دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود


دلنوشته های مهربانو از آشنایی تا جدایی


خاطرات ده سال زندگی مشترک ، با پدر دخترکم ... این با ارزش ترین میراث من برای اوست

در اینجا بخوانید 

نوروز 1403 مبارک باد

دوستان نازنینم نوروز مبارک باد. پر از تن درستی شادی و آرامش باشید. 

چهارشنبه 23 اسفند آخرین روزکار من در اداره بود. البته که بلحاظ سازمانی از طرف تامین اجتماعی پایان کارم 25 اسفند ثبت شده بود، ولی بیست و پنجم جمعه بود، پنجشنبه ش رو هم که روز اضافه کارمون بود ،گفتم نمیام ،پس عملاً چهارشنبه میشد روز آخر.

 همون سر صبح اومدن گفتن باید یه سر خودت بری کانون بازنشستگان و اونجا تشکیل پرونده بدی تا بقیه ی امضاهای تسویه حسابت انجام بشه . کانون بازنشستگان ما هم تو خیابون قائم مقامه ، دیدم اگر بخوام از راه های عادی خودمو به اونجا برسونم تو این ترافیک آخر سال حتماً چند ساعت طول میکشه بنابراین یک عدد اسنپ بایک (موتور) گرفتم و با لباس فرم اداره پریدم بالا 

خیلی آسون و راحت رسیدم به مقصد سریع کارمو انجام دادم ،اواخر کارم یکی از بچه های اداری بهم تلفن کرد گفت : حالا که بیرونی یه سر هم برو شیان موسسه رفاهی اونجا هم فرم تسویه ت رو بده امضا کنن و برگرد .

 دوباره پریدم رو یه موتور دیگه و به سمت شیان روانه شدم . بعد از اونجا دیگه یه ماشین گرفتم و برگشتم اداره . تقریباً ظهر شده بود . بچه ها منتظر بودند که برسم و ناهار بخوریم . تو قسمتی که من کار میکردم 23 نفر بودیم و هیچکس روزه نمی گیره . 

ما هم یه اتاق خصوصی داریم در این مواقع ازش استفاده میکنیم . حتی از قسمت های دیگه هم میان پیش ما و مهمون میشدن .با وجودی که کسی روزه نمی گیره ، اما حواس همه بود که غذای ساده ای که بوی خاصی نداشته باشه بیارند.  

ناهار رو خوردیم ولی مثل هر روز از خنده و شوخی زیاد خبری نبود . محمد گفت: بعد تعطیلات که برگردیم بدون تو خیلی سخت میشه ،بغضمون گرفت .. گفتم:  خوبه که ادمیزاد زود عادت میکنه . 

بعد از ناهار دیگه یواش یواش رفتنم شکل جدی تری به خودش گرفت .

  از قسمت آی تی تلفن کردن اجازه گرفتن که دسترسی هامو قطع کنند . گفتم: من آماده م . 

از اداری اومدن کامپیوتر و تلفن و چیزای دیگه رو برداشتن بردن و من رفتم سراغ وسایلم و شروع کردم ارثیه م رو تقسیم کردم . 

بقیه ی وسایلی که داشتم و لازم بود با خودم ببرم خونه رو تو یه کارتن گذاشتیم و آماده کردیم . ساعت کارمون تا چهارو نیم بود ولی من اداره رو حدود پنج و نیم ترک کردم . اینجاش سخت بود . خیلی سخت .. از کنترل اشک و این چیزا هم دیگه خبری نبود . 

خوشبختانه مینا نزدیک اداره مون کار داشت و کارش هم همون موقع تموم شد اومد پیشم با هم رفتیم سمت خونه و در طول راه صحبت میکردیم و تنها نبودم . دم خونه هم مهردخت با جیغ و دست و هورا از من و کارتنی که اورده بودم استقبال کرد و گفت : 22 سال و هفت ماه برای این روز لحظه شماری کردم که دیگه صبح ها چشمم باز میشه حضورت رو تو خونه حس کنم 

از همون شب مشغول آماده سازی سفارش شیرینی ها شدم .. 

هی پختم و تزیین کردم و بسته بندی و پیام نوروزی و شاخه گلی به رسم تبریک کنار بسته ها گذاشتم و ارسال کردم . 

قرار بود بیست و هشتم سفارش های همکارا رو یکجا ببرم براشون . ساعت تقریباً دوی بعد از ظهر صندلی عقب رو پر کردم از بسته های شیرینی و رفتم سمت اداره . به محمد و ندا خبر دادم دم اداره م ولی سریع باید برگردم تا به بقیه ی کارا برسم .

 سه چهارنفری اومدن دم در ، تو همین چند روز کلی دلم براشون تنگ شده بود . محکم همو بغل کردیم سفارشا رو تحویل دادم و  سریع برگشتم . 

فقط چند نفر دیگه مونده بودند تا فردا یعنی بیست و نهم شیرینی هاشونو تحویل بدم .

تو دوهفته ی اخیر دوبار برنامه ی نظافت خونه رو داشتم ولی خب میدونستم با این حجم پخت و پز همه ی تمیز کاری ها به فنا میره عاطفه خانم قول داده بود که 29 اسفند بیاد یه دست کلی به سر و روی خونه بکشه و برای سال تحویل دیگه کاری نمونه .  به مهردخت گفتم:  امشبم کارو تموم میکنیم، مامان مصی صبح میاد پیش عاطفه تا کار هارو نظارت کنه ، من و تو هم میریم با هم آرایشگاه و بعدشم تجریش گردی و دیگه بعد از ظهر برمیگردیم هفت سینمون رو میچینیم و آماده میشیم برای تحویل سال . 

طفلک مهردخت امسال خیلی تو کارهای شیرینی پزی کمکم کرد و وقتی من دم دمای صبح خسته می افتادم رو تختم و بیهوش میشدم اون تازه شروع میکرد به تمیز کاری و من که حدود ده صبح بیدار میشدم خونه رو مثل دسته ی گل میدیدم و دوباره شروع به کار میکردم . 

همه ش میگفت: مامان یعنی ما یه تجریش نریم؟ که بهش قول داده بودم همون روز آخر بریم حتماً. 


روز بیست و نهم حدود ساعت هفت صبح خوابیدم و   نٌه صبح بود که چشمام باز شد .. مغزم هنوز درست لود نشده بود ولی تو همون گیج و ویجی به خودم میگفتم قاعدتاً باید عاطفه و مامان از ساعت هشت میامدن اینجا و شروع میکردن ، پس چرا خونه انقدر ساکته !

زنگ زدم به مامان .

- سلام مامان 

-وااای مهربانو بمیرم برات بخدا الان خودم میام همه کار برات میکنم .

-هااا! چی شده ؟ 

-هیچی بابا صبح پاشدم لباس بپوشم بیام خونه ت ، دیدم عاطفه پیغام داده که حالم خوب نیست نمیتونم بیام . از صبح عزا گرفتم چطوری بهت بگم . 

-عه .... وااای چه خونه زندگی دارم من !مهردخت دیوانه میشه . 

-نه مامان توروخدا ناراحت نشی ها الان میام اونجا . 

- نمیخواد مامان مگه من میذارم تو بیای اینجا رو تمیز کنی .. ولش کن باباااا اصلاً مهم نیست . 

خلاصه کلی مامان اصرار کرد.. گفتم: مامان بیخیال واقعاً انقدرا هم مهم نیست والا من هر روز صبح که بیدار میشدم میدیدم مهردخت خونه رو مثل دسته ی گل کرده الانم یه جارو و گردگیری میکنیم دیگه .. چه خبره . 

صبحانه درست کردم و مهردخت رو صدا کردم . اون طفلکی هم گیج بود از منم دیرتر خوابیده بود . 

یواش یواش بهش موضوع عاطفه رو گفتم .. همونطور که حدس میزدم دیوانه شد .. 

اول داد بیداد کرد و نقشه ی قتل عاطفه رو به هفت روش سامورایی ترسیم کرد ، بعد آروم شد و نشست گریه کرد .. دست آخر راضی شد و اومد صبحانه خورد بهش گفتم: مهردخت جان ، الان این اتفاق افتاده و کاریشم نمیشه کرد نه تو مقصری نه من .. عاطفه بدقولی کرده ولی بنده خدا هر روز عین تراکتور کار کرده مسلماً دیگه بدنش یاری نکرده از عمد که بدقولی نکرده ..

 الانم اون اینجا نیست من و تو هم کلی برنامه داریم برای امروزمون.

 هم میتونی وایسی اینجا هی حرص بخوری و بدو بیراه بگی منم که خستگی مونده به تنم از این بدتر کنی ، هم میتونی آماده شی بریم سروقت به ارایشگاهمون برسیم و بعدشم تجریش بریم و برگردیم تهش میخوایم یه جارو گردگیری کنیم و تمااااام ... ول کن دنیا که به آخر نرسیده . 

دماغشو گرفت بالا و با ناراحتی گفت : نه خیر دیگه ظاهراً کاری ازم برنمیاد .. با همون دلخوری لباس پوشید رفتیم بیرون .

 تو راه به دوسه تا پیشی گرسنه و ملوس که غذا دادیم خلقش برگشت  و دیگه حالش خوب شد . 


رفتیم آرایشگاه ناخونامونو درست کردیم اونجا هم کلی گپ زدیم با بچه های سالن،آهنگای بهاری و قشنگ هم تو  پخش میشد. همه با وجود خستگی سرحال بودند بعضی وقتا هم هر کسی سر جاش میرقصید و بقیه هم یه قری به خودشون میدادن . یکی از خانمها اومد همینطوری که روی صندلی نشسته بودم و دستم تو دست آرزو بود و برام لاک میزد، از پشت سر بغلم کرد و گفت: من قربونت نرم با این شیرینی های خوشمزه ت ؟؟ آرزو جیغش رفت هوااا که پروانه مگه دیوونه شدی تکونش دادی لاکش خراب شد . 

خنده م گرفته بود گفتم: خدا نکنه پروانه جون نوش جونتون باشه 


خانم های دیگه کنجکاوی کردن و گفتن جریان چیه؟؟ .. پروانه هم کلی بهم لطف کرد گفت : این خانوم خانوما رو نبینید اینجا نشسته داره لاک میزنه . با همین دستای کوچولو و خوشگلش یه شیرینی هایی میپزه که حررف ندارن . بعد هم آدرس پیج و تلفنمو بهشون داد . 


خیلی حس خوبی داره برای کسی کاری میکنی و در ازای اون پول دریافت میکنی و اون طرف  ازخدمتی که بهش کردی و بابتش پرداخت هم کرده  لذت میبره و کاملاً راضی هم هست ...

 میدونید من سالها کارمند مالی بودم ، معمولاً بعد از بستن حساب ها مدیر از همه ی تیم تشکر میکرد ولی اونم درواقع مثل خود ما حقوق میگرفت و ما شخصاً برای کسی کاری نکرده بودیم که ازمون تشکر کنه . 

بنابراین این رضایت مشتری جزو اون احساسات خوبیه که من این چندسال اخیر دارم تجربه ش میکنم و تازه میفهمم همه ی کسانی که کارهای خدماتی میکنند چطوری با دیدن لبخند رضایت مشتری خستگیشون درمیاد 


کارمون تو آرایشگاه تموم شد با مهردخت به سمت میدون تجریش حرکت کردیم . ماشین رو تو پارکینگ شهرداری پارک کردیم و پیاده رفتیم تجریش... همه جا بوی بهار و تازگی میداد، نوازنده های دوره گرد ساز میزدن ً مردم باهاشون همراهی میکردن ..

 اون شاخه های خوشگل تو عکس رو بصورت مجانی از یه جایی که انبوه این شاخه ها دپو شده بود و چند تا آقا پسر به همه دسته دسته هدیه میدادن گرفتیم ... کمی باهم چرخ زدیم و برگشتیم سمت خونه . 


کمی استراحت کردیم ، خونه رو جارو و گردگیری کردیم ، هفت سینمون رو چیدیم ، دوش گرفتیم ، لباس پوشیدیم و برای تحویل سال آماده نشستیم . 

سال تحویل شد ، همه ی خانواده از تهران تا کانادا بصورت  ویدیو کال به هم نوروز رو تبریک گفتیم .. چند دقیقه بعدمن و مهردخت ً لباس ها مون رو درآوردیم و بصورت افقی غش کردیم تو تخت . 

قرار بود ناهار منزل بابا و مامان بریم و همه هم میدونستیم ناهار به ساعت  دو و سه بعد از ظهر موکول میشه . 

طبق برنامه ناهاررفتیم پیششون و همه جمع بودیم . 

فکر نمیکردم بعد از بیست و نهم شیرینی درست کنم ولی کسانی که خونه ی دوستانشون  شیرینی خورده بودند ، تماس گرفتند و ازم شیرینی خواستند ً چند مدلی که میتونستم براشون فوری آماده کنم رو قبول کردم و باز هم شیرینی درست کردم ولی چقدر همه چیز متفاوت شده برام  . خوب میخوابم، خوب و بدون استرس کار میکنم . اون وسط مسطا تلفن هایی که باید بزنم میزنم و کلاً همه چیز زندگی برام راحت تر شده . گاهی باید تصمیم های درست و قطعی بگیریم .. ادامه ی رویه ی قبل و کارمندی من جداً به روان و جسمم داشت آسیب میزد . یه استرس دائمی تو همه ی لحظه هام نهادینه شده بود ، همیشه خسته بودم و همیشه دیرم بود و مسلماً از هیچ چیزی اون لذتی که باید رو نمیبردم . 

فصل جدیدی از زندگی در آخرین ماه های پنجاه سالگیم برای من شروع شده ... قراره همه چیز خوب پیش بره . مخصوصاً برای خودم و خانواده و عزیزانم خیلی بیشتر از قبل وقت بذارم و جلو برم . گاهی یه چیز کوچولو همه ی این قرار ها رو بهم میریزه ، اصولاً خاصیت زندگی اینه که اونطوری که فکر میکردی پیش نره ، من حالا اندوخته ی تجربیاتی دارم که باعث میشه به خودم یادآوری کنم که زندگی بازی های پیش بینی نشده ی فراوانی رو  معمولاً رو میکنه و باید حواسم باشه که برای اونا هم غافلگیر نشم و با جریان های سازگار و ناسازگارش ماهرانه شنا کنم . 

اگر تو تایپ تغییرات و مشکلاتی میبینید با محبتی که دارید ببخشید ً میدونید که تا الان با سیستم اداره براتون پست میذاشتم و از حالا به بعد با لپ تاپی که باید قلقش دستم بیاد . 


دوستتون دارم و براتون بهترین ها رو آرزو میکنم 

پینوشت: من شرمنده م کلی کامنت دارم که باید دونه دونه بخونم و مثل همیشه پاسخ بدم و تایید کنم . همه رو انجام میدوم عزیزای دلم 

و اینک " بازنشستگی"


بالاخره  چهارشنبه 23 اسفند 1402 از راه رسید و امروز آخرین روز کارمندیِ من محسوب میشه . البته پایان خدمت همیشه 25 اسفند ه ولی امسال این 25 جُم مصادف شده با  جمعه ، پنجشنبه هم که اداره طبق روال تعطیله ، من میتونم بیا اضافه کاری ولی خب نمیام چون مشغول آماده سازی سفارش های شیرینی هستم 


همیشه دلم میخواست برای رفتنم ، همکارای دوست داشتنی قدیمیم رو جمع کنم ، همه با هم دیداری تازه کنند عکس یادگاری بگیریم و من که آخرین نفر از نسل قبلی پرسنل هستم، بازنشستگیمو جشن بگیرم و خداحافظی کنم . 


قرار بود همین امروز جشن رو برگزار کنیم که هفته ی پیش یهو متوجه شدیم ،  با دومین روزِ رمضان مصادف میشه و ما نمیتونیم پذیرایی داشته باشیم .

 گفتیم عیبی نداره دوشنبه جشن رو میگیریم ولی مدیریت ارشد بطرز عجیبی یییهوووو تصمیم گرفت تعدادی از همکارا رو بفرسته ماموریت و برگشتشون رو  دوشنبه بعد از ظهر در نظر گرفت .

 

باز برنامه هامون بهم ریخت ، ترجیحاً گفتیم جشن رو چهارشنبه ی قبلش برگزار میکنیم . 


بالاخره تصمیم گرفتیم روز 16 اسفند دورهمی رو برگزار کنیم . لیست رو نوشتیم و شروع کردیم به  دعوت ، روز چهارشنبه حدود 150 نفر دور هم جمع شدیم . دقیقاً همون جوری که دلم میخواست،  همه ی قدیمی ها و جدید ها درکار هم ، تجدید خاطره ها و خنده های از ته دل ... 

سه چهار نفری هم عکس میگرفتند که یکیشون مهردخت بود . 

حدود 400-500 تایی عکس شد که همه در یک گروه تلگرامی که به منظور دیدن عکس ها ساخته شده بود قرار گرفت . 


مامان و بابا و مینا و بردیا و نسیم (همسر بردیا)"تعدادی از اعضای خانواده شمعدانی"



ایشون عزیز ترین و نازنین ترین مدیریه که داشتم .

 همون رفیقی که وقتی 9 ماه بعد از فسخ قراردادم، برگشتم اداره .. با روی باز و اصرار،  من رو جزو نیروهاش خواست و اداره رو برام تبدیل به بهشت کرد .

 همون کسی که شروع وبلاگ نویسیم ، پیشش بودم . همونی که وقتی خاطرات زندگی مشترک و بعدش جداییمو مینوشتم براتون و مثل ابربهار گریه میکردم پشت مانیتور، میومد کنارم مینشست یه لیوان آب به دستم می داد و میگفت: هر وقت دوست داری از اداره برو بیرون ، هر وقت لازم میدونی باش.. هیییچ جور نه خودت رو متعهد کن برای اینجا نه هیچ چیز دیگه ای ، فقط زندگی کن و حواست به مهردخت و نفس  باشه که با ارزش ترین دارایی هات هستند ( به طرز عجیبی که هنوز هم نفهمید

م چطوری، داستان نفس رو میدونست )



یکی از عکس های دوست داشتنی جشن

 من در کنار مهردخت و پری ایستادم ( پری رو که تو داستان نفس یادتونه؟)



کنار آخرین مدیرم .. پر از رفاقت و روزهای خوب بودیم با هم . گروه این ها،  تقریباً 5 سال بعد از استخدام من وارد اداره شدند . دیگه بعد از من نوبت بازنشستگی همین هاست حدود دو  سه سال اینده . 



بابا رو بعنوان کاپیتان مجموعه و پیش کسوت خیلی دوست دارند و بخشی از جشن رو کلاً طرفدارای بابا ، مال خود کرده بودند 




این خانم نازنین که من بهش خاله آذر میگم در واقع خانم کاپیتان اکرمی، دوست صمیمی بابا در دوران دانشجویی شون هستند . اون روزا من سه ساله بودم و خاله آذر به تازگی در 17 سالگی همسر عمو حسین شده بود و همگی رفته بودیم بلژیک . ما طبقه ی اول زندگی میکردیم و اونا طبقه ی دوم و میشه گفت من نصف روز اسباب بازی زنده ی خاله آذر بودم . بابا و عمو حسین که دانشجو بودن ، مامان و خاله آذر هم با هم رفیق بودن و روزگار میگذروندن . این وسط خوشبحال من بود چون تا آتیش میسوزوندم و مامان دعوام میکرد ، دختر خاله آذر میشدم و انقدر پیشش میموندم تا مامان بیاد بگه  : بشه ی منه ، فداش بشم منه 


خوندن متنی که آماده کرده بودم خیلی برام مهم بود . دوستای نازنینم جمعیت رو به سکوت دعوت کردند . بابا عباس کنارم ایستاد و در حالی که دستم رو گرفته بود متن رو خوندم :


22 سال و هفت ماه از اولین روزی که بعنوان یکی از پرسنل شرکت کشتیرانی پا به این مجموعه گذاشتم، گذشت و بر من چه گذذذشت!

من مادر 27 ساله ای بودم که همون اواخر از رشته ی حسابداری فارغ التحصیل شده بودم و براساس اینکه از خانواده ی دریایی کشتیرانی بودم با هزاران اندیشه ی مثبت و دلبستگی وارد ساختمان ولی عصر شدم . 

همه ی شما همکاران عزیز و قدیمی من میدونید که کمتر از سه سال، گلوله برف کوچیکی که تو زندگی مشترکم از سالهای قبل و از بالای قله ی آرزوهام راه افتاده بود، تبدیل به بهمن عظیمی شد وآخر داستان  من موندم و دختر کوچولوی قشنگم که با نهایت عشقم سرپرستیشو به عهده گرفتم . 

من بر اساس تربیت درست و آداب اجتماعی منحصر به فردی که در خانواده آموزش دیده بودم، نسبت به همه ی همکاران شرط رفاقت و مهربانی رو به جا می آوردم اما غافل از این بودم که ادبیات دنیای کارمندی در اون روزهای بسته، معنی و مفهوم خاصی داشت و محبت و نوع دوستی من، دردنیای تفکیک شده جنسیت بر اساس زن یا مرد بودن، برای کوتوله های فکری اون زمانه قابل هضم نبود .

 و این بود که، هم زمان با روزهای تلخی که در زندگی مشترک ده ساله م میگذروندم و درست درجایی که محیط اداره که خونه ی دوم همه ی ماست و می بایست مرهم مناسبی بر زخم های زنانه و مادرانه ی دلم می گذاشت، اینجا هم، دست های نامریی و افکار پلید از همون نقطه ای که برای هر انسان شریفی، مهمترین خط قرمز زندگیشه،  ضربه ی بزرگی به روان من و خانواده ی عزیزم زدند  و اون چیزی نبود جز ساختن یک پرونده ی قطور اخلاقی که منجر به فسخ قراردادم شد. 


یادمه یه روزی تو اوج اون روزهای تلخ، پدرنازنینم بهم گفت : دخترم این روزها میگذره ولی از این فرصت، خوب استفاده کن و رفقای درستت رو بقیه تفکیک کن  و این شگفت انگیز ترین پند اون روزها برای من بود . 

خدا رو شکر میکنم که امروز عزیزترین رفقای دنیا رو درکنارم دارم .

در خلال سالهای اخیر، همه ی همکاران قدیمیم بازنشسته شدند و از این مجموعه رفتند. بعد از اون نه اینکه من  تنها نموندم، بلکه با گروه جدیدی از همکاران که حداقل ده سالی از من جوان تر بودند و باورم نمیشد بتونیم رفاقت عمیقی رو باهم به اشتراک بذاریم، آشنا شدم .

اما داستان عشق و محبت ، این دو  نیروی پاک فرازمینی مثل تارهای نامریی دل های ما رو به هم گره زدند و امروز با کوله باری از بهترین خاطراتی که با دوستانم ساختم این مجموعه رو ترک میکنم . 

از اینکه در آخرین روزهای سال 1402 با نهایت مهربانی  وقتتون رو به من دادید و با حضورتون مفتخرم کردید،  بسیار سپاسگزارم . قطعاً عزیزانی هم بودند که به دلایل گوناگون سعادت دیدارشون رو در این جمع نداشتم .

 اما  باید یادی کنم از همکاران بسیار عزیز درگذشته م،  خانم مرضیه بنایی فرد و آقایان رضا امینی و علیپور که در ذهنم جز خوبی ازشون خاطره ای  ندارم امیدوارم درآرامش و نور باشند.


دوستتون دارم و برای تک تکتون تن درستی و نیک بختی آرزو دارم...  سال نوتون مبارک . 

16 اسفند 1402


فعلاً  پست رو تموم کنم برم این چند ساعت رو بگذرونم ، از صبح همه مون بغض داریم خیلی سخته دل کندن از اینهمه خاطره . 

اگر نرسیدم پست جدید بذارم که گمان نکنم برسم ( چون دارم تند تند سفارش های شیرینی های عید رو آماده میکنم ) 

پیشاپیش سال نو رو تبریک میگم عزیزای دلم 

می دونید که خیلی دوستتون دارم 





خبر از این بهتر؟

دلم که خیلی خیلی براتون تنگ شده، ولی همه چیز روی دور تند افتاده و حسابی مشغولم 

تو اداره، تو خونه و دم فر 

چند روز پیش خبر دار شدم زهره ، اون دختر خانم گلی که فرستادیمش کار با مواد رو یاد گرفت، بعد براش سشوار و اتوی مو خریدیم و یکمی تجهیزش کردیم، داره خوب کار میکنه و دستش رفته تو جیب خودش و عااااااااااااااااالیه اوضاع . 

مادرش  برای همه ی شما دوستان مهربون و دست به خیرمن سلام رسوند و از صمیم قلبش برای تک تکتون دعا و عشق فرستاد . 

گفت : نمیشناسمتون ولی دوست دارم بدونید که زندگی ما رو تغییر دادید . هیچکس بی مشکل نیست ولی امیدوارم از اون جاهایی که انتظار ندارید مشکلتون حل بشه . 

هیییچی دیگه ، خبر به این مهمی رو نمیتونستم بهتون نرسونم 


دوستتون دارم، یادتون باشه تو این روزای سرد با همشهری های کوچولو و مظلوممون خیلی مهربون باشید 

رضایتمندی و عدم رضایت مندی ذاتی

دوشنبه 23 بهمن این سلفی رو از خودم گرفتم و استوری کردم و نوشتم ماه دیگه همچین روزی ، آخرین روز کارمندیمه . 

اون تعدادی از شما عزیزان که پیج اینستاگرام من رو دارید احتمالاً دیده باشید . 


بله دارم به روزای آخر کارمندیم نزدیک میشم و بابتش خیلی هیجان دارم .. از حالا کلی برنامه و طرح برای سال جدید و زندگی جدیدم دارم ، نمیدونم کدوماش محقق میشه و صرفاً درحد حرف نمیمونه .. از ورزش و مراقبت از خودم گررفته تا سفر  و ماجراجویی و البته یکعالمه کار درزمینه ی حرفه ی مورد علاقه م "شیرینی پزی" 


همون روز که این استوری رو گذاشتم ، طبیعی بود  که تعدادی از دوستانم که همکار هستیم جزو اولین کسانی بودند که دیدنش و اومدن کنارم، خانوما همو بغل کردیم و ابراز احساسات و آقایون هم که با حفظ شئونات اسلامی کنارهم ایستاده بودیم و از همه تابلو تر محمد بود که خودکارشو گرفته بود دستش مدل سیگار هی به چپ و راست میچرخوند و میگفت : من چکار کنم نباشی ؟؟  یکمی چشمامون اشکی هم شد و بعد افتادیم به خنده و شوخی . 


این وسط ولی بحث جالبی بینمون باز شد درمورد رضایتمندی ذاتی و البه نقطه ی مخالفش عدم رضایتمندی ذاتی از زندگی . 


خب هم شما قدیمی ها میدونید ، هم همه ی همکارام  که این اداره چقدر روزای تلخ و دردناک برای من رقم زده . همون سالی که با اتهامات اخلاقی سنگین قراردادم رو فسخ کردن و 9 ماه بعد با دروغ و دادن وعده که شش ماه نشده دوباره تورو قرار داد اداره میکنیم، 12 سال منو پیمانکار و با یک سوم حقوق نگهداشتن و بالاخره سال 93 وقتی که دیگه اصلاً خودمم حاضر نبودم پیگیر کارم بشم و بخوام برای تبدیل وضعیت استخدامیم با اون عده ادمای کثیف و بی شرف هم کلام بشم ، بعد از پیگیری های مکرر یکی از مدیرام دوباره قرار داد اداره شدم . 


علاوه براون زندگی مشترک پر تنشی رو گذروندم و کار به جدایی کشید ، همچین زندگی کودکی آرومی هم نداشتم . تو خونه ای که پدرش دریانورد بود و مادر سختگیری که همیشه توقعداشت  یه دختر حدااقل 5-6 سال بزرگتر از سنم رفتار کنم و سه تا خواهر و برادر دیگه و اینکه جنگ درست افتاد وسط کودکی و نوجوونیم . مرور که میکنم میبینم هیچوقت بی دغدغه نبودم و زندگی ملایم و روتینی نداشتم اما هیچوقت هم افسرده و ناامید نبودم . نمیدونم شاید هم افسرده هستم اما نمود بیرونی نداره و علائمش چشمگیر نیست .. 


آره داشتم میگفتم که بحث جالبی بین من و همکارام راه افتاد و موضوعش همین حس رضایتمندی بود . 


همه ی همکارای جوانم ( تقریباً من از همه شون بزرگترم) چه خانم و چه آقا این عدم رضایت در همه ی ابعاد زندگیشون به وضوح مشخصه . 

همه شون میگفتن ما از همه چیز ناراضی هستیم ،  هر روز با ناراحتی و اخم و تخم بیدار میشیم و یه سره به زمین و زمان فحش میدیم که باید بیایم سرکار ولی این کار یه روز ارزومون بود . 

خونه م کوچیک بود غر میزدم الان بزرگه باز غر میزنم که چرا بزرگه تمیز نمیشه . شوهرم صبح روز تعطیل  برام نیمرو درست کرده میگم بو میده مگه نمیدونی من کره پاستوریزه میخورم ؟ بریزش دور 

اون یکی میگه هیچ چیز خوشحالم نمیکنه حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینکه پدرو مادرم بخوان باهام حرف بزنن .

***

گاهی از حرف های هم دچار سو تفاهم میشن به من میگن 

-دیدی فلانی چی گفت؟

-  خب چیزی نگفت ! 

- نه اینطوری گفت به من تیکه انداخت .

 میگم نه بابااا چه ربطی داره؟ 

میگن تو متوجه نیستی آخه . 


یا میگن : -من که حرف بدی نزدم چرا به فلانی برخورد؟ 

- نه ، بعید میدونم چرا فکر میکنی بهش برخورد؟ 

-برخورد دیگه .. ندیدی چطوری رفت ؟ 

-خب گفت کار دارم رفت !

- نه تو متوجه نمیشی 

نمیدونم اینا که من متوجه نمیشم ولی همه ش باعث کدورت هم میشن چیه !

نمونه ش رو خودم تو خونه دارم هاااا. مهردخت هم یه همیشه ناراضی به تمام معناست !

وقتی میخوایم بریم به مامان اینا سر بزنیم هیچ شوقی تو صورتش و رفتارش نمیبینم ، خیلی وقتا هم ممکنه نیاد و بابتش میگه مامان من حوصله ندارم ناراحت نمیشی من نیام؟ 

میگم نه خب اگر حوصله نداری نیا ولی خوشحال میشم بیای. 

یا مثلاً به ندرت شده که غذا یا دسری درست کنه ، تزیینش کنه و برای نشون دادنش ذوق و شوقی داشته باشه ولی من همیشه یه چیزایی درست میکردم با آب و تاب تزیین میکردم و تمام مدت به این فکر میکردم که طرف فلان چیزو ببینه چقدر خوشحال میشه . ( اون طرف کسی بود که دوسش داشتم و همیشه خوشحال کردنش برام مهم بود) 

الان یعالمه فیلم تو هارد دانلود کرده و اماده داره،  بهش میگم فلان فیلمو دیدی؟ میگه به محضی که اومد دانلود کردم ولی حوصله ندارم ببینمش !!!برام عجیبه که هنرپیشه یا کارگردانشو خیلی دوست داره قبلشم هی گفته مامان تریلرش اومده خیلی هیجان دارم ولی الان یکساله داره و ندیدتش!

الان هر روز و هر شب میگه :آخ من فقط از ایران برررم ... یه جورایی مطمئنم که از ایرانم بره یه مدت بعد ازش بپرسم الان خوشحالی ؟ میگه نه و کلی دلیل عجیب هم بابت میاره . 


پریشب ساعت تقریباً سه و نیم صبح بود من تازه کیک سفارشی م رو تموم کرده بودم داشتم کوکی های نوتلا رو تزیین میکردم زیر لب هم آواز می خوندم . مهردخت اومده میگه : مامان قربونت برم خدا رو شکر انقدر خوشحالی . 

گفتم مهردخت باور کن بند بند وجودم از درد داره تیر میکشه .. خودت ببین از صبح اداره بودم بعد رفتم پیش مامان و بابا یکمی با اونا وقت گذروندم بعد رفتم لوازم قنادی کسری وسایلامو خریدم . اومدم خونه مشغول کار شدم ، یعنی من دو دقیقه استراحت نداشتم ولی خب بقول تو خوشحالم چون همه ی خانواده و عزیزانم تو خونه هاشون خوابن و نگرانشون نیستم تو و تامی هم دارید دور و برم میچرخید و سلامتید اینا خیلی خوبه . 

نمیدونم من چه بلایی سرم اومده که توقعاتم از زندگی به حداقل ترین ها رسیده یا چه بلایی سر این نسل اومده که بابت هیچ چیز خوشحال نیستند؟ 

یادم افتاد که یه زمانی مهردخت 6 سالش بود ، داشت  انیمیشن می دید منم داشتم سرویس بهداشتی رو نظافت می کردم یهو تلفن زنگ زد دستامو شستم اومدم بیرون نفس پشت خط بود . ازم پرسید چطوری؟ گفتم عااالیم عزیزم از این بهتر نمیشه . گفت : خدا رو شکر حالا چی شده که انقدر خوشحالی گفتم هییییچی . 

گفت : با هیییچی خوشحالی؟ گفتم هیچی که نه .. مهردخت داره کارتون میبینه منم دارم توالتو می شورم . 

این تحت شرایطی بود که مهردخت رو سه ماه باباش ازم گرفته بود و من بعد از مدتی دوباره پسش گرفته بودم و رو ابرا پرواز می کردم از خوشی . 

یعنی اون اتفاقای بد تو زندگیم ،باعث شده من حتی از شستن سرویس بهداشتی خونه م خوشحال باشم؟؟ 

***

نمیدونم چرا اکثر جوان هامون از هر شرایطی که دارن ناراضی هستن ..  این ربطی به نوع ح/کوم/ت دی/کتا/توری که گرفتارشیم داره؟ ایا تو بقیه ی دنیا هم همینه؟ مثلاً نتیجه ی زندگی مدرن و همه گیریه تکنولوژیه؟ چون بچگی های ما با خرید خونه و صف نونوایی و برق رفتن و این چیزا گذشته ، الان همه چیز برای بچه ها راحت شده و هیچ هیجانی ندارند؟ 

برای ما چیزی میخریدن تا مدت ها از حال خوشی که داشتیم سر مست بودیم ، ولی  بچه های الان حتی اگر ارزوی چیزی داشته باشن و بالاخره براشون تهیه کنی فقط یه مدت کوتاه ممکنه خوشحالشون کنه . 

یه وقتایی تو اینستا یه دختر یا پسری میبینم نسبت به کاری که میکنه عشق داره انقدر برام جااالبه ، احساس میکنم دیگه نسل این ادمای خوشحال و عاشق داره منقرض میشه !


******

26 بهمن تولد بابا عباس عزیزم بود . بخاطر مامان که دیابت داره  کیک سیب و بادام درست کردم که هیچگونه قندی نداره .  کلی پسندیدن و پایان 77 سالگی عزیز دلم  رو جشن گرفتیم . 


قربون اون خنده ی از ته دلت بشم من 



 کیک از نمای نزدیک


اینم کیک تولد سفارشی یه زوج گوگولی .. چند ماه پیش آقاهه بهم پیغام داد تولد خانمش بود براش کیک پختم ، الانم خانومه برای تولد همسرش بصورت کاملا پنهانی بهم پیغام داد که براش کیک درست کنم شوهرشو سورپرایز کنه 



ببینید من حتی از نشون دادن کیک هام به شما ذوق می کنم 


و اینکه خیلی دوستتون دارم