دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"وقتی زلزله آمد"

در جشنی که به مناسبت ورود دانشجویان دانشکده ی هنر و معماری سال 96 گرفتند ، مهردخت برنده ی  شرکت در کلاس های مدرسه ی مهرازی (مدرسه ی تخصصی هنر و معماری ) شد .


 چهارشنبه 29 آذر ماه اولین جلسه ی کلاس  از دوره ی نه ماهه برگزار شد . منم صبح رفتم اداره ولی  یه ماموریت وسط شهر داشتم که ساعت 10 تموم شد ، از اونجایی که درجه ی آلودگی هوا سر به فلک گذاشته بود ، به مدیرم زنگ زدم و گفتم : کار من تموم شد ولی حالم داره بد میشه اگر کاری ندارید من میرم خونه . گفت : برو  . 


برخلاف میلم که نمیخواستم نفس تو هوای آلوده در سطح شهر باشه  ، اومد دنبالم و رفتیم خونه .


 برای ساعت 6 بعد از ظهر هم با مهردخت بلیط تیاتر داشتیم . همیشه همراه بلیط های تیاتر ، اسنپ با تخفیف هم دارم  تا مهردخت رسید خونه سوار اسنپ شدیم و به طرف سالن نمایش رفتیم .


 جای همگی خالی نمایش بسیار زیبا و ساختار شکن( آبی مایل به صورتی) رو دیدیم و دوباره برگشتیم سمت خونه . ساعت حدود ده و نیم بود که رسیدیم .ذوق داشتیم که زود کارهامونو انجام بدیم و بشینیم  برنامه ی دور همی مهران مدیری رو ببینیم . 


ساعت تقریبا" یازده و بیست دقیقه بود ، صدای قهقهه خنده ی من و مهردخت به هوا بود که احساس کردم زمین داره می لرزه . خنده رو لبمون ماسید .


 مهردخت گفت: مامان زلزله ست ؟؟ نگاه هر دوتایی به لوستری بود که آویزهاش درحال نواختن بودند . فقط چند ثانیه طول کشید و همه جا آروم شد . نمیدونم کی و چطوری  جلوی در بودیم . گفتم مهردخت تموم شد ولی کرمانشاه هم چند دقیقه قبل از اون فاجعه یه پیش زلزله اومده بود . گفت : مامان بدو بریم بیرون . 


در باز بود راه پله مثل چاه عمیق بنظرم می رسید ، چراغ ها روشن بود ولی نمیدونم چرا من سیاه می دیدم . هنوز لباس های بیرونمون رو از روی دسته ی صندلی جمع نکرده بودیم  مهردخت تی شرت و شلوار تنش بود من پیراهن کوتاه و آستین حلقه ای . مهردخت پالتوی خودش رو داد دست من و با عجله در رو بستیم . 


پاهام رو پله ها می لرزید می ترسیدم وسط راه دوباره زمین بلرزه . در واحد های سرراهم باز می شد و همسایه ها وحشت زده میومدن بیرون . به دقیقه نکشید که همه تو حیاط بودیم . از ترس و سرما مثل بید به خودم می لرزیدم . نفس زنگ زد : مهربانو کجایی ؟؟ تو حیاطم عزیزم . شماها فهمیدین؟؟ آررره .. همه ریختن بیرون . 


نفسی بابا پشت خطه بذار بهت زنگ میزنم . 

موبایل هامون پشت هم زنگ می خورد . همه به هم توصیه می کردن تو ساختمون نمونید شاید مثل کرمانشاه... 

آرمین هم به مهردخت زنگ زد و خیالش راحت شد . یواش یواش همه سردشون شد . خیلی ها وسوسه ی رفتن و خونه و برداشتن لوازم ضروری رو داشتن . پالتوی  تن من  خیلی کوتاه بود و با پای لخت یخ زده بودم .  مهردخت با ناراحتی گفت : مامان داری می لرزی . گفتم میرم شلوار بپوشم . مهردخت گفت: مامان من کلید یدکیمون رو سرجاش نذاشتم ، الانم که کلید برنداشتیم . 


وااای از شنیدن این حرف بیشتر یخ زدم . مهردخت جان حالا چکار کنیم؟؟ خودش هم با یه تی شرت نازک داشت می لرزید . خانم همسایه یه چادر برام آورد گفت بپیچ به پاهات یخ کردی . کاپشن سربازی پسرش رو هم داد به مهردخت پوشید . 

دوباره نفس زنگ زد و فهمید کلید نداریم گفت من الان کلید میارم . من به بابا زنگ زدم ببینم چیکار می کنن. گفت : ما میخوایم بیایم اونجا . گفتم باباجون لطفا کلیدا رو هم بیار و جریان رو گفتم . 

به نفس زنگ زدم گفتم نیا . بمون پیش سودابه اینا ، بابا  اینا کلیدارو میارن . آرمین هم به مهردخت گفت دارم میام پیشت . 

همه جلوی در ایستاده بودیم .یواش یواش تعداد ماشین ها زیاد شد . اول آرمین رسید و مارو برد تو ماشینش و گرم شدیم .


 یکربع بعد در حالی که بابا اینا تو خیابون مجاور خونه ی ما تو ترافیک گیر کرده بودن ، خانم برادرم بدو بدو کلید رو بهمون رسوند . به سرعت رفتیم تو خونه لباس های گرم ..مدارک و اون کوله پشتی کذایی رو برداشتیم . با نگاه اندوه باری  از خونه اومدیم بیرون و تا ساعت شش صبح جلوی در خونه تو ماشین نشستیم .


 تا ساعت چهار با نفس تلفنی صحبت می کردیم و از حال هم خبر داشتیم ولی بعدن همگی خوابمون برد . ساعت 6 آرمین خداحافظی کرد و رفت و ما همگی  رفتیم خونه ی ما خوابیدیم .


 ساعت یک بعد از ظهر هنوز گیج و منگ بودیم که بردیا زنگ زد گفت باید جایی می رفتم سوییچ تو توی جیبم بود با ماشینت رفتم . یه موتور از فرعی اومد بیرون منم سرعتم زیاد بود تصادف کردیم و موتوری مقصر شناخته شد . خیلی تصادف شدیدی بوده خدا رو شکر راننده موتور سالمه . گوشی رو گذاشتم . اگر هر وقت دیگه ای بود خیلی خیلی بخاطر ماشینم ناراحت میشدم ولی یاد دیشب که افتادم  بهش گفتم : خدا رو شکر  ماشین درست میشه . 

 بیمه بابت خسارت ماشین یک میلیون و سیصد پول داده ولی خرجش نزدیک یک میلیون و هفتصد میشه ( ببینید چقدر شدید بوده) 


مرور روزهای گذشته ناراحتم میکنه . ماموریت چهارشنبه . درکنار نفس . با مهردخت سالن تیاتر . قهقهه زدن با برنامه ی طنز دورهمی و بعد وحشت و فرار از زلزله . 


هنوز و همیشه احتمال زلزله یا هر چیز وحشتناک دیگه هست و چقدر مهمه به خودمون مسلط باشیم . ما درست همون موقع که نباید ،کلید و کوله پشتی  رو جاگذاشتیم و همه ی ترس مون رو با خودمون همراه بردیم . کاااش بهتر ، کاش مسلط تر عمل می کردیم .