دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

اندر احوالات عجیب و غریب تیرماهی جماعت

لطفاً پینوشت رو هم بخونید 

خُب، حالا که بیشترِ پست های اخیر درمورد متولدین تیرماه بوده، بذارید در آخرین روز این ماه تجربیات خودم و تیرماهی های دیگه رو درمورد زندگیمون به اشتراک بذاریم . 

واقعاً تصمیم داشتم دیگه به این موضوع فکر نکنم ولی  اتفاقات روزمره یه جوری دست به دست هم میدن که این احساس رو در ما بیشتر تقویت میکنند . 

نمیدونم چرا ما تیر ماهی ها همیشه برای ساده ترین مسائلی که تو زندگی دیگران اتفاق میفته باید رنج و زحمت چند برابری بکشیم و به اصطلاح لقمه های زندگی دور سرمون میچرخه تا به دهنمون برسه . 

کارهایی که برای دیگران روال انجام میشه برای ما هزار تا دست انداز توش میفته و ... 

اینجوریه که دیگه وقتی میخوایم یه چیزی تعریف کنیم و در پایان دیگران میپرسن چرا انقدر دردسر کشیدی تا شد؟ میگیم : چونکه من یک تیر ماهیِ سرافرازم !!

بذارید از آخرین نمونه ش براتون تعریف کنم :


دوشنبه که تولد مهردخت بود ساعت حدودای چهار بعد از ظهر بود که از خونه مون خارج شدیم رفتیم خونه ی مامان اینا که اونجا دور هم باشیم . قبلش اسپیلت رو خاموش کردم . شب هم حدودای یازده و نیم بو که برگشتیم . وقتی داکت  اسپیلت رو خواستم روشن کنم دیدم اصلاً مونیتورش خاموشه و روشن نمیشه خیلی تعجب کردم چون موقع بیرون رفتن دستگاه خاموش بود  دلیلی نداشت که مثلاً بسوزه . 


فردا صبح زنگ زدم به تعمیرکار که کارشناس ال جی هست و بهش گفتم موضوع رو .

 شب کارشناس اومد گفت بُرد دستگاه تون سوخته،  تقریباً چهل و هشت ساعت تعمیرش در شرکت طول میکشه و هزینه شم بین یک و نیم تا دو میلیونه . 

بهش گفتم آقای حریری من در بی پول ترین موقعیت خودم به سر میبرم لطفاً برام کم هزینه تعمیرش کنید شاید اصلاً مجبور باشم خونه رو اجاره بدم و ..

نگران شد چون از قبل همو میشناسیم

 گفت : مشکلی پیش اومده ؟ گفتم : نه نگران نباشید چیز بدی نیست ولی کارهای خیلی زیاد و پیچیده ای دارم . خلاصه رفت . 


مامان اینا هم هی اصرار میکردن که هوا گرمه بیاید خونه ی ما . راستش من خیلی خونه ی خودمو دوست دارم و هر چی باشه، خونه م  رو به هر جای بهتری ترجیح میدم .

 از قضا مهردخت هم همینطوره و یه اخلاقی هم  داره،  اینه که وقتی قراره دو روز بریم یه جا انقدر با خودش اسباب میاره که ادم پشیمون میشه .

 از طرفی بحث تامی هم هست . خب من بخوام چند روز برم جایی باید باکس خواب و ظرف غذا و بقیه ی لوازم تامی رو هم ببرم .. این بود که گفتم: نه مامان خونه ی خودمون هستیم و سعی میکنیم با پنکه مدارا کنیم . 


البته که تو این چهل و هشت ساعت بارها گفتم غلط کردم کاش رفته بودم خونه ی مامان اینا اینطوری کباب نمیشدیم . 


طفلک تامی که تو گرما، شاسی خوابونده بود.  کلاً روی سنگ های خُنکِ کف خونه ولو بود و بی حال در دیوار خونه رو نگاه میکرد . مهردخت  تکه های یخ می ریخت تو آبش و گاهی اسپری آب میزد رو پنکه که کمی خنک تر بشیم . 


خلاصه شد پنجشنبه و عصر آقای حریری این بار همراه شاگردش اومد منزل ما تا قطعه ی تعمیر شده رو کار بذاره. همزمان بردیا هم اومده بود خونه مون . 

قطعه رو کار گذاشت و گفت خانم مهربانو من باید برم روی پشت بوم دستگاه رو چک کنم . کلید پشت بوم رو دادم بهشون و شاگردش رو فرستاد بالا . چند دقیقه بعد شاگردش اومد گفت ؟ دستگاه شما رو باز کردن و محتویات داخلش رو بردن !!!

قیافه ی من دیدن دااااشت 

آقای حریری گفت : اگر خودم رفته بودم بالا و موضوع رو می فهمیدم جرات نمیکرردم بهتون بگم چه اتفاقی افتاده و چه خسارتی بهتون وارد شده ولی چون شاگردم از صحبت های اون روز شما خبر نداشت، صاف اومد پایین گفت دستگاه رو بردن !


درد سرتون ندم، زنگ زدیم مدیر ساختمون و پلیس 110 هم آمد و گفت برای اینکه پرونده رسمیت پیدا کنه شنبه برید کلانتری و شکایت رو ثبت سیستمی کنید . 


اونشب ما بالاخره کوله بارمون رو جمع کردیم و سه تایی رفتیم خونه ی مامان اینا. 


جمعه صبح که بیدار شدم دیدم آقای کاوه مدیر ساختمونمون،   تا ساعت چهار صبح برام تو واتس اپ یادداشت گذاشته و نوشته :

خانم مهربانو من یادم اومد که همون روز دوشنبه،  واحد 4 از من سوال کردن که برای تعمیر اسپیلت کسی رو دارم یا نه؟  منم بهشون گفتم ما با شرکت ال جی تماس می گیریم .

 دیشب که شما رفتید من باهاشون تماس گرفتم گفتم تعمیر اسپیلتتون چی شد ؟

 گفتن: ما همون دوشنبه شب کسی رو آوردیم نتونسته درست کنه و فرداش یه نفر دیگه آمده تعمیر کرده رفته .

 من الان دوربین ها رو چک کردم دیدم دوشنبه ساعت حدودای ده شب یه نفر آمده با آقای واحد شماره 4 چند بار رفته  پشت بوم و نهایتاً وقتی گفته من نمیتونم تعمیرش کنم آقای واحد شماره 4 تو طبقه ی اول  از آسانسور پیاده شده و آقای تعمیرکار قلابی اومده پایین از در خارج شده ولی قبل از خروج از روی زمین سنگی برداشته لای در حیاط گذاشته و ده دقیقه بعد برگشته تو ساختمون و رفته روی پشت بوم احتمالاً دستگاه شما رو که خاموش بوده و اولین دستگاه بعد از در بوده،  باز کرده و بعد از طریق پله ها( برای اینکه با همسایه ها تو آسانسور برخورد نداشته باشه) آمده پایین و رفته ته حیاط هم گشت زده و نهایتاً از خونه خارج شده . 

فیلم های دوربین رو هم برای من فرستاده بود که همه ی ماجرا تو فیلم ها مشخص بود.

ازش تشکر کردم و شماره ی آقای واحد شماره 4 رو گرفتم . 

 ازآقای واحد شماه 4  پرسیدم:  این تعمیر کار رو از کجا آورده بودی؟ 

گفت : از آگهی های سایت دیوار 

گفتم : بجز شماره تلفنش چیز دیگه ای نداری ازش ؟ 

گفت : اونشب به من گفت برام پول کارت به کارت کن .

 گفتم تو که کاری نکردی چه پولی برات بزنم ؟ گفته  بالاخره وقت گذاشتم 

(پرررو) 

این آقای واحد 4 هم گفته من بعداً  از تعزیرات میپرسم اگر پولی به شما تعلق میگرفت پرداخت میکنم . 


الان میخواید من زنگ بزنم بهش بگم گفتن یه ایاب و ذهاب بهت تعلق میگیره ببینم شماره کارت میده یا نه؟

گفتم : باشه بزنید لطفاً ممنون .

بعد زنگ زد گفت بهش گفتم من دویست تومن میتونم برات بزن گفته نه سیصد تومن بده . گفتم چونه نزن شماره کارت بده برام شماره کارت فرستاده . 

*******

امروز صبح رفتم کلانتری محل و تشکیل پرونده دادم راستش انقدر مالباخته فراوون بود که من اصلاً شک کردم که ادامه بدم یا نه ؟


پرونده تشکیل شد.  دادن بهم که ببرم دادسرا . اونجا هم دوباره شکواییه نوشتیم و مراحل دیگه ... نهایتاً گفتن فیلم های دوربین رو تبدیل به سی دی کن و دوباره پرونده رو ببر کلانتری . خلاصه حدودهای ظهر بود که اومدم اداره . 


فیلم ها رو تبدیل به سی دی کردم و حالا باید فردایی وقتی،  ببرم کلانتری تحویل بدم . 


نظر خودم اینه که مثلاً  من به آقای دزد  تلفن کنم بگم آگهیت رو تو دیوار دیدم لطفاً برای سرویس کولر بیا و آدرس خونه ی بردیا رو بدم.

 از اونطرف هم چند نفر خونه ی بردیا منتظر باشند و اگر کلانتری بهمون مامور بده ، آقای دزد رو بکشونیم اونجا و مامور دستگیرش کنه . 


چون راستش از اینکه خودسرانه وارد عمل بشیم می ترسم میگم نکنه با هم درگیر بشن این وسط یه خونی از دماغ کسی بیاد دیگه منم که یک تیر ماهیِ سرافرااااز ...بیا و درستش کن !!!


حالا یکمی منتظر میمونم ببینم از طریق قانونی کمکی میکنند یا نه اگر کاری نکنند( که کلاً هم چشمم آب نمیخوره )، باید ریسک این موضوع رو بپذیرم که خودمون وارد عمل بشیم یا نه !

 هم میخوام بگم ولش کن، هم میگم خب من ولش کنم میره چهارجای دیگه  کارای بدتری انجام بده .. 


باز میگم حالا ما هم زور مون به یه دزد پیزوری رسیده !! وقتی از اون بالاااا دارن کله گنده ها میدزدن و میبرن و به ریش من و شما میخندن معلومه که این پایین همه باید دستشون تو جیب هم باشه تا زنده بمونند صرفاً . 


از مملکتی که  فیلم لو*اط مدیر کل اداره ی فره*نگ و ارش*اد گیلانش که موسس کارگاه ح*جاب و عف*افه دیگه چه انتظاری میشه داشت؟ نه اینگه گرایش ج*نسی کسی به من ربط داشته باشه ها اتفاقاً بی اهمیت ترین موضوع برای من اینه که ، تو رختخواب و حریم خصوصی هرکسی چه اتفاقی میفته ، اما بحث سر  مدعیان کثیف دین و شریعته  که پدر مردم رو با این دست آویز درآوردن و چه خون ها که نریختنه . 

حاااالم داره از همه چیزشون  بهم می خوره . 

******

از  موضوع اصلی دور نشیم ( باز من اعصابم خراب شد یادم رفت چی داشتم می نوشتم ) .. 


آره خلاصه که اگر بشینم براتون بنویسم که چه مسائل آسونی برای ما تیر ماهی ها با کلی چرا و اما و اگر به نتیجه میرسه خنده تون میگیره . 

همیشه با رفیقِ شفیقم سینا ، که شاخ تیر ماهیاس و مثل نفس متولد اول تیره از این حرفا و مثال ها زیاد میزنیم . 

یه شب من و نفس و مهردخت رفته بودیم شام بیرون انقدر اتفاقای عجیب غریب افتاد کلی خندیدیم و گفتیم فکر کن سه تا تیرماهی  با هم تصمیم گرفتن یه کار ساده انجام بدن 


دوستتون دارم 


پینوشت: راستی بچه ها برای همون خانمی که کلیه ش رو فروخت ولی هنوز نتونسته مشکل بدهیش رو حل کنه بازم کمک جمع میکنیم . اگر تو این آشفته بازار با اینهمه نیازمندی که همه مون دور و برمون هست بازم تونستید کمکی انجام بدید، این خانم رو در نظر داشته باشید . همین امروز و فردا بندرت عزیز هم که برای دنیزمون کمک بزرگی کرد ،  تو پیج ش استوری کمک رو میذاره . 

آدرس پیج رو دارید که؟

beenodrat@


24 سالگیت مبارکم باشه/دارسی عزیزو فراموش نشدنی من

خاطرات 24 سال پیش رو شخم میزنم . چه خوبه که نمیدونیم روزگار برامون چه خوابی دیده، یا شاید بهتره بگم خودمون چه خوابی برای خودمون دیدیم ، چون آینده ی هر شخص، محصولِ تصمیمات و انتخاباتشه . 

24 سال قبل تو این ساعت ها داشتم درد جانکاهِ مادر شدن رو تجربه میکردم . راستش جا خورده بودم و اصلاً آمادگی نداشتم جشنِ مادری رو انقدر دردناک و سخت ، با انواع و اقسام تهدیدات، شروع کنم . 

خبر بد اینه که این دردتموم ناشدنیه و  تا ته عمر ولت نمی کنه و خبر خوبش هم اینه که با همه ی رنج هایی که خواهی کشید، انقدر شیرینه که به این مصیبتِ خود خواسته تن میدیم. 


امروز دختر کوچولوی عزیزم 24 ساله شد. 


دیشب گفت یه کیک مینی مال میخوام ، بعد که درست کردم گفت عه چرا ارتفاعش زیاد شد . گفتم : مهردخت کیک اندازه ی کفِ دسته... بزرگه الااان ؟

گفت: نگفتم بزرگه ،گفتم :  ارتفاعش زیاده من میخواستم نازک باشه.

خلاصه اینکه بحثِ شیرینِ اندازه و ارتفاع داشتیم و پس از اتمام بحث ، نیم ساعتی هم با هم قهر کردیم !




***********

امسال برای هر دوی ما متفاوت بود،

 از دیروز ساعت های غمگینِ بدحال شدن پرنسس کوچولوی خونمون "لیدی دارسی" شروع شده و تا فردا شب ادامه پیدا میکنه .


آدمیزاد عجب موجود عجیب و پیچیده اییه، پارسال بعد از رفتن دارسی، مهردخت دو سه روزی به زوال عقل گرفتار شده بود و میگفت :  در و پیکر خونه رو خوب درز گیری کنیم ، شیر گاز خونه رو باز کنیم و بخوابیم و ما هم از دنیا بریم .. زندگی بعد از دارسی هیچ معنایی نداره !!

هفته ی اول که خونه موندم و چشم ازش برنداشتم تا بتونه خوب سوگواری کنه و خودش رو دوباره پیدا کنه ، بعد از یک هفته تنهاش گذاشتم اما با ترس و نگرانی.. 

حالا 365 روزه ، هر روز یاد دارسی کردیم . فیلم های پر از خاطره ش رو  نگاه کردیم و به هم یادآوری کردیم که  سه سال چقدر سه تایی عشق کردیم با هم . 


دارسی معجزه ی دوست داشتنی زندگی ما بود . 27 تیر ماه سال 98 ساعت حوالی شش بعد از ظهر تو سن 67 روزگیش به خونه مون اومد و 27 تیر ماه 1401 ساعت ده دقیقه به شش بعد از ظهر با ایست قلبی از پیشمون پر کشید. نمیدونم چرا انقدر دقیق و عجیب . 


سرتون سلامت ، شما که تجربه ی همزیستی با یه موجود که صرفاً عشق خالصه رو ندارید اصلاً توقعی نیست متوجه بشید از دست دادنشون چقدر دردناک و تلخه  و در عین حال انقدر دوست داشتنی و مهمه این همزیستی که باز هم تکرارش میکنیم . فقط اونایی که دارن میدونند من چی میگم.



*******

دوستتون دارم رفقا



وقتی حالم دگرگونه

برای پست تولد در صفحه ی اینستاگرامم نوشتم : غوغایی از اندیشه های نو دارم، فصل جدیدی آغاز شد ... 


نمیدونم چرا شب پنجاه سالگیم ، (درحالیکه خیلی از اندیشه های نویی که الان تو سرم داره وول میخوره و بعضی هاشون رو دارم عملی میکنم رو اصلاً در اون شب نداشتم،  چنین جمله ای نوشتم)؟؟

به ضمیر ناخوداگاهم  الهام شده بود؟ داریم مگه؟؟ 

نمیدونم به هر حال،  اما شده!! به مرور درموردشون اینجا هم مینویسم اما درحال حاضر گیج ترین و تاحدودی ترسیده ترین حالت ممکن رو تجربه میکنم . چیز بدی نیست شاید بشه گفت یک تغییر بزرررگ ... یه بهم خوردن روتین و حتی نه از یک جانب ، از چندین وجه . 

******

یه روزی در سالهای خیلی دور که اکثر وبلاگ نویس ها در بلاگفا می نوشتیم، "سعید " نامی  که وبلاگ "پنجره ی شرقی " رو مینوشت، یه  پست گذاشت که:  امروز حرف زدنم نمیاد، بیاید بنویسید کی و کجا به دنیا اومدین . 

خب، دایره ی دوستان مجازی وبلاگنویسمون چندسالی بود که شکل گرفته بود و تقریباً از زیر و بم زندگی های هم خبر داشتیم ولی ... 

کامنت ها یکی یکی  نوشته میشد و همه میخوندیم و با هم شوخی میکردیم . بعضی ها هم معما میگفتن و بعضی ها هم اعتراض میکردن که یعنی چی سن و سالمون رو میپرسی عمراً نمیگیم . 

وسط اونهمه کامنت ، دوتا کامنت خیلی عجیب بود . 

آخه متن هر دوتاش تقریباً یکسان بود : 

من  چهارم تیر 52  بیمارستان آرین که بین خرمشهر و آبادان بود  به دنیا اومدم . 

چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم ، مگه میشه یه نفر مثل من کامنت گذاشته باشه ؟ نادیا هم همون موقع واکنش نشون داد: 

مهربانو ، درست نوشتی؟؟ تو هم 4 تیر 52 هستی ، اونم تو بیمارستان آرین؟؟ 

هیچی دیگه... ساعت تولدمون رو چک کردیم . من تقریباً ساعت یکربع به شش صبح و نادیا حدود ساعت 9 صبح به دنیا اومده بودیم ، درست در یک روز و یک بیمارستان. 

مسلماً در روز تولد هر کدوممون، چندیدن و چند نوزاد دیگه در همون بیمارستانی که ما دنیا اومدیم، به دنیا اومدن ولی اینکه دونفر بصورت اتفاقی نه با پیگیری و تلاش ، همدیگه رو پیدا کنند خیلی اتفاق جالب و کم نظیریه 

من و نادیا سالهاست همدیگه رو " همزاد" خطاب میکنیم و اگر چه همدیگه رو ندیدیم  و از هم کیلومتر ها فاصله داریم ، ولی روزهای تولدمون خیلی ویژه دلمون برای هم می طپه . 

دلم میخواد یه سالی روزتولدمون کنار هم باشیم و با هم شمعمون رو فوت کنیم .. امیدوارم که به این آرزوم برسم .


حالا منم حرف زدنم نمیاد، بیاید تو کامنت ها از محل و تاریخ تولدتون بنویسید ، دنیا رو چه دیدی شاید شما هم همزادتون رو پیدا کردید .

حال ندارم ولی می دونید که  دوستتون دارم 


/نمیبخشیم و فراموش نمیکنیم /خبر های خوب داریم/ کتاب میخونیم و به هم کمک میکنیم/ آموزش موچی


کی میتونه فراموش کنه سارینا و ساریناهای ایران رو؟ 

 دخترک معصومم اگر بودی امروز 17 ساله میشدی. نماندی و جاودانه شدی 


********

خبر خیلی خوب داریم. 

هر چند که نسرین جون چند روز پیش موضوع رو لو داد ولی خب یه بار هم اینجا بخونید و کیف کنید. 

برای خرید آمپول های شیمی درمانی دنیز در تکاپو بودیم که یه فرشته ی بدون بال اعلام کرد : آمپول های سوییسی  رو با حساب شخصی خودم خریدم و دنبال مسافر هستیم که برسونیم به ایران . 

بله همین قدر خبر ساده و کوتاه بود ولی شادی و نوری که به قلب های تک تکمون واریز شد هزار  هزار برابر وزن داشت. 

راستش با همه ی همتی که از ایران تا همه ی نقاط دنیا کردیم و ریال  ریال روی هم گذاشتیم،  مبلغ 124 میلیون جمع کردیم که در نوع خودش رکورد چندین و چند ساله مون رو شکستیم،  ولی در عین حال اگر قرار بود پول این دارو رو حساب کنیم،  اصلا قدرت خریدش رو نداشتیم (دارو 470 میلیون قیمتشه).

 به هر حال اون فرشته ای که دارو رو خرید،  بارِ بسیار بزرگی از روی دوشمون برداشت و تنها خواهشش  هم این بوده که به محض پایان درمان دنیز و سلامت دختر کوچولومون، دارو های اضافه ،  به یه کوچولوی دیگه اختصاص پیدا کنه . 

بهش گفتیم که بصورت اتوماتیک همین الان و در حین درمان هم همین اتفاق داره میفته و حقیقت اینه که هر بار موقع تزریق دارو؛ هر ویالش میتونه به دو بیمار نزریق بشه .

 ارکیده جون تا الان هر آمپولی خریده پولش رو با مادر یه پسر بچه ی دیگه شریکی دادن و برای هردوشون استفاده کردن بعد چون سهم دنیز از اون دارو کمتر بوده ، ارکیده جون اون مقدار اضافه  رو با یه پسر بچه ی افغان که پدر معتاد و مفقودی داره و مادرش تنها حامی اون بچه ست و با دست خالی تو بیمارستان بستریش کرده ، شریک شده . 


خدا رو شکر پسر بچه ی اول رو به بهبوده و  داره قطع درمان میشه و از این ببعد دنیز و پسر کوچولوی افغان با هم دارو میگیرند. 


 دنیز کوچولومون این اواخر خیلی اذیت شده که حدس میزنیم همه ش بخاطر عوارض داروی بی کیفیت قبلی بوده ..حتی الان چند شبه در بخش CCU بستری شده خدا رو شکر دیروز شنبه دارو ها به دست ارکیده جون رسیده و  امیدواریم از این چهارشنبه که داروی جدید براش تزریق میشه دیگه بچه دچار اینهمه عارضه نشه و روند درمان سریعتی و بهتر از سابق طی بشه . 


می دونید که یه داروی دیگه هم دنیز لازم داره که بصورت کپسول و روزانه مصرف میشه . چهارشنبه ی گذشته سازمان غذا و دارو اعلام کرده که این دارو تا ماه آینده وارد میشه و اگر وارد بشه قیمتش بسیار مناسبه و اونهمه مکافات و هزینه ای که پدر و مادر دنیز شب سال نو برای تهیه ی این دارو کشیدن دیگه برای این سری از بین میره . 


خدا رو شکر دنیز برای یکماه آینده این کپسول روزانه رو داره . باید منتظر بمونیم که اگر سازمان غذا و دارو بدقولی کرد اون کپسول رو هم سریع تهیه کنیم . 

*******

فعلاً تمام 124 میلیونی که جمع آوری شده بود در اختیار خانواده ی دنیز قرار گرفت تا بخشی از قرض هایی که تو این چند ماه بابت تهیه ی داروها ی دنیز شده،به کسانی که واجب هستند پس داده بشه . درسته همه ی بدهی ها پوشش پیدا نمیکنه ولی خب میشه تو این وانفسا که همه برای گذروندن زندگی خودشون مشکل دارند ، لطف کردن و رقم های قابل توجه قرض دادند رو راضی کنیم. 


یکبار دیگه ازتک تکتون چه شما دوستان عزیزم که پای ثابت همیاری های چندیدن و چند ساله بودید، چه دوستان نسرین جون که تا الان شاید مارو نمیشناختند و به واسطه ی تلاش نسرین جون درجریان قرار گرفتند و چه دوستانی که از طریق پیج با ارزش بندرت با با همراه شدند، قدردانی میکنم . 


برای روزی که خبر سلامتی کامل دنیز رو مینویسم روز شماری میکنم . 


چند شب پیش که ارکیده و دنیز تازه برگشته بودند بیمارستان ، به لیلا گفتم  صورت نرم و مخملی دنیز رو برامون ببوس ، دخترمون از سراسر دنیا سفارش بوسه داره 

********

توسط نسرین جان با هنرمند جدیدی آشنا شدم بنام آقای داوود صیادی . 

هنرمندی که در ابتدا نقاش بود و ناگهان دچار یک بیماری نادر شد و نتیجه ی آن  شد نابینایی . 

خوشبختانه در حال حاضر درمان این نوع نابینایی در انگلیس و امریکا میسر شده . 

 در این سایت شرح حال و زندگی این هنرمند که اکنون در کسوت نویسنده برای ما هنرنمایی میکنند رو بخونید . 


https://dsayadi.com/about/


آخرین کتاب این هنرمند به هر مبلغی که شما بخواهید، بصورت فایل PDF قابل خریداریست . من یکساعت قبل  فایل رو خریدم و افتخار آشنایی بیشتر از طریق واتس اَپ ، با آقای صیادی رو پیدا کردم .  این کتاب برای هزینه ی درمان این هنرمند به فروش گذاشته شده . 


برای تهیه ی کتاب   می تونید به این شماره کارت 


5894631886469485

هر وجهی خواستید واریز کنید و بعد از طریق این لینک  در واتس اپ به آقای صیادی متصل بشید و فایل کتاب رو دریافت کنید . 

https://wa.me/message/OWWGQRQU4YQNA1 

درضمن این پست نسرین جون رو از دست ندید که در مورد کتاب با ارزش " کیفرخاست" نوشته شده . 

میدونید که چقدر دوستتون دارم؟

پینوشت: فردا آموزش موچی رو به پست اضافه میکنم 


آموزش موچی : 

مواد برای تهیه خمیر : 

آرد گلوتینوس 100 گرم/ نشاسته ی ذرت 30 گرم/ شکر 20 گرم/ شیر پرچرب 160 گرم/ کره نیوزلندی 30 گرم (از اون جهت که نمک نداره و خیلی خوشمزه ست وگرنه کره معمولی هم میشه)

مواد فیلینگ : از انواع کرم ها مثل نوتلا- کرم لوتوس و کرم های بیسکوییت هایی که دوست دارید همراه تکه های میوه یا خامه قنادی فرم گرفته با تکه های میوه میتونید استفاده کنید این قسمت کاملا به دلخواه شماست. 

طرز تهیه خمیر: 

آرد شکر شیر و نشاسته ذرت رو تو کاسه ای ترجیحاً شیشه ای مخلوط کنید و با ویسک کاملا هم بزنید تا شکر حل بشه و از نشاسته و آرد هیچ گلوله ای تو شیر نمونه . حالا از یه صافی کوچولو مواد رو رد کنید که بازم مطمئن بشید همه شون مخلوط شدن . اگر میخواید موچی هاتون رنگی بشن اینجا رنگ ژله ای اضافه کنید .. البته با خلال دندون رنگ بزنید چون رنگ ها خیلی غلیظن . مواد بعد از پخته شدن دو درجه تیره تر میشن . اگر رنگ نزنید مواد قبل از پخت سفیده و بعد از پخت کرم رنگ میشه . 

حالا روی کاسه رو سلفون بکشید و با خلال دندون چند تا سوراخ ایجاد کنید تا بعدا بخار خارج بشه . 

کاسه رو بذارید تو ماکرو فر 30 ثانیه بچرخه . کاسه رو بیرون بیارید مواد رو با لیسک زیر و رو کنید دوباره سلفون رو بکشید و برای 30 ثانیه ی دوم بذارید مکرو 

من این کار رو چند بار تکرار میکنم گاهی 2 و نیم دقیقه و گاهی 3 دقیقه طول می کشه تا مواد کاملا جمع بشن و از حالت خیسی در بیاد در عین حال لاستیکی هم نشه . پس حواستون باشه به محض اینکه 30 ثانیه آخرو گذاشتید تموم شد هم زدید اگر دیگه خیس نبود کافیه و مجددا نذارید مکرو . 

حالا سلفون رو بردارید که مواد عرق نکنه . یکمی که از داغی افتاد، کره رو بندازید روی مواد و شروع کنید به ورز دادن از اونجایی که این مواد به شدت چسبناکه یا باید حتما دستکش داشته باشید یا با همزن برقی ورز بدید . تا اینکه کره بره به خورد مواد و مواد از حالت براقی به ماتی برسه . حالا مواد رو تو کیسه فریزر بذارید و بین نیم تا یکساعت تو یخچال قرار بدید . 

بعد از طی این مدت مواد رو بیرون بیارید و دوباره ورز بدید .. هر چی در این مرحله بیشتر ورز بدید بیشتر خمیر کشسانی پیدا میکنه . 

از خمیر گلوله های مساوی جدا کنید و روی صفحه تون کمی نشاسته ذرت بریزید و آروم آروم با وردنه چونه های کوچیک رو گرد باز کنید . اگر خمیر رو تو یه کاسه ی خیلی کوچیک قرار بدید و فیلینگی که دوست دارید داخلش بذارید و خمیر رو ببندید خیلی راحته ولی اگر کاسه کوچولو ندارید روی همون صفحه فیلینگ رو بین خمیر بذارید و کاملا جمع کنید .. موچی رو تو کمی نشاسته ذرت بغلطونید . موچی ها اماده ی خوردن هستند البته اگر تو یخچال قسمتی که زیاد سرما نداره کمی استراحت بدید تا خنک بشه خیلی خوشمزه تر میشه ولی در کل موچی باید تازه مصرف بشه . 

نوش جان 



50 سالگی+ پینوشت

یکشنبه ، چهارم تیر پنجاه ساله شدم . 

یادش بخیر ده سالِ قبل برای چهل ساله شدنم مهمونی نسبتاً بزرگی  تو باغ خانوادگیمون گرفتم . شما که دوستان قدیمی من هستید حتماً یادتونه که روز تولدم در کمال ناباوری رگبار شدیدی بارید و مجبور شدیم برای باغ سقف بزنیم. 


اون وقتا دلمون خوش بود، خیلی هم خوش بود. مهمونای زیادی اومدن و بعداً گفتن که چقدر بهشون خوش گذشته بود. این روزها اما، دلمون خوش نیست، دلم خوش نیست.. می دونید که خانوادگی عادت داریم اگر شده یه کیک یزدی کوچولو بگیریم دستمون و با لباس خونه بشینیم دور هم ، هیچوقت از سالروز تولد های هم  بی تفاوت نمی گذریم . 


هفته ی پیش رفته بودم آرایشگاه ، راستش آخرین بار که موهامو رنگ کردم کمی قبل از رفتن دارسی قشنگم بود .. 

چون مقدار سفیدی موهام بیشتر از قبل شده بود تصمیم گرفتم دیگه موهام رو رنگ نکنم و بذارم به رنگ طبیعی بلند بشه . تو این یکسال گاهی بخاطر  دورنگ بودنشون اعصابم خراب میشد ، بشدت احساس نامرتب بودن بهم دست میداد ولی تحمل کردم تا هفته ی پیش رفتم موهامو کوتاه کوتاه کردم و الان موهام کاملا رنگ طبیعی و جوگندمی داره . 

24 سال قبل وقتی مهردخت رو باردار بودم موهام به همین کوتاهی بود راستش بعد از اینکه از آرایشگاه اومدم انقدر حس و حالم خوب شده بود که وقتی داشتم به  پنجاه ساله شدنم فکر میکردم، دلم خواست خانواده ی خودم رو که مدت هاست بخاطر درمان مامان تو بیمارستان و استرس بودند  مهمون کنم، کیک تولد بپزم و عکس های یادگاری بگیریم . 

حتی دلم خواست شمع کیکم مثل همیشه کلیشه ای نباشه و از لوازم تولد فروشی ها نخرم . 


تو اینستاگرام هشتگ زدم #شمع_دست_ساز_تهران

هزار تا پیج برام آورد به تعداد زیادیشون پیغام دادم که من شمع اعداد میخوام که همگی گفتند ما شمع اعداد کار نمیکنیم . 

جستجوم رو محدود تر کردم و زدم#شمع_ اعداد_تهران . 

باز تعدادی پیج اومد بالا که همه شون عمده فروش های همون لوازم تولدی های کلیشه ای بودند. 


چند تایی هم دست ساز برام آورد که بهشون پیغام دادم . از بین اونا یکی از پیج ها خیلی زود بهم جواب داد گفت من یه نمونه شمع دارم که توش گود هست و با رنگ و اکلیل کاور میکنم . عکسشم بهم نشون داد . گفتم نه .. من شمعی میخوام که روش گل های خشک کار شده باشه . چند نمونه عکس که از پینترست گرفته بودم براش فرستادم . گفت چه ایده ی خوبی !! من تاحالا انجام ندادم، اجازه بدید الان یه نمونه درست میکنم اگر دوست داشتید کاملش میکنم .

 دردسرتون ندم برای این عدد 50، خانم هنرمند کلی با من چت کرد و نمونه ارائه داد و گفت حتی اگر رنگ گل های منو دوست نداری فردا میرم گل مطابق سلیقه ت میخرم . گفتم : نه نیازی نیست با همینا خوشگل میشه و نهایتاً توافق کردیم . 

همه ی شمع های اعدادش دونه ای 15 تومن بود و شمع من چون کمی خاص تربود  دونه ای 20 تومن شد . منزلشون نزدیک محل کارم بود گفتم میام ازتون تحویل میگیرم . گفتند نه من اطراف اداره ی شما کار دارم خودم میارم برات . 


اینطوری بود که من  علاوه بر شمع قشنگ تولدم؛ با یه خانم هنرمند خوش رو  و مسئولیت پذیر آشنا شدم . آدرس پیجشون رو میذارم اگر دوست داشتید استفاده کنید .. تازه چند تا شمع پیشی هم دارن که من غش کردم براشون 

florian.candle@


خیلی دلم میخواست این دورهمی خانوادگی رو بیرون از خونه بگذرونیم ، تو اتوبان ارتش جدیداً  یه باغ رستوران خیلی قشنگ باز شده به نام "رومیصا " قبلاً  فضای باغ و مدل غذاها و رضایت مشتری ها رو خونده بودم .


 تلفن کردم و به مسئول رزرو گفتم برای یکشنبه شب 10 نفر میخوایم بیام شام مهمون شما باشیم، کیک هم میاریم و چای از خودتون می گیریم . 

گفتند که مشکلی نیست و اسمم رو یادداشت کردن. پیش خودم گفتم دونوع غذا سفارش میدم لقمه و جوجه با استخون و چند تا برنج .. شامه دیگه بیشتر از این هم نیاز نیست .

 با توجه به قیمت های منو حساب کردم 4-5 تومن باید این شام هزینه برداره . سوال کردم ارزش افزوده دارید ؟

 گفتند: نه . 

گفتم: هزینه ی سرو کیک چقدره؟ انتظار داشتم بگه مثلاً ده درصد فاکتورِشام. 

گفت : نفری 70 هزارتومن بابت سرو کیک ( درواقع پیش دستی و کارد و چنگال دیگه .. غیر از این که نیست)

 گفتم : عزیزم ما ده نفریم ، یعنی برای ده تا پیش دستی و کارد و چنگال  باید 700 هزارتومن پرداخت کنم؟ گفت: بله خانم .

 گفتم: لابد حداقل 500 تومن هم چای میشه .. گفت:  حداقل بله .

 گفتم : آخه اگه شام مهمون شما نبودیم شاید اون سرویس سرو کیک منطقی بود ، درک میکنم که یه عده ممکنه شام نیان پیش شما و کیک رو بیارن و ساعت ها بخوان میز رو اشغال کنند ولی برای ما که شام اونجا هستیم منطقی بنظر نمیاد این هزینه . 

گفت: درست میگی شما ولی قانون اینجا همینه و منم کاری ازم برنمیاد . 

گفتم : باشه پس لطفاً رزرو من رو کنسل کنید . 

*******

بحث پولش نیستا، چون بعد مدتی اونم به مناسبت تولدم میخواستم خانواده م رو مهمون کنم ، اشکالی نداشت ولی راستش زورم اومدهمچین کاری انجام بدم . 


مینا پیشنهاد داد که محوطه ی مجتمع ما پر از درخته و آلاچیق های قشنگی داره .. بیاید خونه ی ما ، غذا رو هم از باشگاه اداره که هم کیفیتش عالیه هم برامون نیم بها حساب میشه می خریم . خودتم کیک میاری منم با کمال میل و رایگان پیش دستی و کارد و چنگال میذارم 

خلاصه این شد که به بقیه گفتیم:  مهمونی منزل مینا خواهر عروسه 


شنبه شب مهردخت منزل  یکی از دوستان چندین و چند ساله ش که تازه برگشته بود ایران بود. من و تامی تنها بودیم ، آروم آروم با این پای داغونم کیک مدوویک(عسل روسی) درست کردم و شروع کردم به خامه کشی .

 دلم میخواست یه رنگ تابستونی خوشگل ازش دربیارم . از رنگ آبی و زرد و سفید هر کدوم یه قطره ریختم رو خامه و پنیر برفی و خوشمزه و همزن رو روشن کردم ...

 وااای که چه محشری بود رنگ ها تو دل هم می رفتند و بیرون می اومدن .. جلوی چشمام یه معجزه ی شیرین اتفاق میافتاد و اونم خامه ی سبز خیلی خیلی خوشرنگی بود که تو کاسه بهم چشمک میزد . 


لیسک و قیف رو برداشتم و دست بکار شدم . طبقه طبقه صفحه های کیک رو میذاشتم، خامه پنیر سبز رو میریختم، کارامل دست ساز و گردو ی خوردشده رو فیلینگ میکردم و صفحه ی بعدی ... 


یه کیک تابستونی مهربانو پسند ساختم و ساعت حدودای چهار صبح بود رفتم دوش گرفتم و با تامی کوچولوی مهربونم  به خواب رفتیم . 


چند ساعت بعد(منظورم 3 ساعت بعده رفتم اداره ، طرف های ظهر مهردخت اومد خونه کیک رو تو یخچال دیده بود و زنگ زده بود ابراز احساسات میکرد .

 بهش گفتم بعد از ظهر لباس من و کیک رو بردار برو خونه خاله مینات تا من هم بیام . 

تو  کارهای  اداره غرق بودم که دیدم همکارای نازنینم دورم رو گرفتن . یه آهنگ خوشگل تولد هم گذاشته بودن و بین خودشون می گفتن مدل رقص پاسوزنی بریم جلوی مهربانو 



وقتی رسیدم خونه ی مینا و مهردخت رو تو اون لباس دیدم اشک تو چشمام جمع شد . بلوزی که مهردخت تنش کرده یه داستان لطیف داره ... 

من و نازی دوستم که خیلی هاتون میشناسیدش و الان جراح خبره ای در تشخیص و درمان سرطان پستانه ، تولد هجده سالگیم این بلوز رو با یه روسری قدیمی که تو خونه داشت دوخت و بهم هدیه داد .. تازه بدون چرخ خیاطی و فقط با دست دوخته. به مدل آستین ها اگه دقت کنید میبینید که از گوشه های تیز روسری استفاده کرده . خدایی دخترهای نسل من چقدر متفاوت و عجیب بودن 



شب براش عکس رو فرستادم .. نوشت اینو کجا نگهداشتی اینهمه سال؟ 

گفتم: روی چشمام نگهش داشتم نازی جان ، تو 18 سالگیمون با عشق و هنرت به قلبم دوختیش ،  ازدواج کردم بردم خونه ی جدیدم ، وقتی زندگی مشترکم تموم شد این تکه پارچه ی عزیز رو با چند تا چیز باارزش برداشتم و اومدم بیرون و دوباره خونه ی جدیدمو ساختم .. الان هر دوتایی  پنجاه ساله شدیم شاید وصیت کردم مثل فراعنه توخونه ی ابدیم بذارنش رو قلبم 


اونشب خیلی به همه مون خوش گذشت مامان و بابا خوشحال بودن ، بعد از قتل دردناک مهسا و کشته شدن اونهمه دسته گلی که به خاک سپردیم، هیچکس تو خانواده ی ما دل و دماغ ترانه و رقص و آواز  رو نداشت.. اونشب مامان به آرتین گفت: یه آهنگ خوشگل بذار میخوام تو تولد دختر کوچولوم  برقصم . 

رقصید و گفت: برای من همون دریا کوچولویی حتی اگر پنجاه ساله باشی ، خدا رو شکر که تو زندگیم اومدی 



********

پینوشت 1: تیم تهیه ی دارو برای دنیز عزیزمون مشغولند و به زودی یه خبر خوشحال کننده بهتون میدم . من و نسرین عزیزم(که اون سر دنیا مشغول جمع آوری کمک هاست) با چندتا از شما عزیزان تقریباً در ارتباط تقریباً شبانه روزی هستیم تا به امید خدا بهترین اتفاق برای دنیز کوچولومون رقم بخوره . 

ارکیده جان برای همگی سلام میرسونه چند دقیقه پیش با هم صحبت کردیم تازه از تزریق  شیمی درمانی دنیز جان برگشتن منزل و خدا رو شکر حال بچه خوبه 

پینوشت 2: 

به لیست کمک هایی که از طرف نسرین جون اومده چند تایی اضافه شده 

مبلغ ها به تومان:
 پیرایه 3.130.000 /کتی 2.000.000/ الهه 2.000.000/نانسی 2.000.000/ مزدک 3.300.000/خودم  7.300.000 
سحر چ 1.000.000/شهرزاد 1.000.000/سمیه 350.000/فرشته م 450.000/الیسا 3.150.000/مژده  1.575.000
الهه ص 3.150.000/مهرزاد 1.000.000/پریـــدخت 63.000/اعظم 1.600.000 /خدیجه 1.600.000/ملورین 315.000 
شیما 2.000.000 /اعظم و حمیرا 2.205.000 /اکرم میرزایی 5.000.000 /پاییز 1.700.000 /سحر غ   1.000.000 
فرشته خ 500.000/مریم گلبهار 3.000.000/مریم 200.000 /فرح 1.600.000/خانم فرشیدی 1.500.000/یک دوست 3.130.000
لیلا ایرانی 1.650.000/مانا ق 1.650.000/سیلوانا 990.000 /یاسمین 6.825.000 
پینوشت3: قرار بود آموزش موچی رو بذارم ، پست طولانی شد جهت جلوگیری از فحش های علنی و غیر علنی تون دفعه ی بعد میذارم آموزشش رو 
پینوشت آخر ان شالله : تو پست قبل خیلی محبت داشتید و کلی تبریک های قشنگ ازتون دریافت کردم لطفاً دیگه برای این پست کامنت تبریک نذارید و خودتون رو اذیت و من رو شرمنده  نکنید عزیزای من 
و در ضمن دوستتون دارم