دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"برف نو سلااام"

سلام دوستای عزیزم . امروز بیست و پنجم آبان ماه ، تهران با برف پاییزی سفید پوش شد. 


دیگه هیچ چیز برام عجیب نیست ، وقتی که صبح صاف صاف داریم زندگیمونو می کنیم و شب نرخ بنزین سه برابر میشه .. برف به این سنگینی هم در دومین ماه پاییز تو تهران که چند سال میشه رنگ برف رو ندیده ، باریدن می گیره .


برف  رحمته و برکته و این حرفا هم جااای خود ، ولی خدایی چه چیزمون تو ااین مملکت عادیه که بقیه ش باشه . 


امروز صبح درحالی که همه چیز آروم بود از خونه راه افتادم بیام اداره .


 نزدیک اداره برف گرفت و ما هی ذوق کردیم و خندیدیم . یکساعت و نیم تو یه مسیر پنج دقیقه ای به اداره قفل شد و موندیم توراه بعد راه باز شد و ماشینا شروع کردن به لیز خوردن و تصادف کردن . 


وقتی رسیدم جلوی در اداره گیر کردم تو برف و ماشین بکسو باد می کرد . پشتمم یه پورشه ایستاده بود گفتم الان میزنم بهش و تامااااام . خلاصه زنگ زدم بالا همکارا رو زحمت دادم اومدن عین آدم برفی شدیم تا باد لاستیک ها رو کم کردن و ماشینو راه انداختن . البته جایی نرفتیم چون جلو کاملا قفل بود . همون جلوی اداره صاف و صوف پارک کردیم و رفتیم بالا . 


خلاصه که فعلا خیلی عصبانیم از شرایط موجود و بهتره چیزی ننویسم . 


مواظب خودتون باشید و اگر مجبور نیستید بیرون نرید و در ضمن یادتون بمونه که خیلی دوستتون دارم 


"مهمونی پرماجرا"

سلام دوستای عزیزم .امیدوارم حال تک تکتون خوب باشه و زندگی بروفق مراد . 


این پست پر از ماجراهای جالب و خوبه 


پارسال همین موقع ها بود که مینا خواهرم ماشینش رو برای فروش گذاشته بود . خودمم براش توسایت  دیوار آگهی کرده بودم 

یک سرمای مفصلی هم خورده بود و یه تبخال گنده هم گوشه ی لبش سبز شده بود که بیااا و ببین . 


عصر بهش گفتم کسی برای ماشینت اومد؟ 


گفت آره چهار پنج نفر زنگ زدن ،سه تاشون اومدن دیدن دوتا شونم هیچی .  گفتم خوووبه ، ماشین تو  با اون رنگ خاص،  فروختنش سخته .. استقبال خوبی بوده برای روز اول . (ماشینش یه کرولای اطلسی رنگ بود)

گفت یه پسره که اومده بود و رفت دوباره الان اومد ، کلی از ماشینم ایراد گرفت منم بهش گفتم آقا منظورت اینه که این ایراد ها رو داره ، ارزونتر باید بفروشم ؟ گفته : نه قیمتش مناسبه . 

گفتم : پس چرا هی ایراداشو میگی ؟ گفته : من آدم رو راستی هستم از خودتون خوشم اومده می خوام یه چیزی گفته باشم . 

مینا هم یکم چپ چپ نگاش کرده گفته : خدا شفاتون بده منو از پشت باجه بانک کشیدی بیرون با این حالم که این اراجیف رو بگی؟؟ 

خلااااصه که خانم و آقایی که شما باشین این آقا سینای ما انقدر رفت و اومد و قسم آیه خورد تا بعد از یکسال که همه ی ما صد بار بله رو بهش داده بودیم بالاخره هفته ی قبل بله ی اصلی رو از مینا گرفت . 

حالا از اون طرف روز 27 آبان ماه تولد میناست . سینا هفته ی پیش به من تلفن کرد گفت مهربانو جون روز جمعه هفدهم آبان برای مینا مهمونی گرفتم فقط خودش خبر نداره و حواستون باشه . 


عاااقاا یه هفته  من در حال دزد و پلیس بازی بودم . اولن که زود به مینا زنگ زدم گفتم من و مهردخت جمعه مهمونی دعوت شدیم  گفت کجا و یه چیزی سرهم کردم و بهش گفتم . بعدشم دنبال خریدن هدیه از طرف خودم و مامان اینا بودم . مینا هم وسط ههفته گفت منم مهمونی دوست سینا دعوت شدم . بهش گفتم برای درست کردن موهای من و مهردخت هم از آرایشگاه وقت بگیر . 


گذشت و گذشت تا رسیدیم به دیروز صبح . دیدم مینا خانوم زنگ زد به من با یعالمه توپ پر . گفتم چیه مینا؟ 

گفت از دست سینا خیلی ناراحتم . هی زور میکنه بیا خونه ی ما آماده شو از اینجا بریم مهمونی . منم دلم نمیخواد اینهمه وسیله دنبال خودم بکشم ، اصرار بیخود می کنه .اصلا من نمیام آرایشگاه . 


گفتم حالا امشب مهمونید بد اخلاقی نکن بذار بعدا باهاش صحبت کن بگو یه کارایی رو راحت نیستم انجام بدم . یعالمه هم قربون صدقه ش رفتم که بیاد آرایشگاه لج بازی نکنه . 


تو دلم گفتم مینا خانوم شب که ببینی مهمونی مال خودت بوده کلی شرمنده میشی از رفتارت . (بنده خدا سینا مخصوصا به مینا گفته بود بیا از خونه ی ما بریم تا مامان و بابا و مهرداد که می خوان آماده بشن  ، مینا شک نکنه که چرا همه دارن میرن مهمونی . 


یواشکی هم با خانم آرایشگرمون دست به یکی کردم و گفتم ماجرا اینه تو یکاری کن مینا معطل شه من و مهردخت زودتر بریم بیرون . 

سردرست کردن موهاش گفت : هدا جون یه براشینگ ساده کن می خوام برم یه جا زیاد مهم نیست . 


هدی جون هم گفت : وااا یعنی چی مهم نیست ، حتما مهم بوده که اومدی . نه خیر من ساده درست نمی کنم . 


مینا 

من 

مهردخت

هدا

بنده خدا مینا رو کارد میزدی خونش درنمی اومد زیر لب می گفت اونوقت من از نامزدم ایراد می گیرم ، آرایشگرمم تو کارم فضولی می کنه !!!

تهش من و مهردخت آماده شدیم به مینا هم گفتیم خدافس ، ایشالله بهت خوش بگذره تو برای ما عکس بفرست ما هم برای تو می فرستیم ..

گاااز دادم اومدم خونه ی بابا اینا . همگی آماده شدیم از در بریم بیرون .. سینا و دوستامونم همه زنگ زد که ما راه افتادیم . عاااقا ما دیگه آماده بودیم راه بیفتیم ، مهردخت خانوم کفشاشم پوشیده بود ولی پیراهن خونه ش  رو باید از تنش در می آورد ، مال مهمونی رو تنش می کرد . منم داشتم وسایلمو از تو اتاق جمع می کردم .


 چشمتون روز بد نبینه مهردخت در رو بست ، کلید رو تو قفل چرخوند گفت : آخ ماماااان !!!

برگشتم گفتم : چیه ؟؟ 

گفت : در رو قفل کردم ، کلید تو قفل شکست !!!

ای خدااا ، من و مهردخت این  طرف ، مامان و بابا و مهرداد اون طرف در .. یکربع هر کاری که به ذهنمون می رسید انجام دادیم ولی در آخ نگفففت . 

مهردادبه چند تا کلید ساز زنگ زد ، دوتاشون تهران نبودن ، یکیشون بود گفت : من مهمونیم زود تر از 45 دقیقه دیگه نمی تونم بهتون برسم . ناچارا مامان و مهرداد رفتن و من و مهردخت این ور در و بابا اونور در موندیم . 

45 دقیقه تو اتاق حبس بودیم و در و دیوار نگاه می کردیم و حرص می خوردیم .. از اون طرف هم بقیه مهمونی رو شروع کردن و ما حضور نداشتیم . 

من و مهردخت ، یواش یواش وضعیت رو پذیرفتیم و شروع کردیم به عکس انداختن (موبایل مهردخت تو اتاق بود). بالاخره آقای کلید ساز اومد سیصد هزارتومن ابتیاع کرد و در رو باز کرد . 


یکساعت بعد از شروع مهمونی رسیدیم و کلی متلک بارمون کردن که الان وقت رسیدنه؟؟ وقتی هم که ماجرا رو گفتیم بهمون خندیدن که آرررره ، جوون عمه تون . 

منم تقریبا نیم ساعت اول هنگ بودم و عین بمب ساعتی نشسته بودم سرجام ، یواش یواش یخم باز شد و رفتم قاطی مهمونی . 

این وسط مینا که کلی ذوق زده بود دیدن داشت که هی میومد جلوی من ، می گفت : وااای ببخشید انقدر تو و سینا رو اذیت کردم . بمیرم براتون انقدر منو تحمل کردید 

خلاصه اینکه عزیزای من ، گااهی هر چی می دویی به اون جایی که قراره نرسی ، نمیرسی . جنگ و دعوا هم نداره 

دوستتون دارم 



از سری عکس های دوران اسارته ... ببینید چه موی دلبری درست کرده بودم 



"نتیجه اعتراضات دانشجویی"

سلام عزیزانم ، امیدوارم خوب و سرحال باشید .

 وقتی داشتم پست قبل رو می نوشتم ، مهردخت و پدرش و چند تا از دانشجوها به دعوت حراست رفته بودن ساختمان شکوه . علاوه بر رییس حراست ، رییس دانشگاه و مدیر گروه هم حضور داشتن و برخوردشون با آرمین و بچه ها خیلی محترمانه و عالی بوده و با هم رفتن قسمت های مختلف ساختمون رو بازدید کردن و بچه ها مشکلات رو  دونه دونه توضیح دادن و اون ها گوش دادن و بعد هم  تو دفتر ، نقشه های ساختمون و مجوز های قانونی رو نشون دادن و آرمین رو متقاعد کردن که ساختمون قدیمیه و مشکلاتی داره ولی بطور کلی محل امنیه و اونطوری نیست که خطر جانی برای کسی داشته باشه . 


ضمن اینکه خود رییس دانشگاه و اساتید هم ، دارن تو اون ساختمون تردد می کنند و اگر به مجوز ها مطمئن نبودن بخاطر خودشون هم که شده ، درصدد تغییر ساختمون بر می اومدن . 


در نهایت گفتن که به هر حال این ساختمون رو داریم بصورت موقت استفاده می کنیم و در اسرع وقت تغییرش می دیم . 


آهاان ، رییس دانشگاه ، یه موضوع دیگه رو هم مطرح کرده و اون این بوده که اگر ما قبول نمی کردیم بیایم اینجا باید می رفتیم تحت نظارت فلان دانشگاه و اگر این اتفاق می افتاد ، دیگه هیچوقت آزادی عمل فعلی رو نداشتیم . بعد دانشگاهون رو با الزهرا مقایسه کرده بود و گفته بود همین مستقل بودن ما باعث شده که از نظر کیفی، حتی  در مرتبه ی بالاتری از الزهرا قرار داشته باشیم . 


البته مهردخت همیشه میگه خدایی آزادی هایی که ما تو دانشگاهمون داریم یا حتی مدل برخورد حراست با دانشجوها با کمتر جایی قابل مقایسه ست . یه خانمی اونجا ست که به  پوشش ما نظارت داره ، وقتی می خواد تذکر بده می گه : عزیزای من خیلی عذرخواهی میکنم ، من طبق وظیفه م باید این مورد رو ازتون خواهش کنم . میدونم ممکنه ناراحت بشید ولی معذورم . 


خلاصه که در نهایت رییس حراست گفته بود از تون خواهش می کنم که شنبه یازدهم آبان به هیچ عنوان تجمعی (هر چند کاملا مسالمت آمیز) انجام ندید ، چون یه چند نفری هستند که دنبال بهره برداری های شخصی هستند و موضوع رو به سمتی می برن که اصلا هدف شما نیست و ممکنه مسائلی پیش بیاد که نه برای شما خوشاینده نه برای ما (البته مهردخت میگه چند بار برگشت گفت ، من دارم عین واقعیت رو میگم و ازتون خواهش میکنم که فکر نکنید داریم تهدید می کنیم .. واقعا خبر داریم که نیت بعضی ها با شما کاملا متفاوته)


 قرار شده مهردخت و همون چند نفر تو انجمن دانشجویان عضو بشن و یه نامه ی رسمی با امضای  دانشجوها بنویسند و ببرن تحویل بدن و پیگیر رفع مشکلات باشن . 


بعد از اون هم آرمین همون تعداد بچه ها رو جمع کرده برده کافی شاپ و نشستن به صحبت . 


من که رسیدم خونه مهردخت هم بعد از من رسید و آرمین اومد این مسائل رو برام توضیح دادو گفت من بررسی کردم ، نگران نباش ، به اون حالت که ما فکر میکردیم نیست و بچه ها در خطر نیستن . 


تا شب مهردخت با یکی دوتا از بچه ها یه متن آماده کردن و چکیده ی جلسه و ماجرای اون رو ز رو برای بچه ها شرح دادن و ازشون خواستن که تو نوشتن اون نامه و قید مشکلات دانشگاه در کنارشون باشن و تنهاشون نذارن چون تازه موضوع شروع شده و باید بعد از این پیگیر رفع نواقص از طرف دانشگاه باشن . دوباره بچه ها دو دسته شدن . 


یه عده اومدن نوشتن " عه ... خرتون کردن؟ تهدیدتون کردن؟ جااا زدین؟؟ "


یه عده هم اومدن نوشتن " خیلی ممنون که وقت گذاشتید و به نمایندگی از طرف ما  خودتونو رسوندین اونجا و .. خسته نباشید . انشالله  پیگیر میشیم تا اوضاع بهتر بشه . 


بنظرم تجربه ی خیلی خوبی برای مهردخت و بچه های دیگه بود . این نسل برعکس نسل ما هیچ حال ئ حوصله ی کارهای جدی رو ندارن ولی من در مدت دو سه روزی که این موضوع ادامه داشت ، جدیت رو تو همه ی حرف ها و چت های مهردخت و هم دانشگاهی هاش درک می کردم و البته خیلی هم لذت می بردم . 


به امید  سلامت و سعادت جوون های کشورم . 

دوستتون دارم 


"مهردخت و اعتراضات دانشجویی"

کلاس های دانشکده مهردخت تو یکی ازخیابون های نزدیک میدون فردوسی تشکیل میشد . درسته هیچ شباهتی به دانشکده ی هنر نداشت ولی بهتر از چیزیه که این ترم تو کاسه ی بچه ها گذاشتن !!!


یه کوچه ی شکوه هست  نزدیک سینما فردوسی که یه ساختمون توش داره بنام ساختمون شکوه . سال 1339 ساخته شده یعنی 59 سال قبل .


 تا سال 88 بچه های موسسه زبان شکوه اونجا درس میخوندن تا اینکه یه مشکلی برای اون ساختمون پیش میاد و همه رو تخلیه میکنند . نمیدونم چطور میشه که دانشگاه آزاد اونجا رو میخره (و میندازه پشت قباله ی خاله ش احتمالا") این ترم اومدن تو یه تصمیم ضرب العجل به دانشجوها اعلام کردن که زین پس کلاس های رشته ی طراحی لباس و ارشد معماری در اون ساختمون با شکوووه برگزار میشه .


 اول ترم مهردخت به من شرایط رو گفت ، اما چون تابستون بود و بچه ها از جو کلاس و دانشگاه بیرون اومده بودن ، جمعیت چندانی برای اعتراض جور نشد و بچه ها هم از ترس غیبت خوردن و این چیزا سرشون رو انداختن پایین و رفتن نشستن سر کلاس های باشکووووه .


حالا از اوایل مهر که کلاس ها بصورت رسمی شروع شده روزی نیست که بچه ها برن اونجا و یه اتفاقی نیفته . یه روز آسانسور با درباز راه افتاده ، یه روز دیگه از داخل آسانسور یه تیکه فلز رها شده و مهردخت می گفت اگر سرمو نکشیده بودم کنار اون فلز تیز احتمالا گردن یا صورتم رو پاره می کرد . یه روز دیگه یه کنتور برق اتصالی کرده و یه نیمچه آتیش سوزی راه افتاده بود و...


روز چهارشنبه مهردخت کلاس نداشت ولی بهم گفت یه قسمت از طبقه همکف نشست کرده و بچه ها ترسیدن و از کلاس ریختن بیرون و این حرفا ، مسئولین دانشگاه هم طبق معمول یه بنا اوردن چند تا سرامیک از کف درآوردن و سه سیمان کشیدن روش و تاماااام !!


پنجشنبه صبح هی دیدم با همکلاسی ها و رفقای فابریک دانشگاهش هی به هم تلفن می کنند و فحش میدن به ساختمون با شکووووه . گفتم خوب چرا اینطوری می کنید ، یه گروه درست کنید ، جمع بشید برید یه اعتراضی بکنید تا به وضعیت ساختمون رسیدگی کنند .


این شد که گروه تشکیل شد و یکی یکی بچه ها و خیلی از والدین از طریق لینک به گروه اضافه شدن . آخرین تصمیم گیری این بود که از امروز که دانشگاه ها تق و لقه بچه ها کلاس ها رو شرکت نکنن و  روز شنبه یازدهم آبان همه جلوی ساختمون با شکوووه تجمع کنند و مسئولین رو به تغییر ساختمون مجاب کنند . 


بماند که امروز ساعت ده صبح یه شماره ی ناشناس به من زنگ زد و گفت مهردخت خانوم ؟ گفتم : بفرمایید ؟ گفت من از حراست دانشگاه تماس می گیرم ، تشریف بیارید اینجا تا درمورد مشکلات ساختمون صحبت کنیم . 


فهمیدم این سرتق شماره ی منو به دانشگاه اعلام کرده !! 


گفتم باشه بهتون خبر میدم . 


به مهردخت زنگ زدم و ماجرا رو گفتم . از اون طرف هم به پدرش گفتم همراهش بره حراست  (البته همون پنجشنبه آرمین رو در جریان گذاشتم و ازش قول گرفتم که همراهی کنه) 

مهردخت هم چند تا از بچه های دانشگاه که دم دست بودن رو جور کرد . نیم ساعت بعد اون آقا دوباره به هوای اینکه با مهردخت داره حرف میزنه بامن حرف زد و گفت ساعت 2/5 می بینمتون . 


اینطور که بنظر میاد با هم مذاکره کردن و پدر مهردخت که بلحاظ فنی از ساختمان و مشکلات جدی و غیر جدیش سر درمیاره رو مجاب کردن که برای امنیت بچه ها مشکلی نیست . البته یه گزارش کلی به من دادن و هنوز از جزییات نشستشون خبر ندارم . 


اما چیزی که برام جالب بود همین تشکیل گروه واتس آپ و چت هایی بود که نوشته میشد و می خوندم . حدود 500 نفر از دانشجوها و تعدادی هم والدین عضو بودند . این میون اکثرا" خیلی خوب همکاری می کردن ولی یه عده صرفا مسخره بازی می کردن و یه عده ای هم فقط فاز منفی داشتند و با جملاتی مثل چه دل خوشی دارید و چرا فکر میکنید به اعتراضتون اهمیت میدن و .. اخراجمون می کنند و ... . 


دلم سوخت برای اینکه یه تعداد از بچه هامون توسری خور بار اومدن و حتی برای یه حرکت خیلی کوچیک که احقاق اولین حق خودشون یعنی تامین امنیت باشه هیچ تلاشی ندارند . 


این وسط یه عده بچه ها رو تشویق می کردن برای سا*لی * تا/ک و م/س/یح **علی** ن*ژا/د پیام بفرستند ولی خدا رو شکر مهردخت هوشیار بود و یه پیام پین کرده بود و تاکید میکرد ما فقط می خوایم از مسئولین دانشگاه تقاضا کنیم درمورد امنیت محل تحصیلمون ما رو مطمئن کنند و این یه موضوع داخلیه که مسالمت آمیز حل میشه . 


ببینم موضوع به کجا می رسه بعدا براتون مینویسم . 


دوستتون دارم