دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

منیر و ماه و مراد

سلام دوستان گل و کم نظیرم 

دوست دارم تک تکتون رو به مهر درآغوش بگیرم و دست های پر از لطف و صفاتون رو به گرمی بفشرم . ممنون که تو این شرایط سخت اقتصادی، مثل همیشه دعوتم رو جواب دادید . از همون لحظه که پست منتشر شده صدای پیامک واریز بحساب قطع نشده ... هر کی هر قدر در توانش بوده برای مشارکت در یاری رسوندن به همنوعش واریز کرده (حتی ده هزارتومن)که بسیار با ارزشه . 

اما بشنویدکه باز هم یه خبر خوبِ دارم

دومین کتاب نسرین عزیزم با عنوان "منیر و ماه و مراد" در نشر چهره مهر منتشر شد . 

قیمت کتاب رو تا حد ممکن پایین آوردن (قیمت 50 تومانه)تا همه ی علاقمندان بتونند به راحتی خریداری کنند . راه خرید هم بصورت سفارش آنلاین و از طرق سایت انجام میشه . 

مینوتیداینجا کلیک کنید یا تو گوگل فارسی تایپ کنید نشر چهره مهر ( فی/لتر شکن خاموش باشه)

یا اینکه با شماره 

09113438732   خانم شیوا پورنگ ، تماس بگیرید یا پیامک بدید. 


لازم به ذکره تمام سهم نسرین عزیزم از فروش (بدون در نظر گرفتن هزینه ی چاپ) به صندوق خیریه مون " مهر ایران" واریز میشه . 



درباره کتاب منیر و ماه و مراد

داستان منیر و ماه و مراد عاشقانه‌ای دیگر از نسرین مولا است، از عاشقانه‌های این نویسنده. اگر چه این کتاب ساختاری متفاوت با ترمه رنگی مادربزرگ دارد، اما داستان‌هایی را روایت می‌کند که خواننده را به پرسش وامی‌دارد. پرسش‌هایی در مورد آدم‌ها و تنهایی‌های بی‌پایانشان.



**********

هنوز مشغول جمع آوری کمک ها برای مورد بیمار پست قبل هستیم . اگر کسی رو میشناسید که دوست داره کمک کنه ولی نمیدونه به کجا و کی، لطفاً شماره کارت رو در اختیارش بذارید . 

تو انتشار پست قبل هم اگر کمک کنید، برای نزدیک شدن به مبلغ کامل  موثره . 

دوستتون دارم


نقطه ی عطف زندگی

یکسالی میشه که تو اینستاگرام، دنبال کننده ی پیج بِنُدرت هستم . 

یادم نیست کدوم یک از دوستان نازنینم بود که یکی از پست هاشو برام فرستاد و با خوندن چند سطر از اون پست عاشق محتوای صفحه شدم . یه جورایی آنتی بلاگر بود و حرفا و جهت گیریش کاملاً باب میل من . 

به ندرت (بندرت) که بین خودمون بنی صداش میزنیم ، بزرگترین هدفش این بود که تولیدکنندها ، مخصوصاً اونایی که با هنرمندی و تخصصشون محصولی رو خونگی تولید میکنند رو حمایت کنه . 

حرفی که خودم همیشه می زدم : حییف نیست با این زحمت چیزی تولید می کنید، بعد هر استوری 15 ثانیه ای رو میلیون میلیون به بلاگر های بی هنر پول میدین که براتون تبلیغ کننید؟؟ 

بحثش مفصله کاری به اون نداریم .  

چیزی که به واسطه ی وجود بندرت و پیج مفیدش اتفاق افتاده مربوط به فاطمه خانوم و زهره (دختر نازنینشه) که اگر یادتون باشه چند ماه پیش و سرِ اسباب کشیِ من ، درموردشون نوشتم . 

زهره سال تحصیلی گذشته دیپلمه شد و از فرمِ دانش آموزی بیرون اومد. وقتی برای کمک به اسباب کشیِ من همراه مامانش میومد، باهاش آشنا شدم . دختر ظریف و معصومی که قدردان مادر فداکارشه و بزرگترین آرزوش این بود که برای خودش کسی بشه تا بتونه مادرش رو از کار کردن تو خونه ها بازنشست کنه . 

هم زهره و هم فاطمه خانوم از من مشورت خواستند که برای آینده زهره چه راهی رو انتخاب کنه. 

نظر من برخلاف نظر فاطمه خانوم، عدم ادامه ی تحصیل بود. از نظر مادر ، تنها راه موفقیت زهره، دانشگاه رفتن بود ولی من چنین عقیده ای نداشتم و ندارم . 

از نظر تحصیلی زهره در شرایط معمولی بود . به فاطمه خانوم گفتم: احتمال قبولی زهره تو دانشگاه های دولتی زیاد نیست . چرا اصرار داری دخترت چهار سال از زندگیشو به دانشگاه هایی بره که میزان دانشیِ که به آدم یاد میدن هییییچ تناسبی با هزینه ی تحصیل نداره. بعد هم تمام که شد کو کااار؟؟ 

پیشنهاد من بهشون این بود که یه هنر و حرفه ی خدماتی یاد بگیره و از حالا جذب بازار کار بشه . خودم دوست داشتم با افتخار بهش شیرینی پزی رو آموزش بدم ولی موضوع اینجاست که قنادی ابزار کار وسیعی لازم داره و مدت زمان بازدهیش طولانی تره . 

از روزی که در این مورد صحبت کردیم فکر زهره و آینده ش از ذهنم دور نشد .. تا اینکه در کمال خوش شانسی ، بندرت در مورد دنیا جون و اینکه دوباره داره برای کلاس اقتصادی ثبت نام میکنه نوشت . 

دنیا یه دخترخانم آرایشگره که در محدوده ی بلوار اندرزگو سالن آرایش و زیبایی داره . قلبش مثل دریا زلال و مهربونه و برای خانم های علاقمند که توان شرکت در کلاس های روتین رو ندارند کلاس های اموزش با تقریبا یک چهارم قیمت واقعی، برگزار میکنه . کاملاً واضحه که این کلاس ها با ظرفیت محدود و گاهی اوقات برگزار میشه . 


سریع رفتم و دیدم بعله ، این دخترِ نازنین، دوباره کلاسِ پنج روزه ی  صفر تا صد رنگ و لایت گذاشته .



 بهش پیغام خصوصی دادم و شرایط زهره جان رو گفتم . 




دنیا کلی باهام حرف زد و گفت خیلی ازش مطمئن شو که دل به کار بده و براش مهم باشه . گفتم : میشناسمش کاملاً و میدونم این نقطه ی عطف زندگیشه . 

گفت: اگر اینطوره واقعا براش مناسبه چون آموزش از صفر تا صد هست و میتونه بلافاصله با مدل های رایگان کارشو شروع کنه و تجربه کسب کنه . 

هزینه ی کلاس رو  واریز کردم ، برای خط تلفن زهره هم شارژ خریدم و ازش خواستم اپلیکیشن های لازم رو نصب کنه و بتونه با دنیا در ارتباط باشه . 



زهره هنگ کرده بود فکر میکنم بیش از ده بار برام پیغام های مختلف فرستاد که همه شون حاوی قدردانی و شادی بابت ثبت نامش در کلاس بود . براش نوشتم :





زهره با یک دنیا شادی و انگیزه کلاسش رو شروع کرد. 



روز سوم کلاس از دنیا پرسیدم از زهره راضیه؟ و در ضمن بهش گفتم نمیخوام این موضوع فقط به کلاس رفتن ختم بشه . 




و سورپرایز اصلی اینه که زهره از روز یکشنبه ی این هفته بعنوان دستیار در یکی از سالن های خوب منطقه ی 1 تهران، مشغول شده . 

****

واقعیت اینه که بخاطر فشار های شدید اقتصادی که بی تعارف رو زندگی همه مون سوار شده، مدتیه کیس ها رو با کمک دوستان نزدیک و خانواده، یاری کردیم . هزینه ی کلاس و مدرک فنی حرفه ای زهره به لطف نسرین نازنینم پرداخت شد . واقعاً نه وقت جمع آوری کمک بود نه روی مطرح کردنش رو داشتم چون میدونم چقدر همه تحت فشار هستیم . 

متاسفانه هفته ی قبل ، توسط یکی از دوستان قدیمی این خونه با یه مورد بیمار  سرطانی آشنا شدم و قول دادم برای هزینه های درمانش پست بنویسم . 



قرار بود دیروز پست بنویسم که متاسفانه نتونستم . 




بازم از روی شما شرمنده م ولی اگر درتوانتون هست و میتونیم مثل همیشه دست به دست هم بدیم و دلی رو شاد کنیم و به سلامتی پدر یه خانواده کمک کنیم خیلی خوب میشه . 

مثل همیشه شماره کارت برای واریز محبت های نقدی تون 



دوستتون دارم . خودتون میدونید چقدررررر

"دزد دوچرخه"

تقزیباً دوهفته ی پیش یه روز جمعه،  تنهابودم. مهردخت سر پروژه ی فیلمش بود،  نفس  رفته بود شمال. مامان و بابا هم شب قبل ، مهمونی بودن و میدونستم  دوست دارن استراحت کنند، از طرفی خودمم به تنهایی و خلوت احتیاج داشتم. کمی شیرینی درست کردم و رفتم که بعد از مدت های طولانی، خودم رو بسپرم به تخت خواب و خواب نیمروزی. 

تامی هم پرید روی تخت ، گوشه ی لحاف رو دادم بالا گفتم بیا لالا کن پسرم . برعکس دارسی که اصلاً از این بغل هم خوابیدن ها خوشش نمی اومد، تقریباً هر زمانی که من برای خواب اقدام کنم، تامی پایه ست .میاد حداکثر نیم ساعت، سه ربع  بغلم می خوابه .بعد پامیشه میره یه دور میزنه دوباره برمی گرده ، البته این بار روی لحاف بین دوتا گودی پاهام میخوابه و این پروسه در تمام طول خواب تکرار میشه . 

نمیدونم این تو بغل خوابیدن ها اخلاق ذاتیشه، یا ربطی به مادر نداشتنش داره؟به هر حال یه احساس و نیاز دو طرفه ست و منم تو این یکسال و هفت ماه به وجودش عادت کردم 

چشمام گرم خواب شده بود که بابا تلفن کرد. 

-جااانم بابااا

-عه ببخشید مهربانو خواب بودی؟

-اشکال نداره بابایی.

-تو که هیچوقت نمیخوابیدی!

-خب خونه نبودم . امروز کارای خونه رو کردم، شیرینی پختم، خسته شدم . 

-ببخش بابا جون میخوای قطع کنم؟

-نه عزیزم چی شده؟

-میخواستم زحمتت بدم یه اسنپ بگیری مدارک رو از خونه ی کاپیتان اکرمی بیاره خونه ی ما. من هر کاری کردم نشد . 

-چشم بابا جون آدرس رو برام اس ام اس کن بهت خبر میدم . 

-باشه دخترم . 

عینکمو برداشتم زدم به چشمم و نت رو روشن کردم .اسنپ پیک گرفتم بعد همینطوری خواب آلود به آقاهه زنگ زدم گفتم لطفاً مدارک رو ببرید بالا دمِ درِ واحد تحویل پدربدید ایشون نیان پایین جلوی در. گفت : چشم خیالتون راحت باشه . 

به بابا تلفن کردم و گفتم اقاهه داره میره مدارک رو بگیره و براتون بیاره ..بابا گفت: مهربانو جان من هزینه رو نقدی پرداخت میکنم نمیخواد تو پرداخت کنی . 

گفتم باشه بابا جون و دوباره خوابیدم . 

پس فردای اون روز یعنی یکشنبه شب بابا تماس گرفت : 

مهربانو جان یادته جمعه برای من پیک گرفتی مدارک رو بهم برسونه؟ 

بله بابا.. چیزی شده؟ 

-متاسفانه یه دوچرخه از تو پارکینگ دزدیده شده . دوربین ها رو چک کردن و دیدن اون اقایی بوده که اون روز اومده دم خونه ی ما . 

-عه .. خب از کجا فهمیدن که همونه ؟ 

- وقتی اومده دم مجتمع به سرایدار گفته میشه حواست به موتور من باشه من برم داخل؟ سرایدار هم گفته با کی کار داری؟ مدارک رو نشون داده گفته اینا رو باید بدم به آقای ... 

برای همین تو ذهن سرایدار مونده، الان فیلم دوربین رو دیده و میگه اون روز مدارک رو آورده برای خونه ی ما . 

- من الان با اسنپ تماس می گیرم و گزارش میدم . 

با اسنپ تماس گرفتم و موضوع رو شرح دادم . گفتند پیگیری می کنند و توصیه کردن همسایه ی مالباخته هم به پلیس مراجعه کنه و اونجا هم شکایت تنظیم کنند . 


بماند که این وسط من شدم رابط مالباخته و اسنپ .. مدیر مجتمع فیلم ها رو برای من می رفرسته منم  با این نت دااااغون برای اسنپ ارسال میکنم و ... 

دیروز بابا رفته برای شناسایی سارق ولی میگه نمیتونم شناسایی کنم ، مطمئن نیستم ، منم تا این اقا مدارک رو بیاره خوابم برده بود و چهره ش  یادم نیست. 

دوچرخه هم شش ماه قبل خریداری شده و قیمتش 25 میلیونه .

اینکه من وحشت کردم چه خطری هر روز داره تهدیدمون میکنه و میتونست اتفاقای خیلی بدی بیفته . هی با خودم میگم من چه بی عقلی کردم به راننده گفتم پدر من مسنه و مدارک رو ببر بالا و ... اگه این راننده به محض دیدن بابا هلش میداد و پرتش می کرد داخل بعد خودشم می رفت تو و سرقت می کرد یه بلایی به سر مامان و بابا میومد چی ؟!!!

فیلم دوربین رو که میبینم این اقا باید تو لابی طبقه همکف از آسانسور پیاده میشده و از درب خروج می رفته اما میاد تو پارکینگ یه دوری میزنه تو پارکینگ دوچرخه رو بر میداره چون  ریموت کنترل درب پارکینگ رو نداشته ، دوچرخه رو با زحمت از پله ها میبره بالا دوباره میره تو لابی و از درب خروج میره بیرون . 

احتمالا همدستی چیزی هم بیرون داشته که دوچرخه رو میده به اون و خودش با موتور میره . 

به هر حال فعلاً شکایت به جایی نرسیده و نتونستن تشخیص بدن سارق همون راننده اسنپه یا خیر . 

من میخواستم بابا اذیت نشه و تا جلوی در نیاد ولی بنظر میاد کار خطرناکی کردم . 

تو این شرایط که فشارهای اقتصادی  مردم رو از پادرآورده ، اخلاق مداری به فنا رفته و ... خیلی باید بیشتر احتیاط کنیم . 

راستی سال نوی میلادی برای همه ی مردم جهان مبارک باشه . 

امیدوارم سال صلح و دوستی و البته پیروزی باشه. 

ظالما به سزای اعمالشون برسن و موسم رقص و شادی و آزادی باشه . 


بلافاصله در نیمه شب به وقت ایران و حلول سال 2023، پیامی منتشر شد که نور امید و شادی تو قلبمون تابوند.

راستش رو بخواید ، هیچ سالی از نو شدن سال میلادی به اندازه ی امسال خوشحال نشدم .

دوستتون دارم 




فرهنگ سازی

سلام عزیزای دلم . امیدوارم تن درست ، پر امید و پر از انگیزه های خوب باشید .

 راستش داشتم فکر میکردم با بلایی که سالهای سال سرمون اومده از نظر فرهنگ و تمدن حدود صد سالی عقب افتادیم . الان وقتشه که روی خودمون و اطرافیانمون بیشتر کار کنیم ، ما برای رشد و داشتن ایرانی بهتر به فرهنگ درست هم احتیاج داریم . 

تصمیم گرفتم هر موضوعی که برام پیش میاد رو ( مثل همه ی این سالها که با هم در ارتباط بودیم و مدتیه کمتر نوشتمشون) براتون بنویسم . شما هم بنویسید و هر جور که میتونید و در هر حایی که فرصتش دست میده فرهنگ سازی رو منتشر کنیم . 


این دوتا مورد همین اواخر برام پیش آمده : 


دو سه روز پیش تو قسمت اکسپلور اینستاگرامم ، به صفحه ای برخورد کردم که ظاهراً حامی حیوانات، مخصوصاً گربه ها بود .

 از اونجایی که علاقه ی شدیدی به این زبون بسته های نازنین دارم، پیج روفالو کردم و این چند روز  استوری های قشنگش رو می دیدم و لایک می کردم . 

صفحه مربوط به آقای جوانی حدوداً سی و پنج شش ساله  بود . امروز خیلی بی مقدمه برام نوشت " مهربانوی توپولی" 

قیافه ی من رو از دیدن این عبارت تصور کنید 

اولین واکنشم میتونست این باشه که بلاکش کنم ، اما براش یه استیکر متعجب و ناراحت فرستادم . 

سریع نوشت : شما که چاق نیستین چیو عمل کردین؟

(فهمیدم رفته کل پیج من رو خونده ، .حداقل دست و پاشو جمع کرد و جمله هاش رو با ضمیر جمع نوشت)

نوشتم : قبلاً چاق بودم . 

نوشت: نبودی (باز خودمونی شد)

نوشتم: این تشخیص پزشکی بوده . حالا اصلاً فکر نمیکنم موضوع مهمی باشه ، علی الخصوص برای شما !

نوشت: میشد باهاش سر به سرتون گذاشت که 

نوشتم: فکر نمیکنم تو برخورد اول کار جالبی باشه سر به سر کسی گذاشت، اونم درمورد بدن کسی و اونم من که یه خانم تقریباً 50 ساله م که تنها وجه اشتراکم با شما علاقمندی به گربه هاست . 

نوشت: کدوم برخورد؟؟ ما با بدن شما چکار داریم. چقدر زشته حرفاتون !

نوشتم : آخه شما باید به فالور جدیدتون بگید مهربانو توپولی بعد بگید چاق نبودی چرا عمل کردی ؟ پس این درمورد مغز بود؟ زشتی نوشته ی خودتون رو به من نسبت میدین؟ فکر می کنید من الان میگم آخ چه حرف زشتی زدم ؟؟ 


درد نداره هااا .. همه مون اشتباه میکنیم. خیلی راحت میشد مثل یه جنتلمن بگید اشتباه کردم نباید وقتی هنوز به کسی سلام ندادم باهاش سر به سر بذارم همییین!!!

 انقدر صغری کبری نداشت. یاد بگیریم اشتباه خودمون رو بپذیریم جنگ که نیست ما آدمای اجتماعی هستیم ، آداب معاشرت از اصول اولیه ی زندگی تو اجتماع امروزه .

 من احتمالاً جای خواهر بزرگتر شما هستم ، گارد نگیر فقط فکر کن تو خلوت خودت ...همین . 


منتظر بودم چند تا فحش بنویسه و بلاک کنه ، ولی نکرد .. نوشته م اثر گذاشت و عذرخواهی کرد و گفت مرسی که متوجه م کردین . 



یه مورد دیگه هم این بود که باز چند وقت پیش با یه خانمی تو همین اینستاگرام  آشنا شده بودم که اونم مثل خودم عاشق گربه ها بود ، صحبت به سرمای هوا کشید و بهش گفتم برای گربه ها لونه درست کردم خواست عکسشون رو ببینه براش عکس و فیلم  لونه ها رو فرستادم . 

دیروز که حدوداً سه هفته از این صحبتمون گذشته بود و  از قضا روز خیلی بدی رو گذرونده بودم ، یهو چشمم به استوریش افتاد دیدم عکس و فیلم های من رو منتشر کرده و گفته:  عاشق خودمم با این کارای خوبم .. ببینید برای گربه ها چی درست کردم . 


انقدر برام عجیب بود . 

همون رو،  پست هم گذاشته بود ، هر چی گشتم هیچ رد یا نشونی از خودم ندیدم .

 هی تو دلم گفتم : ولش کن مهربانو ، مهم نتیجه ست که بقیه ببینند و کار خوب رو یاد بگیرند ، الان مگه تو موندی که بگن آفرین کار تو بوده و برات کف بزنند؟؟ 

ولی هرچی خودم رو دلداری دادم دیدم نمیشه . رفتم براش نوشتم :

سلام فلانی جان 

کاش از چیزایی که درست کردم و برات فرستادم پست و استوری گذاشتی از منم یادی میکردی خیلی عجیب بود برام . اگر خودت درست کردی عکس و فیلم خودت رو میذاشتی بهتر نبود؟ 

نوشت : 

سلام ببخشید ایدیت رو پیدا نکردم . 

نوشتم : دل آدم میشکنه 

نوشت : الان میذارم 

گفتم: اشکالی نداره 

ازم کلی عذر خواهی کرد تا جایی که نوشتم شرمنده م نکن 

بعد هم روی همو بوسیدیم و کلی با هم دوست شدیم . 



********


برای کبوترا دونه ریختم،  کلاغه میخواست یکیشون رو بگیره .. کبوترا عوض اینکه بزننش، فرار میکردن .

 البته کبوتری که بهش حمله شد نجات پیدا کرد ولی درستش این بود که کبوترا فرار نکنن و کلاغ رو فراری بدن . 


دلم میخواست بغلشون کنم بگم: نترسید شما خیلی هستید، اون فقط یکیه !!!



کبوترا برگشتن و دیگه کلاغی مزاحمشون نشد 



دوستتون دارم