دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دوباره ...


سلام دوستان نازنینم، امیدوارم همگی تن درست باشید.

 حالمون خوب نیست ولی خوب میشه... 

متاسفانه بلحاظ اقتصادی با سرعت وحشتناکی داریم ته جهنم سقوط می کنیم امروز دلار به 40 تومن نزدیک شد، سکه هم از 19 تومن عبور کرد .. در ماه های آینده از این بدتر هم میشه و این یعنی یکعالمه فقر و عوارض ناشی از اون که گریبان مردم عادی مثل ما رو می گیره . 


تو این شرایط سعی کنیم پولی (اگر هست) بصورت ریال نگهداری نکنیم و تبدیل به ارز و فلزات با ارزش بشه تا کمی بیشتر بتونیم خودمون و خانواده مون رو اداره و مدیریت کنیم . 


دلم براتون تنگ شده ولی متاسفانه یکعااالمه کار دارم و  وقت آزادم خیلی محدوده مثل همیشه تو کامنت دونی با هم معاشرت کنیم . 

دوستتون دارم 

دنیای کوچک ما

اوایل زمستون سال 99 بود که با یه مورد حمایتی آشنا شدیم .

یه دخترک 15 ساله ای که بصورت مادرزادی کم شنوا بود و پدرش برای تهیه ی سمعک جدید، تقاضای کمک و حمایت داشت .

 مثل همیشه اولین قدم، راستی آزمایی بود. باید کسی رو پیدا میکردم که تحقیق کنه تا زنگ جمع آوری کمک ها رو میزدیم .  

دوستایی که چند ساله همراه این خونه هستند حتماً یادشونه . 


تو یکی از پست های وبلاگ نوشتم که اگر کسی تو اسلام آبادِ غرب آشنا داره و میتونه برای تحقیقات کمکمون کنه،  لطفاً پیغام بده . 

هنوز چیزی از نوشتن پست نگذشته بود که تو پیج اینستاگرامم یه پیغام دیدم:


-مهربانو جان من اهل همونجا هستم و ساکن تهران . میتونم از خانواده م بخوام که در این زمینه کمک کنند . 


خیلی زود تحقیقات انجام شد و نیازمندی خانواده و مشکل شنوایی دخترک تایید شد . 

آخرین پست آذر ماه 99 ، اعلام نیاز کردم و طبق معمول شما دوستان نازنینم با کمک هاتون حساب خیریه رو پُر کردید. 

پدردخترک گفته بود تو شهرشون یه مرکز شنوایی  سنجی هست که همونجا هم سمعک می فروشند.


چند شب بعد،  داشتم فیلم نگاه میکردم. اتفاقاً غرق تماشا هم بودم ولی نمیدونم چی باعث شد که انگار تو ذهنم یه چراغی روشن شد و یاد یکی از دوستان نفس افتادم که تو تهران استاد دانشگاهه و دروس مربوط به گفتار درمانی و شنوایی سنجی رو تدریس میکنه و اصالتاً کورده . 


زود تلفن کردم به نفس و موضوع رو گفتم . اونم گفت الان با دوستم تماس میگیرم . 

ده دقیقه بعد تلفنم از یه شماره ی ناشناس زنگ خورد .

پشت خط استاد خادمی بود . 

با لهجه ی غلیظ و شیرین کوردی صحبت میکرد ، البته که من صداشو میشناختم چون سالها قبل روز جانباز،  مصاحبه ی زنده ی رادیویی داشت و داشتم گوش میدادم که  اتفاقاً وسط مصاحبه شروع کرد به حرفای تند انتقادی زدن و یه جوری شد که آهنگ پخش کردن و برنامه رو قطع کردن . 

خلاصه که اون منو نمیشناخت ولی من خوب میشناختمش . 


بهم گفت از رفیقم( منظورش نفس بود شنیدم که شما دست به خیر دارید و با کمک دوستانتون نیازمندان رو کمک میکنید من هر کاری ازم بربیاد درخدمتم . 


ازش تشکر کردم و شرح ماجرا رو گفتم . گفت:  خانوم مهربانو ببین کارِ خدا رو !!


از قضا من فردا دارم میرم همون شهری که شما در نظر دارید.  دنبال یه کار اداری برای زمین های آبا و اجدادیمون هستم . 

 اون مرکز شنوایی سنجی رو هم که میگید مال دانشجوی خودمه . شما شماره ی پدر دخترک رو به من بده من باهاش قرار میذارم و  خودم میرم دنبالشون و میبرمشون همون مرکز شنوایی و کارهاشو انجام میدم . 


خلاصه ما دست این دونفر رو گذاشتیم تو دست هم.


اون موقع   سمعک برای هر دو تا گوشِ  دخترک میشد ده میلیون تومان و صاحب مرکز که دانشجوی استاد بود با شنیدن شرح ماجرا دو میلیون هم تخفیف داد و ما هشت میلیون پرداخت کردیم . 


اینا رو یادآوری کردم که بگم به واسطه ی یه مورد حمایتی،  ما با چند تا انسان شریف دیگه آشنا شدیم و بصورت کلی این کارها چقدر خیر و برکت همراهشه 


اما برگردیم یه همون دوست عزیزی که خواننده ی وبلاگ بود و اولین لطف رو ایشون با درخواست از خانواده و تحقیق درمورد نیازمند ، در حقمون انجام داد. 


ایشون دخترخانم نازنین و ماهی هستند که تو این دوسال  از طریق اینستاگرام  با هم در ارتباط بودیم. 


دوست گلمون چند ماه پیش بهم پیغام داد که یکی از قسمت های اداره ی شما درخواست نیرو داشته و من براشون رزومه فرستادم ....

و حالا ایشون از اول آذر ماه،  رسماً درشرکت ما استخدام و یه جورایی همکارِ هم ، شدیم . 


همین نیم ساعت پیش هم جای شما خالی،  با یه بسته ی کوچیک ازکوکی های کرنبری که دیشب براش درست کرده بودم رفتم دیدنش . 


دنیامون خیلی کوچیکه .. کاش همیشه وقتی روزگار میچرخه و ما آدما دوباره سر راه هم قرار میگیریم با خوشحالی و حال خوب با هم رو به رو بشیم.. 

مثل من و این همکار جدید و نازنینم . 

******

راستی من از مهر ماه بخاطر شرایط روحی بد و غم و غصه ای  که باهاش مواجه شده بودم، پیج مخصوص سفارش شیرینی هامو سیاه کردم و دیگه هیچ پستی نذاشتم و درواقع  دست و دلم به پختن شیرینی نمیرفت 

 و دیشب اولین بار بعد از این مدت طولانی بود که شیرینی درست کردم ..

 این روزا  دلم داغدار هموطنای عزیز و نازنین کشورمه و هم زمان پُر از امیدم  ... و میدونم  بالاخره سرزمینم روی خوش عدالت و شادی رو خواهد دید  

******

اما بگم براتون از مسکن مهر پیشی ها که چه نتیجه ای داده 

 گلدون ها جابجا شدن و خونه ی پیشی ها به این ترتیب قرار گرفتن 


اگرمی تونید  نکته ی این عکسو بگید ببینم چقدر باهوشید 

یه راهنمایی بدم و اونم در رابطه با واکنش همسایه ها به قرار دادن خونه ی پیشی ها در حیاطه . 



ببینید من صبح ها با چه صحنه ای رو به رو میشم 



قربون اون صورت ملوسشون 




دوستتون دارم