دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"آی اَم هییر"

هلوووو ، هاو آر یو ؟؟ 


والا خودم فکر می کنم این چند روز مُردم و بر اساس نظریه ی تناسخ ارواح،  الان یه جایی تو غرب  کره ی زمین به دنیا اومدم 


همونطور که می بینید اتاق عمل نرفتم و همچنان پشت میز اداره تشریف دارم . 


چهارشنبه شب دوباره رفتم کلینیک و گفتم من هیچ فرقی که نکردم هیییچ ، بدترم شدم . خوابوندنم و یه سرم بهم وصل کردن و توش دو سه تا آنتی بیوتیک و داروهای دیگه ریختن بعدم گفتن باری کلا دختر خوب برو خونه تون مواظب خودت باش احتمالا زود خوب میشی . 



منم رفتم خونه و مهردخت عین دخترای خوب مواظبم بود و چشمتون روز بد نبینه هر لحظه بدتر شدم . دیگه دیشب از زور سنگینی قفسه سینه و تنگی نفس و تب و ... نشستم گریه کردم . 



بردنم بیمارستان اونجا متخصص داخلی گفت شما یک نوع عفونت باکتریایی سمج گرفتین . همونجا یه آمپول ضد التهاب بهم زدن و بعد هم 6 تا دونه قرص آزپین 500 میلی گرم تجویز کزد گفت دوساعت بعد از اینکه شام خوردی و معده ت خالی بود دو تا از این رو باهم بخود ولی بقیه رو 24 ساعت به 24 ساعت . اومدیم خونه ، ساعت 11 شب دوتا رو خوردم  و  


  وااااای ... دل درد شدید ، تهوع ، طپش قلب ، سرگیجه و هزار مشکل دیگه .. به مهردخت گفتم برو اون بروشور قرص رو بخون ببینم چی بود . 


مهردخت گفت مامان هزار تا عارضه داره 


دیشب تا صبح این احوالات بد رو داشتم نمیدونم کی خوابم برده ولی ساعت 6 که بیدار شدم تقریبا" هفتاد درصد آنفولانزای خوکیم  خوب شده بود . 



خلاصه من و کائنات از دوشنبه داریم مُچ میندازیم که امروز عمل بشوم یا نشوم .. ظاهرا" من تسلیم شدم و عمل برای چند روز به عقب افتاد . 


مسئول پرونده ی جراحیمم انقدر گوگولیه یا بهم زنگ میزنه یا اس ام اس میده که چطوری؟ بهتری؟ نگران نباش هر وقت احساس خوبی داشتی فرداش عمل میشی 


این بود شرح حال چهارشنبه تا امروز ...


 راستی پل خونه رو دوباره درست کردیم و با کلی صرفه جویی و انجام بخشی از کار به وسیله ی خود بردیا ، حدود 800 تومن خرج برداشت . 



پینوشت : الان موارد مصرف آزپین 500 رو سرچ کردم این اومد 




بعد رفتم سرچ کردم که عفونت کالامیدیا چیه ؟؟ این یکی اومد 



ای تُف به روشون ، آخرشم ما رو بستن به مرضای خاک تو سری . 

نمیذارن آدم با مرضش پُز بده بی تربیاااا ... من شدیدا" هر گونه نسبتی رو با این امراض تکذیب می کنم 

"نوعی دیگر ببینید"

سلام دوستان عزیزمن 


امیدوارم خوب باشید و روزگار بر وفق مرادتون پیش بره ، اگر هم گاهی اونطور که انتظار دارید پیش نرفت ، نگران نشید مطمئن باشید در هر موضوعی خیری نهفته ست که ممکنه ما ازش بیخبر باشیم . 


دو سه هفته ست بابت دریافت وام و تغییر اسناد ملکی ، بدو بدو میکنم گاهی خیلی استرس داشتم و از اون بدتر خیلی خسته شدم . 


از طرفی ، سال مالی بیمه ی تکمیلی اداره ما از اول دی ماه هر سال ، به روز میشه و معمولا کارمندا تصمیم می گیرند جراحی و یا کارهای دیگه ی پزشکیشون رو تا قبل از شروع دی ماه انجام بدن تا از باز پرداخت هزینه های پزشکی سال برخوردار باشند .


 من چندین سال بود به یه جراحی کاربردی فکر میکردم ولی تصمیم قطعی نگرفته بودم تا تقریبا" اوایل آذر ماه که تصمیمم قطعی شد . بابت مشاوره با چند جراح و چک های قبل از عمل هم خیلی رفت و آمد داشتم و همین ها خیلی خسته م کرده بود . 


اینطوری شد که مهربانو که معمولا سرما نمیخوره، دوشنبه آنچنان سرمایی خورده که نگو و نپرررس . تقریبا" هفت سال قبل بود با این شدت سرما خوردم که بابا بردم بیمارستان و با سرم های آنتی بیوتیک درمان شدم . 


وقت عملم شنبه 24 آذرماه تعیین شده و من دوشنبه تو اداره دیگه خیلی حالم خراب بود . سر راه رفتم دکتر و پنی سلین زدم کلی هم لیمو شیرین و پرتقال خریدم و رسیدم خونه . 


اونشب خیلی سخت گذشت تب و لرز وحشتناک بود خدا رو شکر مهردخت تند تند آبمیوه و سوپ گرم بهم میداد ولی خیلی اذیت شدم . 


سه شنبه رو که اداره نرفتم اما امروز صبح یکمی بهتر شدم ( یعنی تب و لرزم افتاده ولی سینه م هنوز خیلی خرابه ) بیدار شدم و تصمصم گرفتم برم اداره .


 چون متاسفنه قانون اداره ی ما اینطوریه که اگر چهارشنبه مرخصی باشی پنجشنبه و جمعه رو هم اتوماتیک مرخصی حساب می کنند. منم برای عملم مرخصی هامو لازم دارم و نمیخوام به جای یک روز سه روز بحسابم بره . 



خلاااصه با سختی بلند شدم و اماده شدم رفتم حیاط ماشینمو گرم کردم . در حیاط رو با ریموت باز کردم چون خونه مون سر پیچه منتظر شدم که ماشینا بیان و برن.. همینکه ماشینو از حیاط بردم بیرون زاااارپ با جفت چرخا محکم افتادم تو جوب !!!! 



اولش گیج بودم یعنی چه !!! از ماشین پیاده شدم و .....




بعععله پل خونه رو دزدیده بودن ، منم از همه جا بیخبر ... 


تا یکساعت بعد سیزده تا مرد تلاش کردند تا ماشین رو از جوب بیرون بیارن .. چون یکی از چرخا خیلی تپل بود قالبی رفته بود ته و بیرون نمی اومد . 




از بلند کردن ماشین گرفته تا نشستن روی کاپوت و سنگین کردن جلوی ماشین ، همه رو امتحان کردند ولی نشد .


 آخر یه آقای جوون با یه ماشین شاسی بلند اومد که تو ماشینش دوتا جک حرفه ای داشت اونا رو زدن زیر ماشیم و کاملا پشتش اومد بالا بعد جوب رو پر از آجر کردن و جک ها رو درآوردن و ماشین رو تونستم ببرم تو حیاط . 


دست همگیشون درد نکنه .  آخرش اسنپ گرفتم و اومدم اداره . 


جالب اینجا بود که اصلا نه ناراحت شدم نه عصبانی .( برخلاف همیشه )



مطمئنم یه خیری رو این موضوع بوده که ازش خبر ندارم . وقتی موضوع رو نوعی دیگر نگاه کردم دیدم همه ی کارها بهتر پیش میره . الانم با دکترم تماس گرفتم و گفتم مریض شدم . 


گفت : تا جمعه شب با هم در تماسیم اگر علائم بیماریت رفع شد همون شنبه عملت میکنم و اگر نشد میذاریم یه روز دیگه .. به هر حال تا پنجشنبه هنوزم تو آذر ماه هستیم و میتونی از بیمه ی تکمیلی امسالت استفاده کنی . 



گفتم دکتر همه ی تلاشمو کردم که بشه آذر ماه ولی اگه نشد اصلا مهم نیست دی ماه عمل می کنیم . 


گفت نگران نباش خوب میشی . 


***********

بعد از اینکه عمل کردم و نقاهتم تموم شد درموردش مفصل توضیح میدم 


منتظر انرژی های مثبت و دعاهای قشنگتون هستم 


"رفاقت"




انگار مارتیک نازنین و گوگوش عزیز به سفارش من و نفس ، ترانه ی " رفاقت " رو خوندند ... 

تاحالا که هر بار گوش دادم از شدت احساسات اشکم جاری شده ... 

خیلی دلم میخواست لینک دانلودش رو اینجا براتون بذارم ولی نتونستم . 


متنش رو میذارم خودتون زحمت دانلودش رو بکشید و از اینهمه لطافت شعر لذت ببرید . 


تو دنیای پر از بی تکیه گاهی چقد خوبه بدونی یک نفر هست
که وقتی راهتو گم کرده باشی نجاتت میده از اندوه بن بست

نمیذاره غرورت کم بیاره پر پروازتو یادت میاره
رفاقتی که صادقانه باشه تا وقتی زنده هستی موندگاره

عجب گوهر کمیابیست رفاقت ، هوای سرزمین و عطر خاکِ
پر از حکایت کهنه شرابه پر از طراوت انگور و تاکِ

*****

تو برای من همان صداقتی که جهانو گشتم و پیدا نبود
هیشکی مثل تو به حرفام گوش نکرد مثل تو با قلبم آشنا نبود

تو برای من همون ترانه ای که به جز ما کسی باورش نداشت
تو برای من همون یک نفری که تو سختیا منو تنها نذاشت

عجب گوهر کمیابیست رفاقت هوای سرزمین و عطر خاکِ
پر از حکایت کهنه شرابه پر از طراوت انگور و تاکِ


دوستتون دارم و بابت همه ی کامنت های صمیمانه ی پست قبل ممنونم 

"وقتی دیر می شود"

دیروز سالگرد 50 سالگی اعزام  اولین گروه سی نفره  از افسران کشتیرانی بود . 50 سال بعد از نهم آذر ماه سال چهل و هفت ....


 این سی نفر تقریبا" با فاصله ی کمی از هم ازدواج کردند و بچه دار شدند . 


بابا و عمو احد ، تقریبا" هم زمان ازدواج کردند و بچه دار شدند، من و شادی هم که بچه های اولشون بودیم به اختلاف خیلی کمی از هم به دنیا اومدیم ، جالب اینجاست که شهاب و بردیا هم که بچه های دوم شدند هر دو سال 56 آمدند . نمیدونم داستان فرارمون از خرمشهر رو یادتون هست یا نه ؟ 



چند سالی بود که هر دو خانواده ساکن خرمشهر زیبا شده بودیم . اون روز بعد از ناهار مامان من و بردیا رو با وعده ی اینکه عصر میریم لب شط بازی میکنیم خوابوند ....


 الان که گاهی برای چرت زدن های ظهر دلم غش میره یادم میفته که مامان هر روز اصرار داشت که ما بخوابیم و اون لحظه برای من بدترین لحظه ی روز بود . شاید برای همینه که هیچوقت مهردخت رو اجبار نکردم بعد از ناهار بخوابه 


داشتم می گفتم ... عصر  با خوشحالی آماده شدیم  و من و بردیا جلو جلو می دویدیم و بابا و مامان هم پشت سرمون قدم می زدند ..


 هنوز آفتاب نرفته بود و تن زیبای کارون زیر شعاع های طلایی خورشید مثل پارچه ی سبز آبیِ پولک دوزی شده ای میرقصید .. همه ی این شادی کودکانه با یک سوت وحشتناک و افتادن جسمی در کارون و انفجار مختصر اون زیر آب ها خراب شد 



مردم به اطراف میدویدند و صدای جیغ بچه ها و خانم ها فضا رو پرکرده بود . مامان و بابا گوشه ای خزیده بودند و بدنشون رو روی من و بردیا حائل کرده بودند . اون ها تصمیم گرفتند بریم خونه ی عمو احد اینا که به اون منطقه نزدیکتر بود . 



از اون ساعت به بعد هر قدر دنیای بزرگترهامون تیره میشد ، دنیای ما بچه ها رنگی تر میشد ..چون رفتن به خونه ی شادی اینا همانا و دیگه برنگشتن به خونه ی خودمون همان . 


از اونشب ما دیگه نتونستیم برگردیم خونمون ، عراقی ها هر لحظه نزدیک تر میشدند و  ترس و وحشت بزرگترها بیشتر میشد .


 روزی که پالایشگاه آبادان رو زدن و ما بچه ها هم مجبور شدیم با دستمال های نم داری که جلوی دماغ و دهنمون گرفته بودیم نفس بکشیم تازه فهمیدیم داره اتفاقات بدی  میفته و برای همینه که معمولا چشمای مامان هامون اشکیه و بابا هامون خشمگین و اندوهگینند . 


خلاصه که یه پیکان پیدا شد و ما نه نفری نشستیم توش و خودمون رو به بندر ماهشهر و کشتی " برزین " که بابا فرمانده ش بود رسوندیم . 


بیمارستان کشتی با 6 تا تختخوابش شد اتاق خواب مشترک ما و شادی اینا . همه ی روز روی عرشه ی کشتی و زیر آفتاب سوزان ، سنجاقک های رنگارنگ یا ماهی های کوچولوی عجیب و غریب می گرفتیم و شب ها تو کابین های کشتی بازی می کردیم .


 فکر میکنم یک ماه و نیم به همین منوال گذشت ... شهاب و بردیا گاهی دعواشون میشد و همدیگه رو میزدند ولی باز هم فرداش باهم دوست میشدند . 


من و شادی بارها با هم خاله بازی کردیم ، من دکتر شدم و شادی بچه ی تب دارش رو که بردیا بود همراه شوهرش شهاب آوردن مطب من و من بچه شون رو از مرگ حتمی نجات دادم . 


یه وقتایی می شدیم دوتا خواهر که قرار بود تو یه شب عروسی کنیم  و اگر پسرها گند اخلاق نبودند،  رُل داماد رو بازی میکردند و اگر هم برامون ناز می کردند می گفتیم مثلا داماد مرده و عروسی رو بدون داماد برگزار می کردیم (بچگی چه عالمی داره .. همه چیز ممکنه برعکس دنیای بزرگی هامون که انگار همه چی سخت و غیر ممکنه )


فقط چون من با بردیا و شادی با شهاب اغلب با هم قهر بودیم ، بیشتر شهاب میشد شوهر من و بردیا میشد شوهر شادی .. 


شاید اینکه من همیشه دوست ندارم شوهرها از زن هاشون کوچیک تر باشند به همون روزها برمیگرده که مجبور بودم برادرهای چهارسال ازخودمون کوچیکتر رو بجای شوهر بپذیریم ... 



دنیای قشنگ ما ، با پیدا شدن یه ماشین حمل گوشت که از استرالیا اومده بود و قول داد ما رو به تهران برسونه و شادی اینا رو به بندر انزلی که شهر آبا و اجدادی عمو احد و خاله انسی بود، خراب شد . 



فکر کنم از دوشب قبل ما بچه ها از فکر دوری هم تب کردیم ولی زندگی روال خودش رو داشت . ما برگشتیم تهران و ... 



اون سال کلاس دوم ابتدایی بودیم پنج  سال بعد ما منتقل شدیم بندرانزلی ..دوباره دنیای من و شادی رنگ دیگه ای گرفت .. خدا رو شکر باز به هم رسیده بودیم . 


من دختر گندمگون و بلوز و شلوار بپوشی بودم که همیشه موهام مصری و ساده بود . 


شادی دختر سفید پوست با چشمای عسلی و موهای بور فرفری و بلند بود و یه دختر به تمام معنااا .. خاله انسی خیاط بود و حتی چند تا شاگرد خیاطی هم داشت ..


 وقتی شادی با لباس بندی سفیدش که گلای قرمز ریز داشت و دامن سه طبقه ش می چرخید ، من از هر چی بلوز و شلوار بود متنفر میشدم .. 


بخودم میگفتم : حتما بین دختر و پسر یه جنسیت دیگه ای هم داریم چون اگر شادی دختره پس من چیم ؟؟ خیلی بی انصافیه که منم مثل شادی دختر حساب بشم ... 


ولی بازم دست سرنوشت ما رو از هم جدا کرد شاید شش ماه بیشتر طول نکشید که عمو احد به ماهشهر منتقل شد و ما تا دوسال بعد هم موندیم انزلی و دوباره برگشتیم تهران.. 


چندین سال گذشت و درست همون زمانی که من و آرمین ازدواج کردیم شنیدم شادی با یه پسر اهالی همون ماهشهر ازدواج کرده . جالب بود حتی عروسی هامون هم زمان شد .


 اما شادی زود مادر شد و خدا یه دختر کوچولوی بور و سفید بهش داد . چند سال بعد درست همون سالی که من از آرمین جدا میشدم ، فرزند دومش به دنیا اومد و  پسر دار شد . 


ما دیگه هیچوقت همدیگه رو ندیدیم و فقط پدر و مادرهامون بهمون خبر میدادند . 


نمیدونم چرا تو اون روزای جداییم شادی بهم نگ نزد و سراغی ازم نگرفت ، اصلا نمیدونم اون موقع اومده بودند تهران یا هنوز تو شهر همسرش مونده بودند ولی خبر بعدی رو تقریبا ده سال قبل گرفتم و اونم مشکلی بود که براش پیش اومده بود .


 می گفتند شادی تب میکنه و خون دماغ میشه ولی دکترها نمیتونند بفهمند مشکلش چیه . انواع سرطان ها رو بررسی کردند ولی سرطان نبود . 


آب ریزش بینیش با هیچ دارویی کنترل نمیشد انگار سرماخوردگی داشت و سینوس هاش درگیر بود ولی ... 


حتی کلیه هاش رو از دست داد و دیالیز میشد .. پارسال پیوند کلیه شد و اوضاع بهتر شده بود . هیچوقت این تلفن رو برنداشتم و حالش رو نپرسیدم ، هیچوقت به دیدنش نرفتم .. خدایا چرا من ؟؟


 یعنی انقدر غرق در موضوع جداییم بودم ؟ یعنی انقدر در تب رفتن های مهردخت می سوختم ؟ یعنی انقدر درگیر نفس و حس تازه ی زندگیم بودم ؟ اینهمه سال گذشت مهردخت بزرگ و بزرگتر شد ، دانشجو شد اینهمه سال رفت و اومد ... چرا هیچوقت از هم سراغ نگرفتیم ؟ 


شادی اما بهتر بود بیماری تحت کنترل درآمده بود و پیوند هم خوب جواب داده بود . 


چند روز پیش مامان گفت دیشب خواب خاله انسی اینا رو دیدم داشتند با عمواحد شیرینی پخش میکردند ترسیدم بهشون زنگ زدم از حالشون بپرسم عمواحد گفت همه خوبیم . خیالم راحت شد . 


چهارشنبه صبح مامان بهم زنگ زد گریه میکرد ، گفت مهربانو شادی فوت شده .. خشکم زد گفتم مگه تو دیشب حالشون رو نپرسیدی گفت چرااا . 


چهارشنبه شب مامان و بابا رفتند خونه خاله انسی اینا . عمو احد گفته بود وقتی زنگ زدی حال شادی رو بپرسی نیم ساعت بود شادی از دنیا رفته بود ولی دلم نیومده بهت بگم . 


جریان از این قرار بوده که  همه چیز روال عادیش رو می گذرنده و شادی حال خوبی داشته تقریبا بیست روز قبل هوس میکنه به انزلی مسافرت کنه .. تو همون موج سرمایی که اومده بود .. 


شادی اونجا سرما میخوره و به دلیل ضعف سیستم ایمنی تبدیل به عفونت و ذات الریه و پس زدن پیوند میشه و .... 


دیروز سوم شادی بود و همه ی کاپیتان هایی که از اون گروه سی نفره سال چهل و هفت اعزام شدند و  هنوز بین ماهستند قرار بود جشن پنجاه سالگی بگیرند و این جشن تبدیل به مراسم سوگواری شادی شد . 



 تا الان مامان و بابا نتونستند متقاعدم کنند که با خاله انسی و عمو احد رو به رو بشم ... هیچ جوری نمیتونم قصور خودم رو برای این جدایی ببخشم . 


این چند روز فقط خاطراتمون رو مرور میکنم و یادم میاد که وقتی با هم پچ پچ می کردیم و از مرد رویاهامون می گفتیم چقدر صورت شادی گل مینداخت .. 


یادم میفته چقدر به دندونای ردیف و مرواریدیش نگاه می کردم و چقدر به هم قول میدادیم که حتما شوهرهامون رو با هم دوست کنیم و اصلا براشون شراط بذاریم که ما رو از هم جدا نکنند ... 


افسوس که خودمون باعث این جدایی شدیم . 


راستی اسم بیماری شادی " وگنر" بود


((روی کلمه ی وگنر کلیک کنید و درباره ش بخونید ))


دوستتون دارم