جمعه شب صدای مهردخت کمی تغییر کرده بود . نصفه شب از صدای عطسه هاش از خواب بیدار شدم . رفتم بهش قرص سرماخوردگی و آب ولرم دادم . دیروز صبح که می اومدم اداره ، قبلش رفتم بهش سر زدم ، خدا رو شکر تب نداشت .
از همون موقع که پام رسید اداره تا ظهر همگی داشتیم بصورت اورژانسی روی یه سری سند که براشون مشکل سیستمی پیش اومده بود کار می کردیم . تازه تموم شده بود و جو اداره به حالت عادی رسیده بود که مهردخت زنگ زد .. با یه صدای داغون و بغضی که تو گلوش بود گفت: مامان حالم بده لطفا بیاخونه .
فوری وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم نزدیک خونه به مهردخت گفتم دفترچه ت رو بردار بیا پایین تا ببرمت کلینیک . وقتی منتظر بودیم نوبتمون بشه یه مادر جوون که با دوتا پسر بچه ش بود توجهمو جلب کرد . اون پسره که کوچیکتر بود نق می زد و بهانه میگرفت . مامانش گفت : با تو که کاری نداریم . ارسلان رو می خوایم ببریم دکتر !!!
ارسلانشون که بزرگتر و معقول تر بنظر می رسید ، نگاه معترضانه ای به مادرش انداخت . مادرشم با چشم و ابرو حالیش کرد که دارم سر برادرت رو گول می مالم . واکنش نشون نده !!!
خلاصه نوبتشون شد و با بلند شدن جیغ پسر بچه ی کوچیکتر ، فهمیدم که متوجه شده تا حالا بهش دروغ می گفتن و سوژه ی مورد نظر برای دکتر بردن خودش بوده . یکربع بعد هم خوابوندنش تو اتاق تزریقات و یه پنی سلین جانااانه حواله ی باسن کوپولوش کردن . و البته جیغ های جگر و گوش خراش بچه بود که همه مونو دیوانه کرد !
میدونم خیلی از پدر و مادرها از این ترفند دروغگویی به بچه ها استفاده می کنند ولی واااقعا کار اشتباهیه . خانواده ها از بچه ها انتظار اعتماد و راستگویی دارن ولی وقتی بچه ها غیر از این بار میان، هی میشینن با خودشون فکر میکنند " این بچه به کی رفته؟؟"
عزیز من بچه به کسی نرفته ، شما اینطوری تربیتش کردید . خواستید برید جایی که نمی تونستید با خودتو ببریدش ، بهش گفتید " ما میریم آمپول بزنیم و زود بر می گردیم" . خوب همینجا به بچه القا کردید که آمپول زدن موقعیت وحشتناکیه ..
بعد که بچه مریض میشه و می خواید ببریدش دکتر ، می گید بیا بریم گردش و بعد سر از دکتر درمیارید !!خدایی این بچه به کدوم حرف شما اعتماد کنه؟؟ لطفا فکر نکنید بچه ها فراموش میکنند ، اتفاقا بزرگتر ها فراموش می کنند ولی حتما برای خودتون هم پیش آمده که یه چیزایی رو حتی از 4-3 سالگیتون یادتون میاد .
مسئولیت پدر و مادر شدن رو بپذیریم و براش وقت بذاریم . برای بچه ها توضیح بدید که میخواید چکار کنید و دلیلش رو هم بگید . بذارید این راستگویی در بنیان خانواده نهادینه بشه .. خسته شدیم بس که آدما بهم اعتماد ندارن و تو چششم هم زل می زنند و به راحتی دروغ میگن . پاییز فصل قشنگیه ولی پر از سرماخوردگی . برای همه تون سلامتی و پاییز خاطره انگیزی آرزو می کنم .
دوستتون دارم
مدتیه مامان اینا از فشم برگشتن و تهران هستن .
پنجشنبه شب مامان زنگ زد گفت : مهربانو فردا میخوام قلیه ماهی درست کنم شما هم بیاید دور هم باشیم .
گفتم : مامان جون هر چی ناهار باشه میایم چون خیلی دلمون تنگ شده .
گفت : باشه عزیزم ولی خواهش میکنم حتما دارسی رو هم بیارید ببینم خیلی دلم برای اون فسقلیتون تنگ شده .
خندیدم و گفتم آی به چشششم .
دیروز صبح می خواستیم آماده شیم ، مهردخت گفت: مامان میای دارسی رو ببریم حموم ؟ گفتم ول کن توروخدا مهردخت .
گناه داره این بچه مثل گل تمیزه . هنوز یه ماهم نشده حمومش کردیم .
از مهردخت اصرار و از من انکار . خلاصه طبق معمول مهردخت خانوم پیروز شد . اون طفلک معصومو بغل کردیم و رفتیم حموم .
اولش آب بازی کردیم و آب رو روی دست و پاش ریختیم ، یکمی وحشی بازی درآورد و بالاخره ما یه صدای میو میویی ازش شنیدیم .
یواش یواش آروم شد و خودش رو تسلیم سرنوشت کرد .
با کمک مهردخت شامپوش کردیم و همه جاشو آب کشیدیم . یه کوچولو هم دستامو کفی کردم مالیدم به سرش (چون گوشاش و ریه گربه ها خیلی حساسه ، باید مواظب باشیم)
هر چقدر این گوگولیا در حالت عادی خوشگل و ملوسن وقتی خیس میشن زار و بینوااای عالم میشن
خلاصه دخملو خشک کردیم و قربون صدقه ش رفتیمو آماده ش کردیم برای مهمونی منزل مادر بزرگ
قبلا هم از کتابخونه ی مامانم و اعتیاد شدید ش به کتاب خوندن براتون گفتم . واقعا " تو اطراف خودم هیچکسی رو مثل مامان مصیم ، کتابخون ندیدم .
آرامش خونه ی پدری یه جوریه که وقتی یه جمعه ناهار دور هم جمع میشیم و بقیه برای خواب بعد از ظهر میرن تو اتاقا ، من یه سری به دریای کتابای جدید مامان میزنم و یه عنوان توجهمو جلب میکنه و از مامان به امانت می گیرمش .
دیروز کتاب " شدن" نوشته ی میشل اوباما رو برداشتم .
بیشترِ وقتِ دارسی هم تو اتاق خواب و با یکی دوتا اسباب بازیش میگذشت .
دیگه اون موقع دل خودم براش تنگ شدو رفتم آوردمش بیرون .
اما انقدر فضولی کرد و به همه جا سرک کشید ، نشوندمش تو بغل خودم و گفتم : دارسی خانووم ، بگیر بشین ، خبری از جولان دادن تو خونه نیست .
مهردخت هم طبق معمول مشغول شکار لحظه ها بود . این عکسو انداخته که خودم عاااشقش شدم .
شما میونه تون با کتاب چطوره ؟ عنوان آخرین چیزی که خوندید رو بگید با هم معاشرت فرهنگی کنیم
دوستتون دارم .
پینوشت: مینوی عزیزم در سوگ پدر بزرگوارشون نشسته . امیدوارم خدا به بازماندگان صبر عنایت کنه و روح بزرگوار پدر در نو رو آرامش باشند .
سلام عزیزای من . امیدوارم خوب باشید . و پاییز قشنگتون رو به خوبی و با دلی پر از امید و انگیزه شروع کرده باشید .
درمورد اینستاگرام و صفحه های فعال تو این مقوله چی می دونید و چی فکر می کنید ؟ من تا همین چند وقت پیش علاقه ای به این موضوع نداشتم و یه صفحه ی شخصی داشتم که بیشتر خانوادگی و دوستانه بود . مطالبی که توش مینوشتم جنبه ی نگهداری از خاطرات رو داشت . (میدونید که من چقدر خاطره بازم)
بعضی از پیج های بزرگ رو دنبال می کردم و ناخوداگاه تو ذهنم طبقه بندیشون می کردم . بعضیا محتوی دارند و درکنارش بسیار پولساز . بعضیا واقعا بی محتوی هستند و در کنارش بسیار پولساز .
یه چیز جالب اینه که تو این وادی کسی مشتری کس دیگه رو نمی دزده . یعنی انبوهی از پیج های پرمخاطب داریم که با هر مدل فعالیتی موفقن و انبوهی تولید کننده که برای تولیداتشون دنبال مشتری هستند .
میدونید بنظرم اگه تو یه کوچه ، دوتا سوپر مارکت رو به روی هم باشن ، طبیعیه که هیچکدوم چشم دیدن همو نداشته باشن ولی اینستاگرام محلیه که همه مخاطبین خودشونو دارن و تموم هم نمیشه . البته که متاسفانه با همون جریان فقر فرهنگی که ما داریم ، بعضی ها حتی تو همین دنیای بزرگ که جا برای همه هست ، میفتن به چشم و هم چشمی و بین بلاگرها یه اتفاقاتی میفته که منجر به دعواها و قهر ها و حرف ببر و بیار ها میشه .
من یکی دو نفر از آشناها رو میشناسم که از طریق نوشتن تو صفحات عمومی اینستا و جذب مخاطب و پذیرفتن تبلیغات زندگی هاشون از نظر مالی کاملا متحول شده .دیدم بینون متاسفانه از همین حرفا هست یا مثلا اگر کسی صفحه ی نو پایی داشته باشه تو راهنمایی دادن و دستگیری کردن خساست می کنند .
بعضی هاشون پول های خیلی کلانی برای تبلیغ های چند ساعته می گیرند . اما میشه تو هر کاری جانب انصاف رو رعایت کرد .
میشه از بیزنیس های خیلی بزرگ مثل دی جی کالا و ایران دلکو و فلان سالن زیبایی پر درآمد ، هزینه ی تبلیغات بیشتر گرفت و از تولیدات نو پا و خونگی ، مثل کسی که داره تو خونه شیرینی پزی میکنه ، خیاطی می کنه یا تابلوهای هنری می کشه هزینه ی کمتری گرفت تا بتونه سرپا بشه و جون بگیره . میشه بخشی از این درآمد ها رو به کار خیر اختصاص داد و خیلی چیزهای دیگه .
متاسفانه آدم های بیمار روحی هم کم نمیبینم . تو پیج های خیلی مفید و پر محتوی میرن صاحب پیج رو نفرین میکنند و هزار تا بد و بیراه بهش می گن که چرا تبلیغات انجام میدی !!!
انگار اصلا " تو دل و ذهنشون بجز کینه و سیاهی چیزی نیست . نمیتونند درک کنند که همه ی دنیا برپایه ی تبلیغات می چرخه و باید یه جاهایی باشه که برای دیده شدن ازشون استفاده کرد و اون صاحبان پیج ها هم خودشون برای صفحه شون بسیار زحمت کشیدن و وقت و هزینه صرف می کنند . عاشق چشم و ابروی کسی نیستند که؟؟
فقط کاش همگی به تعهدات پایبند باشند ، سر قول های خودشون بمونند و از این دنیا برای کلاهبرداری و عوام فریبی استفاده نکنند . (میدونم تقریبا" آرزوی محاله)
در مورد اینستاگرام هر چی میدونید یا هر نظری دارید ، بنویسید تا با هم یاد بگیریم .
دوستتون دارم
سلام عزیزای دلم . امیدوارم خوب خوب باشید . کامنتای پست قبل رو که خوندم ، واقعا متاسف شدم .. خیلی هاتون تو دوران سوگواری هیچ درک و تسلایی از اطرافیانتون نگرفتید که هیچ ، کلی هم دلتون شکسته تر شده و حتی دچار مشکلات جدی شدید . امیدوارم در هر سن و شرایطی که هستیم ، مراتب انسانیت و همدردی متناسب با اون رو رعایت کنیم .
محمد خدا رو شکر روز به روز بهتر میشه .ممنونم برای دعاهای قشنگتون
*********
براتون از دارسی کوچولوی خوشگلم بگم که تلخی های یکی دوتا پست قبل رو بشوره ببره .
دخترمونو بردیم مرحله ی آخر واکسن سه گانه ش رو هم زدیم .
انقدر خانوم و باکلاس رفتار میکرد که دکتر مشیری براش این استوری رو تو صفحه ی اینستاگرامش منتشر کرد.
تازگی ها چهار ماه و نیمه شده و خدا رو شکر همه چیزش خوبه . دو روز قبل مهردخت با ناراحتی اومد گفت : مامان ببین انگار دارسی زده دندون نیشش رو شکسته .
دیدم بعله فک پایین سمت راست دندونش نیست و لثه شم یکم ملتهبه .. نمیدونستم دندون شیریشه افتاده یا واقعا شکوندتش! زود یهعکس از جای خالی دندون و یه " ویس" برای دکتر فرستادم و ازش سوال کردم .
دکتر هم فوری جواب داد که نگران نباش بین 4 تا 7 ماهگی سن ریختن دندون های شیریه . اتفاقا فرداشبشم سمت چپی افتاد . الان شعر دارسی بی دندون افتاد تو قندون رو براش می خونیم
خیلی برام جالبه ، بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم ، من و مهردخت دوسش داریم و بهش وابسته ایم .
یعنی وقتی خوابش میاد و به اصطلاح لَش می کنه ، انگشت تو چشم و چالشم بکنی هیییچی نمیگه...
به دُمش توجه کنید چطوری انداخته وسط ، در طَبَق اخلاص گذاشته
راستی این روزها فیلم "پیلوت " در حال اکرانه . یه مختصری هم درمورد فیلم براتون مینویسم تا اگر خواستید ببینید راحت تصمیم بگیرید .
جمعه ، فیلم پر حاشیه ی "پیلوت" با بازی حمید رضا آذرنگ ، سعید آقاخانی و جواد عزتی و بهدخت ولیان و حضوردلپذیر و اندکِ پریوش نظریه رو دیدیم . پر حاشیه ازمنظرِ سقوط الناز شاکر دوست از ارتفاع و جایگزینی بهدخت ولیان که در دنیای تصویر هنرمند تازه کاری محسوب می شود ، بود.ازابراهیم ابراهیمیان ، فیلم عادت نمیکنیم رو دیده بودم وخیلی هم پسندیده بودم .
اما "پیلوت" فیلمی متفاوت ، در فضایی گروتسک(طنز سیاه)با داستان ساده ای که لوکیشن آن یک بیمارستان دولتی ست ساخته شده .فیلم ، داستانِ یک زن و شوهر شهرستانیست که زن بدون اجازه ی همسر ، فرزندش را برای یک جراحی مهم به تهران آورده و در همین راستا دچار یک بحران جدی می شوند. "پیلوت" درلغت " طبقه ی صفر " معنا میشه و اسم فیلم کنایه به همین موضوعه چون آدم های داستان ، از هوش اجتماعی پایین و به تعبیر دیگه فرهنگ زیر صفر برخوردارند.
از اونجایی که فیلم دربسترِ کمدی سیاه ، روایت میشه، انتخاب درستی برای دوستانی که به قصد سرگرمی سینما رو انتخاب میکنند ، نیست . من به دیدن لایه های مختلف شخصیت افراد جامعه (تیپ هایی که در شبانه روز به وفور می بینیم) علاقمندم و از دیدنش لذت بردم . بهدخت ولیان بعنوان یک هنرپیشه ی نوظهور زیبا و باور پذیر بازی کرد . جواد عزتی و سعید آقاخانی که عالی بودند و اما درمورد کاربلدی حمید رضا آذرنگ نازنین ، بارها در طول فیلم از دستش عصبانی شدم و به خودم گفتم چطور میتونه نقش یه آدم به این بی شعوری رو انقدر قشنگ بازی کنه .
دوستتون دارم
"مهناز جون ایمیلت رو دیدم سرفرصت برات جواب می نویسم "
سلام عزیزای من . امیدوارم حال دلتون خوب باشه . پاییزتون هم مبارک . نمیدونم شما هم مثل من رفت و آمدهاتون سخت تر شده با این حجم ترافیک یا نه ؟؟
بالاخره محمد جان یکشنبه برگشت سر کار . تو اداره ی ما رسمه که یکی دوتا از همکارهای نزدیک شخص سوگوار صبح میرن منزل دنبالش و به اتفاق میان اداره . طبقه ی هم کف اداره هم که نمازخونه ست یه مراسم از ساعت 10 تا 11/5 برگزار میشه . اونجا به صاحب عزا تسلیت میگن . با حلوا و خرما پذیرایی میشن و در پایان مراسم میارنش تو قسمت خودش .
من و چند نفر از دوستان نزدیک برای محمد یه گلدون قشنگ" بن سای" گرفتیم و روی میزش گذاشتیم .
متاسفانه محمد، غم از دست دادن مادر رو بصورت خشم داره نشون میده .. از دست عالم و آدم شاکیه و برای همه خط و نشون می کشه . اون هایی که نتونستن از شهرستان برای مراسم بیان ، اونایی که اومدن ولی بجای همکاری ، کناری ایستادن و خودشونو قاطی نکردن ، حتی اونایی که لباس مشکی نپوشیدن !
خلاصه که میدونم اینا بخاطر خشم و غصه اییه که بجای تخلیه شدن ، تو وجودش انباشته شده و داره اذیتش می کنه .
با یکی دوتا از آقایون مطرح کردم که بیشتر حواسشون بهش باشه و کمکش کنند تا تو این حال بد نمونه . امیدوارم براش موثر باشه .
البته حال ظاهریش خوبه ، می گیم و می خندیم و کارهامونو مثل سایق انجام میدیم ولی احساس میکنم .. حالش اصلا خوب نیست .
این وسط هم یه عده انگار مریضن و به این اوضواع دامن می زنند .
محمد یه دوست قدیمی داره که همین چند ماه قبل ازدواج کرده .. زن و شوهر هر دو محمد رو خیلی دوست دارند و حداقل هفته ای یک شب رو با هم می گذرونند .
با یه زوج دیگه هم دوسته که اونا فعلا نامزد هستند . دیروز این خانم که نامزد دوستشه بهش پیام داده که محمد جان ، تولد من هفته ی پیش بوده و اگه تو اجازه بدی میخوام آخر هفته تو رستوران جمع بشیم . تو هم بیا دور هم باشیم .
محمد هم گفته بود که من فعلا تا چهلم راحت نیستم جایی برم ولی به شما خوش بگذره .
دختر خانم هم تشکر کرده بود و گفته بود ببخشیدا... اصلش هفته ی قبل بود که کنسل کردم دیگه گفتم این هفته باشه که خیلی دیر نشه
به من گفت نظر شما چیه ؟ گفتم : خوب معلومه دیگه ، مشکلی نیست که .. تازه نظر من اینه که تو خودتم بری . مهمونی که نیست رستورانه . دور هم هستید ، شام میخورید و میاید . گفت : نه واقعا حوصله شلوغی ندارم .
حالا از اون طرف ، خانوم اون یکی دوستش زنگ زده بهش که : محممممد ، این دختره چقدر بی شعوره ، یعنی که چی ما عزا داریم دعوتمون کرده !!! محمد هم می گفت : راست میگه .. اینا اصلا آداب و احترام نمی فهمن . کاش من یه تیکه بهش مینداختم !!!
خیلی باهاش صحبت کردم ، گفتم : محمد این دختر معلومه جو گیره . یعنی چی این حرف ؟؟ مادر تو رفته و این غم خیلی خیلی برای تو سنگینه . تیکه ی چی بندازی ؟؟ خوبه ، طرف احترام نگه داره مثلا" ولی ته دلش با ناراحتی بگه : اَه ... همه ی برنامه هام قاطی شد ؟؟
این چیزا نه احترامه نه ادب .. فقط اسمش تعصبه !!
مشخصه ، محمد از این کاسه ی داغتر از آش شدن این خانوم خوشش اومده چون تاییدش می کنه .
آهان اینم یادم رفت بگم . روابط عمومی اداره ، یه رسم دیگه هم داره . برای مراسم سوگواری بنر و یه تاج گل می فرسته . که نمیدونم چرا برنامه هاشون قاطی شده بود و فراموش کردن برای محمد بفرستند . حالا محمد خشمگین و ناراحته روز اول که برگشته اداره رفتن ناهارخوری . اونجا گله کرده گفته : واقعا نمیتونم ببخشم این روابط عمومی رو بخاطر این موضوع . بعد یکی از آقایون که سن و سالی هم ازش گذشته بهش گفته . بی خیال بابااا .. تو بدبخت تر از این حرفایی که الان فکر تاج گل باشی . همه ناراحت شدن از حرفش ، اونم شیییک گفته : مگه دروغ میگم .. یه بچه ست ، همه ی دنیاشم مادرش بوده .. مادرش افتاد مرد . پدرشم که مریضه مونده رو دستش دیگه بیچاره تر از این نداریم که !!!!!!!
انقدر حرفاش عجیب و مسخره بود که اومده بودن بالا به حالت جوک برای ما تعریف می کردن .
می خوام بگم ، باباااا جون ، جون عزیزانتون یکمی تو حرف زدن ها تون دقت کنید . این چه حرفاییه به آدم داغدار می زنید؟؟ یا آخه چرا کاسه ی داغتر از آش میشید . خدا رحمت کنه ولی این رفتارا کدومه ؟؟ من سیاه پوشیدن و مهمونی نرفتن رو بابت احترام به مرده اصلا درک نمی کنم .
ببینم شماها تو دوست و آشنا از این آدما دارییید؟؟
پینوشت: راستی درمورد آمپول ها
من دوتا آمپول در زمینه ی چاقی میشناسم یکی "سکساندا " (که مخصوص دیابتی هاست) و اون یکی " ویکتوزا" ست . من ترجیح میدم در مورد این آمپول ها چیزی ننویسم و صرفا" به اطلاعتون برسونم که اینا هست . اینکه آیا شما برای استفاده ش مجاز هستید یا نه و اصلا" چقدر مفیده رو اصلا نمیدونم . لطفا از طریق گوگل پیگیری کنید و حتما حتما با یک متخصص غدد در این باره مشورت کنید .
دوستتون دارم