دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دختر کوچولوی خونه م، دارسیِ قشنگم


دختر کوچولوی نازم، دارسیِ قشنگ و خاصم ... مررسی سه سال زندگی من و مهردخت رو  رویایی کردی. مرررسی که در همه ی این سه سال حتی یک ثانیه تنهامون نذاشتی. همه جای خونه مون ، همه ی لحظه های زندگیمون رو با وجودت سرشار از عشق و شادی کردی. بقول مهردخت تو فقط یه بچه گربه نبودی برامون.

 از روز اول گفتم که دختر کوچولوی خونه ی ما هستی ، همه جا هم با افتخار گفتم و میگم : من دوتا دختر دارم یکیشون انسانه و یکیشون گربه ست. اگر چه دیگه افتخار و سعادت زندگی فیزیکی رو با تو نداریم، ولی تو نور قلب ما بودی و هستی و هرگز خاطرات زیبای سه سال زنگیمون رو با تو فراموش نمیکنیم . 

خوشحالم از اینکه هر کاری بنظرم رسید درسته تو این سه سال و مخصوصاً دو روز آخر که تن کوچولوت با هیولای بیماری که به جونت افتاده بود در حال مبارزه بود،  برات انجام دادم . 

روزگارمون سیاه شده ، زمان به کندی میگذره ، شرایط روحی مهردخت از من خیلی ناگوارتره . صبح به صبح بیدارش کردی، شبا ساعت ها با هم بازی کردید، هر وقت مهردخت نیمه شب چشم هاشو باز کرد، دیدن سایه ی گوشای قشنگ تو روی دیوار  بهش خبر داد که همه چیز آرومه یا گرمای تن لطیف تو رو حس کرد که اومدی بغلش و دوباره آسوده خوابید.

 مهردخت درونگرای من، با تو درد و دلاشو کرد، هر وقت از خونه رفت بیرون به شوق دیدن و استقبالی که تو ازمون میکردی برگشت خونه . خوراکی هایی که دوتایی دوست داشتید رو فقط با تو خورد . هروقت دلش از روزگار گرفت و حتی نخواست من بدونم، صورتش رو لابه لای موهای لطیف تو پنهان کرد و اشک ریخت ... 

حالا دنیای بدون تو براش هیچ لطفی نداره . نمیدونم چجوری ولی خودت کمکش کن به حال طبیعی برگرده . 

دوسِت داریم دختر کوچولوی خونه ی ما و تا آخرین لحظه ی زندگیمون خاطرات قشنگ سه سال با تو زندگی عاشقانه  تجربه کردن رو، فراموش نمیکنیم . 

*******

دوستان عزیزم از همه ی کامنت های مهربونی که تو اینستاگرام، واتس اَپ ،  یا کامنت همین خونه برام نوشتید ممنونم. 

امیدوارم هیچوقت رفتن عزیزانتون رو تجربه نکنید . البته که واقعیت زندگی ما جاندارن از انسان گرفته تا حیوان با تولد و مرگ عجین شده . هیچ موجود زنده ای نامیرا نیست ولی انگار این واقعی ترین واقعیت زندگی رو هرگز باور نداریم . 

هیچ کس نه اولین داغدار خواهد بود نه آخرینش . زمان مرهم خوبیه برای تسکین درد های اینچنینی. 

میدونم همگی یه علامت سوال بزرگ دارید که چی شد . 

هر آنچه دیدم تو اون دوروز جانکاه براتون مینویسم ، امیدوارم هیچوقت برای همزیست های قشنگ کوچولوتون پیش نیاد . 

تا ساعت ده و نیم  صبح روز دو شنبه 27 تیر همه چیزو  در پست قبل براتون نوشته بودم  . 


همون موقع به امید دیدن متخصص قلب حاذقی که خبر داشتم از ساعت یازده تا سه تو بیمارستان هست از اداره زدم بیرون . تو دلم رخت می شستن ، هر بار تلفنم زنگ خورد مُردم و زنده شدم که نکنه از بیمارستان باشه . 

خیلی زود رسیدم بیمارستان . دختر کوچولوی نازم منو  شناخت و سرش رو آورد دم در کیج اکسیژن(کیج اکسیژن اتاقک شیشه ای هست که لوله ی اکسیژن داخلشه و برای شرایطی که کوچولوها سخت نفس میکشن تعبیه شده .)

 گفته بودن چون داروی فروزماید براش تجویز شده ، باید زیاد جیش کنه و زیاد آب بخوره .

دو بار جیش کرد و با ناراحتی از روی پدش بلند شد و جای دیگه ای خوابید . دارسی تمیز ترین گربه اییه که به عمرم دیدم ، هیچوقت خارج از خاکش دستشویی نکرد به جز اون روز که چاره ای نداشت. 


با کمک نیروی خدماتی یک لحظه در کیج رو باز کردیم ، دختر کوچولومو با عشق بغلم کردم و پد زیرش رو عوض کردن . انقدر بهتر شده بود که سرپا ایستاد و دل سیرر آب خورد اما غذایی که براش گذاشته بودن رو لب نمیزد . 

گفتم : دارسی عادت داره از دست من غذا میخوره . گفتن: بهش بده .

 اما میل نداشت . گفتم : بچه م فقط غذایی که من بپزم میخوره ، گفتن :براش بیار . 


به پزشکش گفتم بنظرم خیلی تنفسش خوب شده نمیدونم درست متوجه شدم یا خیالاته ؟ گفت : نه واقعا بهتره ، فکر میکنم به داروها داره جواب میده . 

با مشیری صحبت کردم گفت : خدا رو شکر بذار حتی اگه شده یک هفته اونجا بمونه تا کاملاً مشکل ریه ش برطرف بشه و بعد برای درمان بقیه ی مشکلات و درمانش اقدام کنیم . گفتم : تو بگو هرررقدر که لازمه ، ولی دارسی خوب شه . برای من اصلاً مدتش مهم نیست . 


اون متخصص قلب رو هم پیدا کردم موضوع رو شرح دادم گفت : بنظرم تا الان هر اقدامی شده درست و بجا شده بذار این بحران رو اگر گذروند درمورد مشکل قلبی که پیدا کرده بررسی میکنیم . 


تقریباً ساعت 2/5 بود که اومدن یک لحظه بردنش برای عکس مجدد ریه . 


نتیجه ی عکس خیلی بهتر از عکس دیروز بود و نشون میداد ریه چند درصدی از دیروز که خیلی سفید شده بود، بهتر شده و یعنی داشت به دارو پاسخ مثبت میداد ولی دوباره تنفسش خراب شده بود . 


به دکتر گفتم خدا رو شکر پس توهم نبود واقعا داره جواب میده . 


دکتر گفت: آره اینطور به نظر میاد خدا رو شکر . 


با گریه به دکتر گفتم: شما دارسی منو نجات بدید و این افتخار رو تو کارنامه ی خودتون و بیمارستان ثبت کنید . من دستاتون رو میبوسم و همه جا جار میزنم که معجزه کردید . 

گفت : مامان دارسی ، ما همه ی تلاشمون رو میکنیم.


گفتم : الان تلفن میکنم دخترم براش غذا بیاره .

 گفتن: نه .. الان بردیمش عکس گرفتیم تنفسش نامنظم شده . اجازه بدید دو سه ساعت دیگه . 


گفتم : پس من الان میرم دوساعت بعد برمیگردم . 


برای اولین بار تو این چند روز قلبم امیدوار شد .

 با خوشحالی رفتم خونه . به مهردخت گفتم ماجرا رو .. گفت: دارسیِ من دختر قوی هست . 

سه ساله بهترین غذا و امکانات رو داشته نگاه نکن مینیاتوره ، اون طاقت میاره و برمیگرده خونه .

 همون موقع یه قاشق غذا دهنم گذاشت . یادم افتاد شنبه تو اداره خیلی شلوغ بودیم و فرصت نشد چیزی بخورم گفتم شب با مهردخت شام  میخورم . حالا ساعت سه و نیم بعد از ظهر دوشنبه بود و داشتم یه قاشق غذا رو با لذت میجویدم .

 ساعت چهار بعد از ظهر با مقداری غذا و مهردخت برگشتیم بیمارستان .

 حال دارسی اصلا مثل صبح خوب نبود ،  تنفسش سخت و با صدا شده بود . ما رو دید و کلی تلاش کرد خودش رو به درکیج برسونه .


 دوباره انگار یه زن کارکُشته تو دلم نشسته بود و سر رودخونه رخت های چرکش رو میشست .

 جیش کرد عاشقانه بغلش کردم و جاشو عوض کردم . باصدای بلند و گرفته ش میو میو میکرد . سعی کردم غذایی که اورده بودم رو سرانگشتم به لبهای بیحالش بمالم ولی دوست نداشت .

 به مهردخت گفتم : هیجان اصلا برای دارسی خوب نیست بیا بریم دوباره برگردیم . 


مهردخت قربون صدقه ش میرفت . کمی باهاش حرف زد و گفت : قوی باش من دوباره برمیگردم پیشت . 


از بیمارستان اومدیم بیرون من از غصه م حالت تهوع داشتم وهر دودقیقه یه بار دلم به هم میخورد..

 قرار بود مهردخت پنجشنبه  جشن تولدش رو بگیره ، با خیال آسوده گفت:  تو این چند ساعت بریم خرید کنیم ؟ گفتم: باشه .. 

از خیال راحت و خاطر آسوده ش دچار حس دوگانه ای بودم نمیدونستم از خودم خجالت بکشم که اینقدر دل نگرانم ؟ یا اینکه وحشت کنم مهردخت اینهمه به سلامت دارسی مطمئنه؟ چون  اگر اون اتفاق ناگوار بیفته کاملاً ویران میشه . 


تو پاساژ قائم می چرخیدیم، لباس میدید ، پرو میکرد و نظر من رو می پرسید .. دلم میخواست بشینم گریه کنم بگم : مهردخت من دارم بخاطر درد بی نفسی دارسی میمیرم تو چه دل خجسته ای داری!! اما خودداری میکردم. 


بدون خرید لباس از پاساژ اومدیم بیرون .

 مهردخت جای دیگه ای رو نشون کرد و مشغول رانندگی شدم .

 تلفنم زنگ خورد... بالاخره شماره ی نحس بیمارستان روی گوشیم افتاد ..

 دست و پام به وضوح می لرزید ماشین رو کشیدم کنار . مهردخت میگفت: خب بردار !! چرا اینطوری شدی؟؟ 


گفتم : مهردخت هیچی نگووو بالاخره، همونی که میترسیدم شد . تلفن رو برداشتم . 

- بله؟

-مامان دارسی هستید؟ 

-زار میزدم .. بله . 

- متاسفم عزیزم خبر بدی دارم ، شما که رفتید دارسی ایست قلبی کرد ، احیاش کردیم ولی نیم ساعت بعد که چند دقیقه پیش  باشه  دوباره اتفاق افتاد الان دوباره زیر احیاست ولی ... 

-من دارم میام اونجا 

-منتظرتونیم 


تا خود بیمارستان با مهردخت زار زدیم .هنوز مهردخت انکار میکرد میگفت برمیگرده ..

 گفتم : مهردخت من حتی باور نمیکنم که بچه م یه بار احیاشده باشه و برگشته باشه و خدا کنه راست نگفته باشه،  چون خیلی بهتره که کوچولوی قشنگم با ایست قلبی رفته باشه نه از بی نفسی و خفگی . 


رسیدیم بیمارستان . نمیخوام خیلی توضیح بدم  چون داره پوستم کنده میشه .

 رفتیم یه جای خلوت ، دختر کوچولوی نازو بی جونمون رو تو بغلمون گذاشتن . همه ی بدن نازشو غرق بوسه کردیم .

 زار زدیم و شعرایی که تو این سه سال براش میخوندیم و خوندیم . به مهردخت گفتم بیا بریم باغ فشم ، دارسی قشنگمون رو بسپاریم به گل و درختای باغ . 


حساب بیمارستان رو تسویه کردم .

 دارسی تو کاور و در آغوش مهردخت خوابیده بود ، به سمت باغ فشم می روندم و اشک میریختم . 


با مامان و بابا تماس گرفتم و ازشون اجازه گرفتم گوشه ای از باغ فشم خونه ی دارسی بشه . 

با گریه و تاسف گفتن بهترین جا همینجاست . 

تو حیاط سوم ، کنار درختای قشنگِ  فشم خونه ی دارسی رو درست کردیم .

 مهردخت هزار بار به مامان مصی گفت ، خواهر کوچولوم رو مراقب باش گاهی صداش کن که  نترسه . 


متاسفانه حجم دلتنگیمون خیلی بیشتر از حد تصورمه .

 مهردخت سخت و ناگوار تر با موضوع مواجه شد . چیزی که من از روز شنبه عصر باور کردم ،   اون  از وقتی تنِ  قشنگ و بیجون دارسی رو دید باهاش مواجه شد. 


دعا کنید زمان سوگواری برامون کوتاه تر و راحت تر طی بشه و با جای خالی فرشته ی خونمون کنار بیایم . 


اگر دلیل این اتفاق رو ازم میپرسید چیزی ندارم بگم ، اصلاً به اونجا نرسید که دارسی اکوی قلب بشه یا سونو گرافی که بعضی از دلایل مشخص بشه حتی ازمایشات بیوشیمی خاص هم گرفته نشد فقط یه CBC بود . 


یادمه همون اوایل یه کیت FIP دکتر براش گذاشت که بصورت مختصر مثبت شد ، همون موقع گفتم: دکتر چکار کنم گفت: هیچ کار ، گاهی تا اخر عمرشون عود نمیکنه ، گاهی در عرض دو روز از پا میندازه .

 الان بیشترین احتمال رو به همون میدم ولی دیگه بقیه ش برام مهم نیست . 


اگر فکر میکنید که یه پیشی شبیه دارسی جایگزین کنیم  هم اصلاً همچین کاری فعلا در تصورم نیست ..

 میدونید همیشه وقتی یکی میگفت تک فرزندی بده.  یکی دیگه بیارید که اگرررریه وقت برای بچه تون اتفاقی افتاد ...

 زشت ترین و بدترین پیشنهادهمینه . 


 بنظرم  همه ی موجودات منحصر به فردن و هیچ چیز جایگزین یه چیز دیگه نیست . 

هرچند زندگی بدون این ملوس ها لطفی نداره ولی جایگزین هم معنی نداره و البته تامی جانمون هم که هنوز مهمون خونه ی ماست هرچند مهردخت میونه ی خوبی باهاش نداره . 

هم به دلیل آلرژی که به نوع موهاش داره هم از جنب و جوشش رضایت نداره . 


به هرحال این بود قصه ی تلخ پرکشیدن دختر کوچولوی ملوسم . 


راستی درد آور این هست که اگه یادتون باشه دارسی روز 27 تیر سال 98 حوالی ساعت 7 بعد از ظهر بعنوان هدیه تولد مهردخت با 69 روز سن،  اومد خونه ی ما( عکس بالا قسمت پایین گوشه ی راست ) و درست روز 27 تیر 1401 همون حوالی 7 بعد از ظهر  با سه سال و 69 روز سن ، از پیشمون رفت .


دوستتون دارم 





23 سالگیت مبارک


تو را از جان خواستم و با جان پرداختم . 

" دخترم تولدت مبارک" 

هرچند که تولد امسال مهردخت با موضوعی عجیب و غمگین گره خورد و دیشب بارها درکنار هم اشک ریختیم و خاطرات این سه سال گذشته رو مرور کردیم . 

قدیمی تر های این خونه یادشونه که درست سه سال پیش همچین روزی دارسی قشنگمون که فقط 50 روزش بود، پا تو زندگی ما گذاشت . به روز نکشید که شد جان و دل من و مهردخت و به دنیای ما دونفر ،  رنگ تازه ای بخشید . 

سه سال تمام با همه ی وسواسی که به خرج دادیم این بچه رو مثل چشمامون نگه داشتیم، از غذا،، رعایت نکات بهداشتی، ویزیت ها ی سرموقع و بررسی سلامت ... همه چیز خوب بود و آخرین بار هم اسفند ماه بررسی سلامت شد . همه چیز عالی بود تا روز جمعه که نفس مهمون ما بود و دارسی بنظرم طبیعی می اومد هر چند که مثل همیشه آروم بود و شاید همون وقع علامتی داشته که من متوجه نشدم . به هر حال ساعت 10 شب وقتی با مهردخت نشسته بودیم تی وی نگاه میکردیم و دارسی اومد کنارم نشست احساس کردم ریتم تنفسش خیلی تنده . به مهردخت گفتم : این طرز نفس کشیدن بنظرت طبیعیه؟ 

گفت آره کوچولوعه همیشه تنفسش تنده .. گفتم : نه مهردخت بنظرم تند تر از همیشه ست . 

به هر حال ازش فیلم گرفتم و برای دکتر مشیری فرستادم گفت: این که بنظر من طبیعیه . گفتم الان طبیعی شد دکتر جان بنظرم چند دقیقه ای خیلی تند بود . خلاصه اونشب گذشت . فرداش که شنبه باشه من رفتم اداره و الان هر چی به مغزم فشار میارم که قبل از رفتن چی دیدم یادم نمیاد. 

معمولا اگر خیلی دیرم نباشه به هر دوتاشون غذا میدم دارسی معمولاً عادت داره از دست من غذا میخوره .. یادم نیست که با دست بهش غذا دادم یا نه و رفتم اداره . مهردخت تا ساعت 2 بعد از ظهر خونه بود و بعد رفته سرکار . من ساعت شش و نیم  بعد از ظهر رسیدم خونه و در اتاق تامی رو باز کردم که بیاد بیرون (وقتی خونه نیستیم تامی تو اتاق دربسته ست که بازیگوشی نکنه و به سر و کله ی دارسی نپره) اما دارسی نیومد استقبالم . گشتم دنبالش دیدم رفته رو یکی از صندلی های ناهارخوری و به پهلو افتاده و به سختی نفس میکشه . 

داشت قلبم از ترس می ایستاد . تامی اومده بود دور و برش و هی لیسش میزد و میخواست باهاش بازی کنه ولی دارسی هیچ عکس العملی نداشت . 

نمیدونم چطوری لباس اداره رو دراوردم پرت کردم زمین و سریع لباس راحت تر و خنک تری پوشیدم دارسی رو بغل کردم و دویدم بیرون . میدونستم اصلا شرایط رانندگی ندارم همینکه اسنپ میگرفتم زنگ زدم به دکتر مشیری و گفتم دارم میام اونجا . گفت من نیستم متاسفانه سریع ببرش بیمارستان و اسم بیمارستانی که مد نظرش بود رو اورد. 

راننده مهربون اسنپ ما رو سریع به بیمارستان رسوند اونجا گفتند که کیج اکسیژنشون پر هست و دکتر رادیولوژیست هم رفته . چون دکتر مشیری بهم گفته بود سریع ازش عکس کامل بگیرن ببینیم ریه ش آب نیاورده باشه چون اگر آب بیاره 90% تا چند روز آینده از دست میدیمش . 

بلافاصله به بیمارستان دیگه ای رفتم البته رادیولوژیست اون بیمارستان هم داشت میرفت که التماس کردم بمونه . از دارسی عکس کامل گرفتن و مشخص شد ریه آب نیاورده ولی قلب و کبد بزرگ شده بود . چرااااااااااااااااا؟؟ 

این سوالی بود که من و دکتر همه ش از خودمون می پرسیدیم که چرا باید اینطوری باشه . بعد از عکس و کمی اکسیژن که براش گذاشتن دکتر گفت ببرش خونه این چند تا دارو رو بهش بده تا فردا که یکشنبه باشه بیاریش پیش من ببینمش . 

دارسی رو آوردم خونه تقریباً بهتر شده بود . هنوز با دکتر تلفنی صحبت میکردیم و پیشینه ی دارسی رو مرور میکردیم . دکتر گفت نمیتونه نارسایی مادرزاد قلبی باشه چون من این بچه رو چند بار بیهوش کردم (آخرین بار همین اسفند بود که یکی از دندوناش شکستگی کوچولویی داشت براش ترمیم کرد و جرمگیری هم انجام دادو چک آپ کامل کرد . 

بچه خیلی سریع و راحت از بیهوشی درمیامد و اگر مشکل قلبی بود اونجا خودش رو نشون میداد .. پس یه عامل دیگه باعث شده که الن قلب و کبد درگیر بشن . 

دوباره تکه های پازل رو کنار هم چیدیم یهو دکتر گفت یادته دوسال و نیم قبل تو دارسی رو بخاطر اینکه حس کردی پاهاشو کج میذاره بردی پیش یه دکتر دیگه و وقتی به من گفتی بردمش جای دیگه گفتم دارو چی داد ؟ گفتی : دو هفته س دارم ملوکسیکام  میدم ؟ گفتم بلهه . 

گفت: یادته چقدر داد زدم گفتم : این دارو سه تا پنج روز تجویز میشه نه اینهمه ؟؟ خدا کنه روده و معده بچه رو اسیب نزده باشی که دوباره آوردیش چک کردیم سالم بود 

میگم نکنه همون موقع زخم کوچولویی تو عثنی عشرش ایجاد شده و الان به مرور زخم بزرگ شده وقتی غذا میخوره یا گرسنه میمونه این اسید ها انقدر دردش میارن که بچه از درد بی نفس میشه ؟ و التهاب های اون قسمت به قلب و کبد هم اسیب زده؟ 

گفتم نمیدونم دکتر . 

گفت باشه تا فردا صبر کن و ساعت سه و نیم بیا پیشم . 

چون این روزا  اداره خیلی کار دارم صبح دیروز یکشنبه رفتم اداره هنوز ساعت ده نشده بود که هی مهردخت تماس میگرفت دارسی دوباره اونطوری شده خودت رو برسون . چند بار گفتم مهردخت طاقت بیار الان خوب میشه احتمالا درد داره اینطوری . گفت " نه مامان بیا خونه . 

رفتم خونه دیدم وااای دارسی به همون حال دیروز و بی نفسی افتاده ولی حمله هم دست برنمیداره و همینطور یه سره داره با صدا و سختی نفس میکشه . باز دکتر گفت سریع ببرش همون بیمارستانی که گفتم 

من و مهردخت دارسی رو رسوندیم بیمارستان خوشبختانه کیج اکسیژن خالی بود رفت زیر اکسیژن . پزشک اورژانش دیدش و براش انژیو کت گذاشتن هم آزمایش خون گرفت هم داروی فروزماید تزریق کردن . 

دارسی همونطور بود .. بچه م که اصلا غریبه ها رو دوست نداره با چشمای نگرانش ما رو میدید و سعی میکرد تکون بخوره و بیاد سمت شیشه ی کیج ولی نمیتونست 

برای دکتر شرح دادم که دارسی مریض دکتر مشیریه و هیچوقت مشکلی نداشته اما ما به زخم مشکوکیم . گفت فعلا بادید این شرایطش رو تثبیت کنیم ببینیم چکار میشه کرد . چند ساعت اونجا بودم تو اون مدت دکتر با دکتر مشیری تلفنی صحبت کردن و به این نتیجه رسسیدن که دراوردن دارسی از اکسیژن به صلاح نیست و باید بستری بشه . 

بستریش کردم تا ساعت سه پیشش بودم بعد اومدم خونه و مهردختم رفت سر کار . وقت ملاقات 4 تا 6 بود . ساعت 5 دوباره رفتم سمت بیمارستان .. وااای خدا چقدر خیابون ها بخاطر تعطیلی امروز  شلوغ بودند . 

رسیدم اونجا .. دارسی قشنگم دوباره منو دید و سعی میکرد عکس العمل نشون بده ولی واقعا ناتوان بود . 

دکتر رو دیدم گفت ما یه لحظه مجبور شدیم ببریمش براش دوباره عکس بگیریم و متاسفانه از دیشب که شما عکس گرفتید تا الان شرایطش بد تر شده . عکس رو نشونم داد و خیلی از قسمت های ریه ش سفید شده بود . دقیقاً مثل بیمارای کرونایی که ریه شون به سرعت درگیر میشه . 

گفت دعا کنید به دارو ها جواب بده . 

اصلا نمیدونیم که چی باعث شده . آزمایش خونش تقریباً خوبه و عفونت مختصری تو خون هست که نمیتونه دلیل همه ی این مسائل کرونا یا مثلاً ذات الریه باشه . یه چیزی مثل آمبولی پیش اومده و گییییچیم نمیدونیم چی شده . اگر دارسی طاقت بیاره و ریه ش با دارو ها پاک بشه و نفسش درست بشه بعد میرسیم سر درمان اصلی که ببینیم چی باعث شده  و درستش کنیم . 

ساعت نزدیک هفت بود که از بیمارستان اومدم . روز قبلش کیک تولد مهردخت رو درست کرده بودم و تو یخچال بود گفتم کاش برم کیک رو بردارم خودمم برم ارایشگاه یکمی از این حال بیرون بیام بعد برم محل کار مهردخت و ساعت 9  و نیم که میاد بیرون سورپرایزش کنم . اما انقدر خیابون ها وحشتناک ترافیک بود که دیدم نمیشه . از طرفی مهردخت هم زنگ زد و با گریه گفت حالم سرکار خوب نیست و دارم میام خونه . 

دیشب تمام مدت به من میگفت: مامان دارسی خیلی قویه .. نگاه به آروم بودن و کوچولو بودنش نکن از پسش برمیاد . 

اما هر جای خونه رو میدیدم جای دارسی خالی بود ..

آخرین تلفن دیشبم ساعت 12 شب بود که گفتن همونطوره ولی اب خورده  و جیش هم کرده که نشونه های خوبی بود . من و مهردخت  کلی باهم گریه کردیم و شب پیش هم خوابیدیم تا بیهوش شدیم . 

از تصور اینکه دارسی نترسه و فکر نکنه تنهاش گذاشتیم تو محیط غریبه داریم می میریم . 

ساعت 7/5 صبح زنگ زدم مسئول پذیرش گفت فرقی نکرده (که چرت میگفت ، آخه اون چه میدونه) به دکتر هم وصل نکرد گفت 9/5 زنگ بزن . 

ساعت 9/5 زنگ زدم دکتر گفت فرقی نکرده . دیشب با مشیری باز هی حرف میزدیم گفتم دکتر نکنه چیزی پریده تو گلوش و رفته تو نایش . چون دارسی سالم بود و این اتفاقا خیلی عجیبه .. گفت آره اتفاقا یه مریض سگ داشتم که داشت از دست میرفت دقیقا همین علائم رو داشت  دارو دادم ولی امید نداشتم رفت خونه صاحبش زنگ زد که سرفه کرده یه تکه تشویقی از دهنش پریده بیرون و خوب خوب شده . 

اما متاسفانه نای گربه ها خیلی ظریفه و اصلا دسترسی بهش نیست . نمیدونم چطور ممکنه اگر این اتفاق افتاده باشه وادار به سرفه کنند یا اونو خارج کنند .. فقط ممکنه با دارم حل بشه و از بین بره اگر جسم خارجی هست . 

الان ساعت ده و بیست دقیقه ست قراره 11 تا 3 بعد از ظهر متخصص خیلی حاذقی اونجا بیاد دکتر کشیک گفت بیا باهاش صحبت کن . دارم میرم اونجا . 

ازتون میخوام برای دختر کوچولوی من دعا کنید و انرژی مثبت بفرستید بحران رو بگذرونه . 

همه ی شما که اینجایید یا حیوان خونگی دارید و حداقل اگر الان ندارید تجربه ش رو دارید . یا اینکه اصلا هیچوقت نداشتید . دسته ی اول کاملاً میدونید من و مهردخت و همه ی نزدیکانمون چه حال بدی داریم ولی شما دسته ی دوم ممکنه بعضی هاتون اصلاً درک نکنید این موضوع رو . عزیزان من لطفاً وقتی با کفش های دیگران راه نمیرید ، قضاوتشون نکنید . 

حیوان خونگی آدم واااقعا هیچ فرقی با بقیه ی اعضای عزیزخونه فرقی نداره .. چه بسا بین آدم ها کدورت پیش میاد ولی بین ما و حیوان هامون چیزی جز عشق خالص وجود نداره . 

به هر حال دختر کوچولوی من الان نفسش تنگه و با عذاب داره تنفس میکنه  لطفاً براش انرژی مثبت بفرستید و دعاش کنید . 

یه چیز جالب اینکه انگار تامی کاملاً به موضوع آگاهه .. اون پسر شیطون که یه لحظه آروم نداشت ، یه گوشه کز کرده و اصلا شیطونی نمیکنه . فقط میاد کنارم میشینه و عمیق نگاهم میکنه و لیسم میزنه یا سرشو محکم به دست و صورتم فشار میده . 

ببخشید که انقدر غمگینم .. دست خودم نیست شما شریک همه ی احوالات تلخ و شیرینم هستید . 

دوستتون دارم 

****

راستی ببخشید اگر نمیتونم کامنت ها رو جواب بدم .


" این جماعت عجیییب"

- مهربانو یه چیزی مدتیه خیلی فکرمو مشغول کرده . 

-خیر باشه . 

-نمیدونم تو هم برخورد داشتی یا نه ، چند باری هست برام پیش اومده هم تو جمع دوستانم، هم تو جمع خانواده . میگن مگه دیوانه ایم صبح به صبح ساعت هفت خواب آلود و بچه به بغل بدو بدو  بریم  اداره اونجا  زیر دست هر کس و ناکسی کار کنیم تهشم یه حقوق کارمندی بهمون بدن!!ما نباید خودمون رو محدود به چیزای دم دستی کنیم، باید بلند بپریم، پرواز کنیم و زیاد بخوایم و زیاد به دست بیاریم . 

-به به چه حرفای خوووبی . 

-آررره واقعاً هم حرفای خوبیه ولی ... 

-اما گفتن این حرفا در حضور تو که مدل زندگیت کارمندیه اصلاً مودبانه نیست.

- میدونی که همسر من با کار کردنم مخالفه، این حرفا رو هم جلوی اون بهم میزنن که ثانیه ای یه بار بهم میگه: چقدر میگیری من دوبرابرشو بهت میدم . 

-متاسفم واقعاً ، نمیدونم چی بگم . خوشبختانه من اصلاً  با همچین موردی برخورد نداشتم .

- بنظرت باید چکار کنم؟

- من اگر بودم حتماً باهاشون برخورد میکردم . چه خانواده باشن و چه دوست خانوادگی فرقی نمیکنه . 

-حتی اگر خانواده بود؟ 

-اتفاقاً وقتی خواهر و برادر آدم چنین کار زشتی در حق آدم میکنند که بدتره. حتماً برخورد میکردم . 

میدونی چیه سایه جان لطفاً باهاشون برخورد کن چون سکوت تو باعث میشه اونا فکر کنند حق دارن همچین چیزایی بگن و غیر از تو با دیگران هم ممکنه این کارو انجام بدن . ببین هر کسی دلیلی برای کار کردنش داره که کاملاً شخصیه و به دیگران مربوط نیست . تو  بخاطر  نیاز مالی نیست که کار میکنی ولی کسی مثل من باید کار می کرد و باید کار کنه ، فکر کن شنیدن این حرفا چقدر میتونه آسیب زننده باشه . 

- غیر از اون مهربانو جان ، همین آدما همیشه دستشون جلوی من درازه . یعنی از این طرف میگن آدم نباید گنجشک روزی باشه و باید بلند فکر کنه، از اون طرف دست به هزار تا کار زدن که تو همه ش شکست خوردن . 

- خب من فکر میکنم علت همه ی این حرفایی که میزنن رو فهمیدم . اینا ناخوداگاه یا خودآگاه میخوان به کارایی که میکنن  و بعضاً اشتباه هم هست ، مهر تایید بزنن. بخاطر همین دنبال یه سوژه می گردن که با تخریبش بتونن خودشون رو توجیه کنن . لطفاً نقش گوشت قربونی رو براشون بازی نکن و اجازه نده باهات بازی کنن. 

کمی قدم زدیم و گپ زدیم  سایه گفت : 

- یه چیز دیگه هم هست . چند نفر هستن که ازم پول قرض می گیرن .. بین همون گروه اولی هم که گفتم هستن،  یعنی  ضمن اینکه میگن وااای مگه دیوانه ایم برای چندر غاز صبح بلند شیم مقنعه بکشیم  کله مون بریم اداره .. نه به خودمون برسیم نه استراحتی داشته باشیم و نه هیچ چیز ... 

بعد وقت و بی وقت میان میگن داری انقدر بدی بهمون ؟؟ 

- تو هم میدی بدون اینکه چیزی به روشون بیاری؟ 

- اره .. انتظار دارم خودشون بالاخره خجالت بکشن 

- نمیکشن سایه جون اگر اهل خجالت کشیدن بودن، تا حالا کشیده بودن . ببین ایندفعه ای بگو میدونید چرا من همیشه یه پولی دارم که کار شماها رو راه میندازم؟ دلیلش همونه که مثل دیوانه ها صبح به صبح مقنعه میندازم سرم و میرم یه ماه کار میکنم تا آخرش یه چندر غاز بهم بدن . 

- آره خیلی بهم فشار اومده . تازه اون روزی به  دوستم بعد از چند بار پول قرض کردن ، گفتم : مرجان پول برای چی میخوای؟ 

گفت: فلان مانتو رو دیدم خیلی خوشم اومده می خوام بخرمش . 

وااااقعاً؟؟؟ 

- آررره خدا شاهده .. بهش گفتم : خجالت بکش باباااا یعنی چی بخاطر مانتو رو میزنی ؟؟ واقعاً عزت نفست کجا رفته ؟ من الان 5 تومن پول دارم، داشتم فکر میکردم نصفشو بدم به تو نصفشم برای خودم نگهدارم بعد ترسیدم تو کارت با نصف پول من راه نیفته میخواستم بیشتر بدم بهت برای همین پرسیدم چی شده . بعد تو خیلی راحت میگی میخوام مانتو بخرم؟؟ 

- یاد یه چیز مشابه افتادم سایه . چند سال پیش یکی از دوستام از من پول خواست ( اونم عادت همیشگی شه ) منم دست خودم خیلی تنگ بود یهو گفتم من فقط چهارتومن دارم اگر مشکلت با نصفش حل نمیشه برات از مینا یا کسی دیگه بگیرم . 

گفت : نه باباااا بیشتر میخوام ، آره لطفاً ازش می گیری؟؟  طلا ارزون شده میخوام برم طلا بخرم سرمایه گذاری کنم . 

اولش باورم نمیشد بعد هی حرفشو پیش خودم آنالیز کردم فهمیدم چی میگه . گفتم نه ببخشید واقعا  نمیتونم .

 من خودم وقتی تو تنگنا قرار می گیرم ، یعنی واااقعاً دستم خالی میشه و مجبور میشم ، به مینا رو میزنم .. حالا بخاطر سرمایه گذاری تو نمیتونم . اگر یه مشکل حادی وجود داشت چرا هااا ولی این سرمایه گذاری رو خب همه مون بلدیم بکنیم . 

یادم افتاد چند وقت قبلش من خیلی نیاز مالی داشتم و یه طلای کوچولو با خودم از خونه آوردم، عصری با خودِ  همین دوستم رفتیم فروختیمش و صد بار بهم گفت : خُب  از یکی قرض کن مگه دیوانه ای ؟؟ گفتم : اینا رو برای همین مواقع گرفته بودم دیگه . 

حالا تو تعریف کردی یاد همین موضع افتادم بعضیا متاسفانه رو حساب دیگران زندگیشونو پیش میبرن . اصلاً هم رو زدن و اصرار کردن براشون سخت نیست !!


دوستتون دارم 

**********

دوستان باید تشکر کنم از مشارکتتون در مورد همیاری گلی خانوم . مثل همیشه ذره ذره  دستمون پر و پیمون شد . 

در حال حاضر منتظر خبر از طرف گلی خانوم هستم که بگه عمل کرده و من معتمدم رو بفرستم بیمارستان عیادتش و وجهی که از طرف خودمون براش جمع کردیم رو تقدیمش کنم . 




  

49 سالگی هم تمام شد

دوستان عزیزم اهل گرگان هستید یا تو اون شهر آشنایی دارید که در مورد کیس حمایتیمون "گلی خانوم" یه کار کوچیک بتونه برامون انجام بده؟؟




بالاخره در تاریخ چهارم تیرماه سال جاری،  49 سالگی پر ماجرا هم به  پایان رسید . راستش هرچی فکر میکنم من حتی یه روز بی ماجرا هم تو زندگیم نداشتم. حالا  نمیدونم چی شده 49 سالگی انقدر به نظرم پر ماجرا تر میاد !

نمیدونم تا سال دیگه و این موقع روزگار برام چی تدارک دیده ولی سعی میکنم به چیزای خوب فکر کنم 


از تک تک پیام های قشنگتون انرژی گرفتم ، خدا رو شکر میکنم که خانواده و دوستان بی نظیری دارم و قدردان همه ی محبت هاشون/ محبت هاتون هستم 


*******

یه مدتیه درگیر یه مورد حمایتی هستم که  بهم معرفی شده . خانم محترم و دردمندی که البته همسر و بچه داره  و اهل گرگان هستند  متاسفانه دوتا تومور در سرش داره که یکی از اونها روی نخاعش نشسته و خطر ناکه و باید در اسرع وقت جراحی بشه . من از اونجایی باهاشون آشنا شدم که یکی از اقوامشون  بهشون پزشکی در شهر مشهد معرفی کرده بودند و گلی خانوم و همسرش رفته بودند مشهد که اون دکتر هم نظرش رو بده . 

خوشبختانه در مشهد خاله خانوم  خَیِر و مهربونِ سینا جان(همسر خواهرم مینا) زندگی میکنند و به سفارش من،  گلی خانوم رو راهنمایی و حمایت کردند .

هزینه ی عمل تو مشهد تقریباً 20 میلیون میشدکه حدود ده میلیون کمتر از گرگان بود ولی در جمع بندی موضوع به این نتیجه رسیدیم که برگردند شهر خودشون  گرگان و با همون پزشکی که از اول قرارا بود جراحیش کنه و حدود سی تومن خرج برمیداشته ، عمل کنه . 

حداقل در  محل زندگیش هزینه ی اقامت ورفت و آمد و  هزینه های جانبی  دیگه رو نداره . 

گلی خانوم هفته ی پیش  برگشت گرگان ولی متاسفانه برادر 42 ساله ش ایست قلبی کرد و از دنیا رفت  و خانواده رو عزادار و گرفتار تر کرد . 

دیروز گلی خانوم رفت که وقت عمل بگیره و منم آماده بودم که شرح حالشو بنویسم و کمک ها رو شروع کنیم. دیروز بعد از ظهر بهم خبر داد که فعلاً دکترش رفته مرخصی و عمل گلی خانوم ده روز عقب میفته . 

به هر حال من موضوع رو نوشتم که کمک هامون رو جمع آوری کنیم . آخرین حمایتی که داشتیم و برای اون هموطن اصفهانی جوانمون که درگیر بیماری سرطان بود کمک کردیم خیلی عالی و موفق بودیم . 

امیدوارم برای گلی خانوم هم بتونیم کمک حال باشیم . البته این کیس چون از طرف برادرم بردیا معرفی شد (همسر گلی خانوم از کارگرهای پروژه ی دوست بردیاست) خودِ بردیا پنج میلیون گذاشت. امیدوارم قبل از اینکه تومور بلایی به سر نخاعش بیاره جراحی بشه و سلامتیش رو بدست بیاره . 

بابا عباس هم به شکرانه ی سلامتیِ من و رفع خطر تصادف دومین واریزی رو انجام داد

راستش دیگه انقدر هزینه های زندگیمون زیاد شده که چند روزه فکرم درگیره ، تا کجا میتونیم به کارمون ادامه بدیم ؟؟

بهتره بهش فکر نکنم و فعلاً تا توان داریم بریم جلو 


شماره کارت همیشگیمون رو میذارم ، به اندازه ی کمک هاتون فکر نکنید دوستان عزیزم ، گاهی معرفی به دوستان تاثیر خیلی خوبی داره پس هر جوری که راحتید و به زحمت کمتری میفتید کمک کنید 




بازم برای همه ی مهری که دارید و پیام های قشنگتون ممنونم 

می دونید که خیلی دوستتون دارم 


به تابستان خوش آمدید


این قاب ، بخشی از از بهارِ زیبای 1401 من بود که گذشت . 



شاید یکی از شگفتی های افزایش سن ، قدر دانی باشه . هر چی میگذره بیشتر قدر ثروتم رو میدونم . خانواده و لحظه های خوبی که میگذرونم جزو دارایی های بسیار با ارزش زندگیم هستن .و اینو مرتب به خودم یادآوری میکنم . 


امروز صبح این پیام رو تو گروه شمعدانی فرستادم تا همگیمون با یه حس و حال خوب بریم به استقبال روزهای خوب آینده . 



میدونید که تیرماه برای من اهمیت ویژه ای داره اولش با تولد نفسم شروع میشه و اواخرش هم   تولد مهردختمه . 

امیدوارم دل همگیمون تو روزهای آینده ی سال خوش باشه . خودمون و عزیزانمون سلامت باشن  . کشور عزیزمون در سایه ی آرامش و امنیت باشه و دست همه ی  ظالمان و غارتگران از این خاکِ  پاک کوتاه بشه .  


دوستتون دارم