دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

23 سالگیت مبارک


تو را از جان خواستم و با جان پرداختم . 

" دخترم تولدت مبارک" 

هرچند که تولد امسال مهردخت با موضوعی عجیب و غمگین گره خورد و دیشب بارها درکنار هم اشک ریختیم و خاطرات این سه سال گذشته رو مرور کردیم . 

قدیمی تر های این خونه یادشونه که درست سه سال پیش همچین روزی دارسی قشنگمون که فقط 50 روزش بود، پا تو زندگی ما گذاشت . به روز نکشید که شد جان و دل من و مهردخت و به دنیای ما دونفر ،  رنگ تازه ای بخشید . 

سه سال تمام با همه ی وسواسی که به خرج دادیم این بچه رو مثل چشمامون نگه داشتیم، از غذا،، رعایت نکات بهداشتی، ویزیت ها ی سرموقع و بررسی سلامت ... همه چیز خوب بود و آخرین بار هم اسفند ماه بررسی سلامت شد . همه چیز عالی بود تا روز جمعه که نفس مهمون ما بود و دارسی بنظرم طبیعی می اومد هر چند که مثل همیشه آروم بود و شاید همون وقع علامتی داشته که من متوجه نشدم . به هر حال ساعت 10 شب وقتی با مهردخت نشسته بودیم تی وی نگاه میکردیم و دارسی اومد کنارم نشست احساس کردم ریتم تنفسش خیلی تنده . به مهردخت گفتم : این طرز نفس کشیدن بنظرت طبیعیه؟ 

گفت آره کوچولوعه همیشه تنفسش تنده .. گفتم : نه مهردخت بنظرم تند تر از همیشه ست . 

به هر حال ازش فیلم گرفتم و برای دکتر مشیری فرستادم گفت: این که بنظر من طبیعیه . گفتم الان طبیعی شد دکتر جان بنظرم چند دقیقه ای خیلی تند بود . خلاصه اونشب گذشت . فرداش که شنبه باشه من رفتم اداره و الان هر چی به مغزم فشار میارم که قبل از رفتن چی دیدم یادم نمیاد. 

معمولا اگر خیلی دیرم نباشه به هر دوتاشون غذا میدم دارسی معمولاً عادت داره از دست من غذا میخوره .. یادم نیست که با دست بهش غذا دادم یا نه و رفتم اداره . مهردخت تا ساعت 2 بعد از ظهر خونه بود و بعد رفته سرکار . من ساعت شش و نیم  بعد از ظهر رسیدم خونه و در اتاق تامی رو باز کردم که بیاد بیرون (وقتی خونه نیستیم تامی تو اتاق دربسته ست که بازیگوشی نکنه و به سر و کله ی دارسی نپره) اما دارسی نیومد استقبالم . گشتم دنبالش دیدم رفته رو یکی از صندلی های ناهارخوری و به پهلو افتاده و به سختی نفس میکشه . 

داشت قلبم از ترس می ایستاد . تامی اومده بود دور و برش و هی لیسش میزد و میخواست باهاش بازی کنه ولی دارسی هیچ عکس العملی نداشت . 

نمیدونم چطوری لباس اداره رو دراوردم پرت کردم زمین و سریع لباس راحت تر و خنک تری پوشیدم دارسی رو بغل کردم و دویدم بیرون . میدونستم اصلا شرایط رانندگی ندارم همینکه اسنپ میگرفتم زنگ زدم به دکتر مشیری و گفتم دارم میام اونجا . گفت من نیستم متاسفانه سریع ببرش بیمارستان و اسم بیمارستانی که مد نظرش بود رو اورد. 

راننده مهربون اسنپ ما رو سریع به بیمارستان رسوند اونجا گفتند که کیج اکسیژنشون پر هست و دکتر رادیولوژیست هم رفته . چون دکتر مشیری بهم گفته بود سریع ازش عکس کامل بگیرن ببینیم ریه ش آب نیاورده باشه چون اگر آب بیاره 90% تا چند روز آینده از دست میدیمش . 

بلافاصله به بیمارستان دیگه ای رفتم البته رادیولوژیست اون بیمارستان هم داشت میرفت که التماس کردم بمونه . از دارسی عکس کامل گرفتن و مشخص شد ریه آب نیاورده ولی قلب و کبد بزرگ شده بود . چرااااااااااااااااا؟؟ 

این سوالی بود که من و دکتر همه ش از خودمون می پرسیدیم که چرا باید اینطوری باشه . بعد از عکس و کمی اکسیژن که براش گذاشتن دکتر گفت ببرش خونه این چند تا دارو رو بهش بده تا فردا که یکشنبه باشه بیاریش پیش من ببینمش . 

دارسی رو آوردم خونه تقریباً بهتر شده بود . هنوز با دکتر تلفنی صحبت میکردیم و پیشینه ی دارسی رو مرور میکردیم . دکتر گفت نمیتونه نارسایی مادرزاد قلبی باشه چون من این بچه رو چند بار بیهوش کردم (آخرین بار همین اسفند بود که یکی از دندوناش شکستگی کوچولویی داشت براش ترمیم کرد و جرمگیری هم انجام دادو چک آپ کامل کرد . 

بچه خیلی سریع و راحت از بیهوشی درمیامد و اگر مشکل قلبی بود اونجا خودش رو نشون میداد .. پس یه عامل دیگه باعث شده که الن قلب و کبد درگیر بشن . 

دوباره تکه های پازل رو کنار هم چیدیم یهو دکتر گفت یادته دوسال و نیم قبل تو دارسی رو بخاطر اینکه حس کردی پاهاشو کج میذاره بردی پیش یه دکتر دیگه و وقتی به من گفتی بردمش جای دیگه گفتم دارو چی داد ؟ گفتی : دو هفته س دارم ملوکسیکام  میدم ؟ گفتم بلهه . 

گفت: یادته چقدر داد زدم گفتم : این دارو سه تا پنج روز تجویز میشه نه اینهمه ؟؟ خدا کنه روده و معده بچه رو اسیب نزده باشی که دوباره آوردیش چک کردیم سالم بود 

میگم نکنه همون موقع زخم کوچولویی تو عثنی عشرش ایجاد شده و الان به مرور زخم بزرگ شده وقتی غذا میخوره یا گرسنه میمونه این اسید ها انقدر دردش میارن که بچه از درد بی نفس میشه ؟ و التهاب های اون قسمت به قلب و کبد هم اسیب زده؟ 

گفتم نمیدونم دکتر . 

گفت باشه تا فردا صبر کن و ساعت سه و نیم بیا پیشم . 

چون این روزا  اداره خیلی کار دارم صبح دیروز یکشنبه رفتم اداره هنوز ساعت ده نشده بود که هی مهردخت تماس میگرفت دارسی دوباره اونطوری شده خودت رو برسون . چند بار گفتم مهردخت طاقت بیار الان خوب میشه احتمالا درد داره اینطوری . گفت " نه مامان بیا خونه . 

رفتم خونه دیدم وااای دارسی به همون حال دیروز و بی نفسی افتاده ولی حمله هم دست برنمیداره و همینطور یه سره داره با صدا و سختی نفس میکشه . باز دکتر گفت سریع ببرش همون بیمارستانی که گفتم 

من و مهردخت دارسی رو رسوندیم بیمارستان خوشبختانه کیج اکسیژن خالی بود رفت زیر اکسیژن . پزشک اورژانش دیدش و براش انژیو کت گذاشتن هم آزمایش خون گرفت هم داروی فروزماید تزریق کردن . 

دارسی همونطور بود .. بچه م که اصلا غریبه ها رو دوست نداره با چشمای نگرانش ما رو میدید و سعی میکرد تکون بخوره و بیاد سمت شیشه ی کیج ولی نمیتونست 

برای دکتر شرح دادم که دارسی مریض دکتر مشیریه و هیچوقت مشکلی نداشته اما ما به زخم مشکوکیم . گفت فعلا بادید این شرایطش رو تثبیت کنیم ببینیم چکار میشه کرد . چند ساعت اونجا بودم تو اون مدت دکتر با دکتر مشیری تلفنی صحبت کردن و به این نتیجه رسسیدن که دراوردن دارسی از اکسیژن به صلاح نیست و باید بستری بشه . 

بستریش کردم تا ساعت سه پیشش بودم بعد اومدم خونه و مهردختم رفت سر کار . وقت ملاقات 4 تا 6 بود . ساعت 5 دوباره رفتم سمت بیمارستان .. وااای خدا چقدر خیابون ها بخاطر تعطیلی امروز  شلوغ بودند . 

رسیدم اونجا .. دارسی قشنگم دوباره منو دید و سعی میکرد عکس العمل نشون بده ولی واقعا ناتوان بود . 

دکتر رو دیدم گفت ما یه لحظه مجبور شدیم ببریمش براش دوباره عکس بگیریم و متاسفانه از دیشب که شما عکس گرفتید تا الان شرایطش بد تر شده . عکس رو نشونم داد و خیلی از قسمت های ریه ش سفید شده بود . دقیقاً مثل بیمارای کرونایی که ریه شون به سرعت درگیر میشه . 

گفت دعا کنید به دارو ها جواب بده . 

اصلا نمیدونیم که چی باعث شده . آزمایش خونش تقریباً خوبه و عفونت مختصری تو خون هست که نمیتونه دلیل همه ی این مسائل کرونا یا مثلاً ذات الریه باشه . یه چیزی مثل آمبولی پیش اومده و گییییچیم نمیدونیم چی شده . اگر دارسی طاقت بیاره و ریه ش با دارو ها پاک بشه و نفسش درست بشه بعد میرسیم سر درمان اصلی که ببینیم چی باعث شده  و درستش کنیم . 

ساعت نزدیک هفت بود که از بیمارستان اومدم . روز قبلش کیک تولد مهردخت رو درست کرده بودم و تو یخچال بود گفتم کاش برم کیک رو بردارم خودمم برم ارایشگاه یکمی از این حال بیرون بیام بعد برم محل کار مهردخت و ساعت 9  و نیم که میاد بیرون سورپرایزش کنم . اما انقدر خیابون ها وحشتناک ترافیک بود که دیدم نمیشه . از طرفی مهردخت هم زنگ زد و با گریه گفت حالم سرکار خوب نیست و دارم میام خونه . 

دیشب تمام مدت به من میگفت: مامان دارسی خیلی قویه .. نگاه به آروم بودن و کوچولو بودنش نکن از پسش برمیاد . 

اما هر جای خونه رو میدیدم جای دارسی خالی بود ..

آخرین تلفن دیشبم ساعت 12 شب بود که گفتن همونطوره ولی اب خورده  و جیش هم کرده که نشونه های خوبی بود . من و مهردخت  کلی باهم گریه کردیم و شب پیش هم خوابیدیم تا بیهوش شدیم . 

از تصور اینکه دارسی نترسه و فکر نکنه تنهاش گذاشتیم تو محیط غریبه داریم می میریم . 

ساعت 7/5 صبح زنگ زدم مسئول پذیرش گفت فرقی نکرده (که چرت میگفت ، آخه اون چه میدونه) به دکتر هم وصل نکرد گفت 9/5 زنگ بزن . 

ساعت 9/5 زنگ زدم دکتر گفت فرقی نکرده . دیشب با مشیری باز هی حرف میزدیم گفتم دکتر نکنه چیزی پریده تو گلوش و رفته تو نایش . چون دارسی سالم بود و این اتفاقا خیلی عجیبه .. گفت آره اتفاقا یه مریض سگ داشتم که داشت از دست میرفت دقیقا همین علائم رو داشت  دارو دادم ولی امید نداشتم رفت خونه صاحبش زنگ زد که سرفه کرده یه تکه تشویقی از دهنش پریده بیرون و خوب خوب شده . 

اما متاسفانه نای گربه ها خیلی ظریفه و اصلا دسترسی بهش نیست . نمیدونم چطور ممکنه اگر این اتفاق افتاده باشه وادار به سرفه کنند یا اونو خارج کنند .. فقط ممکنه با دارم حل بشه و از بین بره اگر جسم خارجی هست . 

الان ساعت ده و بیست دقیقه ست قراره 11 تا 3 بعد از ظهر متخصص خیلی حاذقی اونجا بیاد دکتر کشیک گفت بیا باهاش صحبت کن . دارم میرم اونجا . 

ازتون میخوام برای دختر کوچولوی من دعا کنید و انرژی مثبت بفرستید بحران رو بگذرونه . 

همه ی شما که اینجایید یا حیوان خونگی دارید و حداقل اگر الان ندارید تجربه ش رو دارید . یا اینکه اصلا هیچوقت نداشتید . دسته ی اول کاملاً میدونید من و مهردخت و همه ی نزدیکانمون چه حال بدی داریم ولی شما دسته ی دوم ممکنه بعضی هاتون اصلاً درک نکنید این موضوع رو . عزیزان من لطفاً وقتی با کفش های دیگران راه نمیرید ، قضاوتشون نکنید . 

حیوان خونگی آدم واااقعا هیچ فرقی با بقیه ی اعضای عزیزخونه فرقی نداره .. چه بسا بین آدم ها کدورت پیش میاد ولی بین ما و حیوان هامون چیزی جز عشق خالص وجود نداره . 

به هر حال دختر کوچولوی من الان نفسش تنگه و با عذاب داره تنفس میکنه  لطفاً براش انرژی مثبت بفرستید و دعاش کنید . 

یه چیز جالب اینکه انگار تامی کاملاً به موضوع آگاهه .. اون پسر شیطون که یه لحظه آروم نداشت ، یه گوشه کز کرده و اصلا شیطونی نمیکنه . فقط میاد کنارم میشینه و عمیق نگاهم میکنه و لیسم میزنه یا سرشو محکم به دست و صورتم فشار میده . 

ببخشید که انقدر غمگینم .. دست خودم نیست شما شریک همه ی احوالات تلخ و شیرینم هستید . 

دوستتون دارم 

****

راستی ببخشید اگر نمیتونم کامنت ها رو جواب بدم .


نظرات 40 + ارسال نظر
ساغر چهارشنبه 5 مرداد 1401 ساعت 03:16 ب.ظ

مهربانوجان سلام عزیزم
متاسفم بابت اندوهی که تجربه کردی ....
همیشه در دلم تحسینتون میکردم که برای حیوانات وقت میگذاری و دلسوزی میکنی
من کلا نگاه سرد و بیمهری به حیوانات داشتم که شما باعث شدی دیدم رو بهتر کنم اگرچه حیوان خانگی ندارم ولی اون حس بدی هم که قبلا به حیوانات داشتم رو ندارم و خودخواهیم رو کمتر کردم.

عزیزم تولد دختر عزیزتون هزاران بار مبارک باشه ، مواظب دختر درونگراتون باشید.
مهربانو جان هر بار که میبینم چقد مسیولیت پذیرید با خودم میگم خداقوت به شما که تنهایی و با تکیه روحی و جسمی به خودت مشکلات و چالشهای زندگی دونفرتون رو پشت سر میگذارید، خدا توانت رو بیشتر کنه.باز هم بابت غم ‌و اندوه نبود دارسی کوچولوت متاسفم و انشاالله خودتون و مهردخت عزیز هرچه زودتر باهاش کنار بیاید.

سلام ساغر عزیزم
ممنونم از محبتت دوست نازنینم .
چقدر خوشحال شدم از خوندن کامنت بزرگوارانه و با محبتت . خدا رو شکر خیلی بهتریم احتمالا بخاطر اینه که چند روز اول تنها بودیم و راااحت سوگواری کردیم و بارها رفتیم فشم و اونجا هم تخلیه روانی شدیم و بعد آرامش جاش رو به گریه داد.
عزیز منی شما ساغر جانم . الهی تن درست و پر از ارامش باشی

مریم شنبه 1 مرداد 1401 ساعت 10:19 ق.ظ

سلام عزیزم
من حیوان خانگی ندارم،یعنی از نظر روحی آمادگی ش رو ندارم
ولی پا به پای شما نگران شدم و متاسفانه اشک ریختم
فقط امیدوارم خدا صبر بده بخصوص به مهردخت جان

سلام مریم جانم
ممنونم نازنین

مینا2 چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 09:35 ق.ظ

مهربانو جان عزیزم خیلی متاثر و غمگین شدم وقتی استوری رو دیدم درواقع شوک شدم در عرض چند روز دارسی کوچولو و نازنین پر کشید
شما و مهردخت جان روزهای سختی رو میگذرونید امیدوارم خدا به دلتون آرامش و صبر عطا کنه .خاطرات دارسی همیشه برای شما موندگاره

ملی چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 08:49 ق.ظ

سلام مهربانو جان من حیوان خونگی ندارم و هیچوقت هم دوست نداشتم داشته باشم ولی برای دارسی تو گریه کردم امیدوارم زودتر خوب بشه تو بیمارستان دامپزشکی تو خیابون قریب دکتر ملماسی هم خیلی خوبن .
اینو رو هم بدون که گربه ها هم کرونا میگیرن

nahid سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 10:49 ب.ظ

اخ دارسی کوچولو
چه خیف

ونوس سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 09:49 ب.ظ

آخ که قلبم...
من الان خوندم وبتو و نفسم بند اومد از تعریفات
حالتونو بیتابی هاتونو درک میکنم عزیزم(گریه)
چون دقیقا میدونم این ملوسا این آرامبخش های ما این مظلوم ها چیزی از یچه های واقعیمون کم ندارن(گریه)
امیدوارم زودتر بتونین با این جریان کنار بیاین. برای دلتون صبر زیاد آرزو میکنم نازنینم

ونوس سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 09:17 ب.ظ

تولد آترا جون قشنگم مبارک
خوشبختی و موفقیت روزافزونشو ببینی

parastoo سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 08:20 ب.ظ

Azizam man too insta bahat nistam vali alan didam ke zaheran Darsi ro az dast dadi. Nemitoonam begam cheghadr narahatam chon khodam in tajrobaro dashtam. Midoonam ta ye modat donya baraye adam tamoom mishe. Omidvaram ghalbet zoodtar aramesh peyda kone.

ربولی حسن کور سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 05:57 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
میدونم که الان حوصله ندارین
واقعا متاسفم
باز خوبه که تامی هست

Maneli سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 05:07 ب.ظ

چقدر ارزو کردم استوری اینستا رو اشتباه دیده باشم وقتی نوشتی براش دعا کنین
خیلی دیشب من و بردیا غصه خوردیم
الان که پستت رو خوندم قلبم فشرده شد و کلی گریه کردم.

شکوه سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 03:36 ب.ظ

سلام بانو خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شدم ما هم به حضور پیشی کوچولوی نازنین در وبلاگتون عادت کرده بودیم

نجمه سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 02:23 ب.ظ

سلام عزیزم
اول تولد مهردخت عزیز مبارک باشه.
دوم اینکه دارسی عزیز
با عکسای قشنگش دلبری می کرد. متاسفم که از دستش دادین.

منجوق سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 01:53 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

خیلی سخته
من دوبار تجربه کردم

ما و تربچه مون سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 01:39 ب.ظ

تولد دخمل گل مبارکککک


حیوونی دارسی
دوستش داشتم :((

طفلکی مهردخت الان چه حالیه :((

نوشین سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 01:13 ب.ظ

هنوزم در بهتم. الهی خدا صبر بده تا بتونی خودت و مهردخت با این غم کنار بیاین.
خیلی سخته......
دارسی با ابهت. عزیزکم

سعیده سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 12:05 ب.ظ

مهربانو عزیزم از دیشب که استوریتو دیدم چند بار خواستم برات بنویسم و نتونستم، خیلی متاسف شدم ، نمیدونم چی بگم که از غمت کم کنه فقط امیدوارم هر چه زودتر به آرامش برسی.

لیندا سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 11:50 ق.ظ

تولد مهردخت جان مبارک باشه
خیلی غم انگیزه رفتن دارسی
امیدوارم با خاطرات خوشی که به جا گذاشته بتونین غمش رو بگذرونین

فرشته سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 11:25 ق.ظ

مهربانوی عزیزم از صمیم قلب برات ناراختم اینو کسی میگه 42 سال عمرش رو با حیوون ها بزرگ شده باگم شدن یا مرگ گربه اش روزها گریه کرده
الان هم با داشتن 8 تا سگ از پارسال که سگ بزرگم که 11سالشه مریضه انواع واقسام دکترها بردم خوب نفس نمی کشه کبدش متاسفانه بزرگ شده انزیم کبدیش بالاهست دیابت هم داره دکتر عملا ازش قطع امید کرده وواقعا خوب نفس نمی کشه وهرروز غصه از دست دادنش رو دارم کاملا می فهم تو رو امیدوارم خدا به دل مهربون تو ومهردخت ارامش بده عزیزم

تیلوتیلو سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 09:42 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/


متاسفم که الان دیگه میدونم دارسی را از دست دادی و خیلی غمگینی
دلداری دادن در این مواقع را بلد نیستم
ولی میدونم غم از دست دادن غم بزرگیه

الی سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 09:20 ق.ظ http://elimehr.blogsky.com

تولد مهردخت عزیز مبارک امیدوارم کنار شما و عزیزانش سرشار از آرامش باشه و به همه آرزوهای قشنگش برسه
من حیوان خانگی ندارم، در واقع فوبیا دارم مخصوصا به پرنده و گربه و سگ، اما درک میکنم، چون تعداد زیادی از دوستانم که حیوان خانگی دارن دیدم چقدر وابستگی و عشق میاره، امیدوارم دارسی کوچولو خیلی سریع خوب بشه و برگرده پیشتون

متولد ماه مهر سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 08:54 ق.ظ

ای جانم وقتی دیروز استوری ات را دیدم که از رفتن دارسی حرف زدی قلبم درد گرفت، با اینکه حیوان خانگی ندارم حال تو و مهردخت عزیز را درک می کنم.

لیمو سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 08:44 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

تولد مهردخت جان مبارک باشه
+ من از قدیمی های این خونه نیستم اما تمام پست ها رو خوندم. برای دارسی خیلی ناراحت شدم. امیدوارم سریعتر خوب بشه بچه ها و حیوانات وقتی بیمار میشن خیلی مظلومن

شادی سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 08:20 ق.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

مهربانو جان دیشب که استوری‌رو دیدم واقعا شوک شدم، از عشق و علاقه و محبتت به دارسی خبر داشتم، و چون ناگهانی بود خیلی ناراحت شدم. الان هم که ماجرا رو خوندم خیلی دلم سوخت، امیدوارم بتونید غمش رو بگذرونید.
تولد دختر نازت هم مبارکتون باشه. براتون آرزوی صبر و آرامش دارم. و سلامتی برای همه خانواده.

parinaz سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 08:06 ق.ظ http://parinaz95.blogfa.com

مهربانو جان عزیز و دوست داشتنی.تولد خودتون با تاخیر خیلی زیاد تبریک میگم امیدوارم سایه پر از مهر و محبتتون سالیان سال بلای سر مهردخت جان باشه و تولد دختر گلتون هم خیلی بهتون تبریک میگم.
راستش مدت خیلی زیادی هستش که حالم خوب نیست و منو ببخشید که تولدتون زودتر تبریک نگفتم.
من تجربه نگهداری حیوان خونگی نداشتم ولی اصلا فکرش نمیکردم با خوندن این پست منم انقدر دل نگران دارسی بشم و غصه ام بگیره.حق دارید واقعااااا.امیدوارم مقاومت کنه و حالش بهتر بشه و به نظرم برگشتن دارسی به خونه بهترین هدیه تولد مهردخت میشه.

ملیکا سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 07:56 ق.ظ

سلام مهربانو جانم
تولد دختر گل و عزیز و نازنینم، مهردخت جان مبارک باشه. امیدوارم که همیشه سلامت و شاد باشه و در زندگی و کارهاش موفق.
مهربانو جان موقع خوندن پست و شرح حال دارسی جان، نفسم بالا نمیومد، با این همه مراقبت‌ها نمی‌دونم چرا اینطوری میشن.
کاملا درکتون می‌کنم. امیدوارم که هر چه زودتر حالش خوب بشه و برگرده خونه.
گربه‌ها خیلی خوب حالات روحی آدمارو درک می‌کنن. خودم بارها تجربه کردم.

Mani سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 04:43 ق.ظ

مهربانو جان
امیدوارم امروز حال دارسی خیلی بهتر باشد.

Nasrin سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 02:45 ق.ظ

خداى من چه قدر ناراحت شدم تمام مدت خوندن قیافه دارسى کوچولوى بانمک جلوى چشمم بود
تولد مهردخت عزیز مبارک یادمه دارسى کادوى تولد مهردخت جان بود امیدوارم با خبر سلامتى دارسى پست جدید رو شروع کنى

پریسا مامان امیرارسلان سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 02:11 ق.ظ

اخ قلبم
درکتون میکنم

صفا سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 01:21 ق.ظ http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

تولد مهر دخت عزیز هم مبارک انشااله همیشه آنتون سالم و دلتون خوش باشه

صفا سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 01:18 ق.ظ http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

آخی انشااله که حالش خوب میشه . کاملا درکت میکنم و بهت حق میدم بابت این نگرانی . .

طیبه سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 12:53 ق.ظ

عزیزم درکت میکنم چقدر سخته با وجودی که حیوان خونگی نداشتم

امیدوارم بیای و از حال خویش ب آزمون بگی

منتظریم عزیزم

Maryam سه‌شنبه 28 تیر 1401 ساعت 12:08 ق.ظ

من الان دیدم پیام اینستاگرمتونو و اشکهام بند نمیاد…واقعا متاسفم… خیلی خیلی اتفاق غم انگیزیه

سهیلا دوشنبه 27 تیر 1401 ساعت 06:50 ب.ظ http://Vozoyeeshgh.blogsky.com

سلام
ارزو میکنم بزودی زود خوب بشه

محبوبه دوشنبه 27 تیر 1401 ساعت 06:16 ب.ظ

عزیزم، ایشالا که خیلی زود خوب بشه، من هم گربه دارم و میدونم چه حسی داری، خار به پاشون بره، قلب آدم تیر میکشه

هوپ... دوشنبه 27 تیر 1401 ساعت 06:09 ب.ظ

مهربانو جانم، دعا میکنم دخترکتون زود زود مرخص بشه

مینا2 دوشنبه 27 تیر 1401 ساعت 05:14 ب.ظ

مهربانو جانم خیلی ناراحت شدم
برای دارسی کوچولو دعا می کنم زودتر خوب بشه و خیال هممون راحت بشه .حالت کاملا قابل درکه عزیزم
منتظر خبرای خوشت از دارسی هستیم

ماه دوشنبه 27 تیر 1401 ساعت 03:17 ب.ظ

امیدوارم زودتر حالش کامل خوب بشه.

ربولی حسن کور دوشنبه 27 تیر 1401 ساعت 02:32 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
بعد از مدتها آپ کردین و باز هم با یک خبر بد
امیدوارم در سالهای بعد تولد همه اعضای خانواده را با دارسی و تامی جشن بگیرین

نسرین دوشنبه 27 تیر 1401 ساعت 11:34 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

تولد مهردخت عزیزم خیلی مبارکمون باشه.


همونایی که بهت گفتم.
هر وقت خبر گرفتی برام یه جمله بنویس لطفا

لیلا الف دوشنبه 27 تیر 1401 ساعت 11:27 ق.ظ

اول از همه تولد مهر دخت عزیز مبارک باشه
دوم امیدوارم دارسی کوچولو خیلی خیلی زود حالش خوب بشه و بیاد خونه و دوباره شیطونی کنه براتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد