دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

پست تصادفی

هشتاد درصد این پست رو دیروز که شنبه بود نوشتم ولی انقدر سرم درد میکرد که خوابیدم و چند ساعت بعد بیدار شدم ، دیگه پستش نکردم. 

*****************


تازه از بیمارستان نیکان برگشتم .

 هم معاینه ی کامل انجام شد.  هم سونوگرافی از اعماءو احشاء داخل شکم ، هم آزمایش خون و ادرار گرفتن که یه وقت مثلاً پارگی،  چیزی تو کلیه سمت چپ نباشه . 


با وجودی که بنظر خودم هیچکدومش لازم نبود اما حوصله ی ملامت شنیدن های بعدش رو نداشتم؛  که مهربانو خیلی بی احتیاطی و اگه یه بلایی سرت اومده بود چکار می کردی و این چیزااا. 

*****

امروز خیلی معمولی شروع شد ...

تقریباً مثل هر روز  با پاستیل های نرمِ تامی که میزد رو گونه م بیدار شدم  و چند تا ماچ محکمش کردم و سرشو خاروندم . 

فوری چشماش خمار شد ، گفتم نه دیگه... نخواب که ،  منو بیدار کردی میخوای خودت بخوااابی؟؟


از تخت اومدم بیرون و مشغول جمع آوری وسایلم شدم که برم اداره . غذای پر ملات و پرو پیمون پیشی های خیابون رو برداشتم (دست نفس جان درد نکنه دیروز جمعه چند تا بسه گردن مرغ براشون خریده بود آورد پختم با غذاهاشون مخلوط کردم شد چند برابر همیشه). 

برای دارسی و تامی هم غذا و آبِ تازه  گذاشتم . جعبه ی سفارش کوکی های همکارمم برداشتم و رفتم سمت اداره . 


اولین جایی که غذا میذارم، برای کوچولوهای نزدیک خونه ی خودمونه .

 یه آقای محترم کهنسالی که اومده بود نون بربری بخره صدام کرد و بعد از کلی تشکر بابت غذای پیشی ها، ازم پرسید که غذاشون رو چجوری درست میکنم ؟ براش  کامل شرح دادم . ممنوعه ها رو هم گفتم . درمورد لبنیات هم توضیح دادم خیلی تشکر کرد و گفت: کلی چیز یاد گرفتم .  دوربینش رو درآورد و کلی از بچه ها فیلم گرفت 


بعد رفتم سرکوچه نزدیک اداره ، ماشین رو پارک کردم. غذای اون گوگولی هارو هم دادم .

 آخرین قسمت غذا، سهم اون مامان پیشیِ جلوی در اداره بود که برداشتم و به سمت اداره حرکت کردم. 


به چراغ ترافیک نگاه کردم هنوز 12 ثانیه مهلت داشتم تا عبور کنم .... عرض خیابون رو طی کردم . همین که میخواستم آخرین قدم رو بردارم ،  ماشینی که از قسمت شمال چهارراه به قسمت شرق ، که من درحال گذر ازش بودم رسید، متاسفانه جدول وسط رو ندید و به جدول خورد ، ماشینش کمی به سمت بیرون پرت شد و به سمت چپ بدن من برخورد کرد.

 تعادلم رو از دست دادم و نقش زمین شدم . همون موقع چراغ ترافیک غرب به شرق سبز شد. از وحشت اینکه آیا ماشین های که الان  چراغشون سبز شده من رو می بینند که متوقف بشن یا نه . چشمامو بستم . 


صداهای اطرافم و فریاد های مردم ، تو سرم  پیچید ، آروم چشمامو باز کردم ، سمت چپِ صورتم روی آسفالت داغ بود..  دوتا عابر پیاده و یه موتور سوار جلوی من ایستاده بودن و به ماشین ها هشدار میدادن که جلو نیان. 

خوشبختانه ماشینی که بهم زده بود هم  راه ماشین های دیگه رو بسته بود. 

آقای محترمِ مسنی شبیه بابا عباس خودم از ماشین پیاده شده بود  و با نگرانی میگفت : دخترم صدای منو میشنوی ؟ میتونی حرف بزنی؟ سعی کردم از روی زمین بلند شم . مانع شد و گفت بلند نشو خطرناکه . زنگ زدم به آمبولانس . 

گفتم  : حالم خوبه ، ماشین شما تقریباً متوقف شده بود. 

همکارایی که از اون طرف خیابون حادثه رو دیده بودند خودشونو  رسونده بودند بالای سرم . 

کمی بعد روی  تخت اورژانس بودم و پزشک داشت سرتاپامو معاینه می کرد . 

همه چیز طبیعی و سالم بود.

گویا آقای شریعتی (راننده ی ماشین) با دختر خانومشون حوالی اداره ی ما  قرار داشتند و بعد از تصادف دخترخانومشون که مثل اسمش نازنین بود هم به ما ملحق شد. 

نازنین  جون کنار تختم نشسته بود، خانوم دکتر گفت : گربه داری؟ خندیدم و گفتم : بله .

گفت: من از وقتی هر  روز موهای گربه م رو شونه میکنم خیلی ریزشش کم شده . گفتم: راستش من چند روز پیش که بردمشون موهاشونو کوتاه کنم این تاپ تنم بوده وموقع اصلاح که بغلشون کردم موها بهم چسبیده ، دوبار هم تاپمو شستم ولی هنوز روش مو چسبیده .

 نازنین گفت: مهربانو جون من خیلی دلم میخواد گربه داشته باشم ولی تمام خونه م گل و گیاهه. گفتم : نمیشه عزیزم

 متاسفانه بیشتر گل های آپارتمانی برای گربه ها سمی هستند. باید بینشون یکی رو انتخاب کنی . 


من و خانوم دکتر، کلی با هم درمورد پیشی هامون صحبت کردیم و طفلک دل نازنین آب میشد که نمیتونه داشته باشه 


بالاخره برگه ی ترخیصم رو گرفتم و اومدیم بیرون . 


نازنین و پدرش ، من و همکارم که همراهم اومده بود  رو  رسوندند جلوی در اداره . حالم واقعا بد نبود، فقط سردرد شدید داشتم و درد سمت چپ بدنم شروع شده بود . 


کیف و وسایلمو برداشتم و اومدم سمت خونه ... احساس میکردم تصادف برای من عین مخدر عمل کرده ، منگ منگ بودم و فقط دلم میخواست بخوابم .

تازه  رسیدم خونه و همه جا آرومه . 

لباسامو دراوردم و دارم میرم تو تخت که یعالمه بخوابم . خوبه مهردخت خونه نیست که بفهمه حالا باید کلی برای اونم توضیح بدم . 


دارسی که تو اتاق مهردخت رو تختش ولو شده و مثل همیشه کاری به بودن یا نبودن ما نداره،  اما تامی طبق معمول هزار تا بوس بهم داده و الان که گوشی دستمه اومده داره با پنجه های نرمش ماساژم میده و خر خر میکنه . 


برم بخوابم بعداً  تعریف کنم ادامه ی ماجراهای تصادف پارسال رو 


راستی براتون کروکی کشیدم ببینید کجا بودم و چی شد . اون جدول وسط نجاتم داد که آقای شریعتی با ماشین خوشگلش کوبید بهش و بعد هم اون دو تا عابر پیاده و موتورسواری که ماشین هایی که از غرب به شرق می اومدن رو متوجه ی من کردن 


***********

خب ، سلااام مجدد ،  باید بگم حالم خوبه فقط تن و بدنم کوفته س وگرنه مشکل دیگه ای ندارم . 


بریم سراغ موضوع تصادف پارسال که تو پست قبل نوشتم .  طبق تقاضای جناب سرهنگی که گفتم از طرف قاضی  شده مامور تحقیق درمورد پرونده تصادف؛  کروکی رو فرستادم ، فرداش ازم فاکتورهای تعمیرگاه و خرید وسایل رو خواست ، اونا رو هم فرستادم بعد گفت با دستخط خودت در مورد تصادف شرح بده . 

اونم نوشتم و فرستادم واتس اپ . روز پنجشنبه گفت: من میخوام بیاید سر صحنه و محل تصادف .. " یا خدااااااااااااااا، این دیگه چیه !! مگه قتله که بیایم صحنه رو بازسازی کنیم؟!!!"


روز جمعه ساعت یک بعد از ظهر همراه بردیا و نفس رفتیم سر قرار . عنتر خان هم اومده بود. 


برای سرهنگ توضیح دادم که من از شیخ فضل لله وارد حکیم شدم و قبلاز شیخ بهایی احساس کردم سرعت ماشین بشدت کم شد فلاشر ها رو  روشن  کردم و ناگهان ماشین  ضربه ی وحشتناکی خورد و دور خودش می چرخید. 


فکر میکنید عنتر خان چطوری تعریف کرد؟؟ 


دیگه تقریبا مطمئن شدم  موقع تصادف هم یه چیزی مصرف میکرده  که تو هپروت بوده  . خیلی سرو وضع ژولیده ای داشت و دندوناشم جرم سنگین دود گرفته بود!


خیلی جالب اینطوری گفت:  من ماشین ایشون رو از دور دیدم داشت میومد تو لاین های سمت راست یه  ماشینم از کنارشون رد شد من حواسم به گوشیم پرت شد وقتی دوباره به جلو  نگاه کردم  ، دیگه مماس با  ماشین این خانم بودم . 


 سرهنگ ازش پرسید خانم متوقف بودند یا در حال حرکت؟ گفت در حال حرکت !!


نمیدونم رفته بود کی بهش راهنمایی کرده بود که بگه من درحال حرکت بودم 


بعد شروع کرد به بلبل زبونی که : اصلاً ایشون رضایت داده دیگه  خسارتی بهش تعلق نمیگیره؟ 


ما همگی و جناب سرهنگ با تعجب گفتیم : کدوم رضایت؟ 


گفت: همون که من ماشین خواهرم رو از پارکینگ آوردم بیرون و رفتم درستش کردم . 


من که خندیدم . بردیا هم نیشش تا بناگوشش باز شد . جناب سرهنگ بهش گفت: آقای دکتر من درحوزه ی تخصصی شما دخالت نمیکنم شما هم لطفاً درمورد چیزی که اطلاعات نداری نظر نده. همچین چیزی نیست ، شما بیمه ت رو تحویل پلیس دادی اونم داده به خانوم و شما باید ماشینت رو از پارکینگ میبردی اصلاً مورد تصادف به ماشین مربوط نیست و ما به شخص کار داریم . 


به من گفت شما صحبتی،  چیزی ندارید؟ 

گفتم : خیر . 


بعد به عنتر خان گفت شما لطفاً اونطرف تشریف داشته باشید من با خانوم صحبت دارم . پسره رفت دور تر . 

کمی بعد من دیدم نفس هم آرو آروم از ما جدا شد و رفت سمت عنتر خان . 


سرهنگ به من گفت: خانوم من پیشنهاد میکنم با هم مصالحه کنید و با توافق حلش کنید . 


گفتم: جناب سرهنگ،  توافق مال وقتی بود که من با ایشون درکمال احترام برخورد میکردم و هر بار گفتند شرمنده م گفتم خدا رو شکر که خسارت مالیه ولی وقتی ایشون با بی ادبی به من گفتند همون یازده تومن بستته دیگه من هیچ توافقی با ایشون ندارم .

 ضمن اینکه حالا که من اینهمه دادگاه رفتم و مراحل شکایت رو طی کردم و به اینجا رسیده دیگه لزومی به توافق نیست . همون موقع اگر کوچکترین اشاره ای به گذشت میکردند من با جون و دل خسارت رو یا می بخشیدم یا نصف میکردم . 


چشمم همزمان به نفس و پسره بود که نفس داشت باهاش حرف میزد و اونم عین عروسک های ژاپنی هی دولا راست میشد و حالت تعظیم کردن به خودش میگرفت . داشتم از کنجکاوی می مردم که جریان چیه؟؟ آخرش به هم دست دادند و نفس اومد سمت ما . 

بردیا به جناب سرهنگ گفت : گویا خواهرم در طول مدت شکایت با بعضی از راننده ها ی سن و سال دار آشنا شده که حق و حقوقشون تو تصادف پایمال شده و چون معمولاً دغدغه های اجتماعی هم داره،  به خودش قول داده با کمک مراجع قضایی   پیگیر دریافت خسارت باشه . 

جناب سرهنگ هم گفتند حق دارند و خداحافظی کردیم . 


نفس اومد با بردیا سوار شدیم و راه افتادیم . 


-نففففس... تو کجااا رفتی؟چی میگفتی با اون عنتر آقاااا؟؟ 


نفس خنده بلندی کرد . من و بردیا منتظر جواب بودیم . 


-رفتم بهش گفتم : من از اقوام خانم مهربانو هستم و امروز منزلشون مهمان بودم. چون ماجرا رو از پارسال میدونم خیلی دلم میخواست بیام شما رو که پزشک هستید ببینم . 

واقعاً متاسف شدم،  شرایط کار و رشته ی تخصصی ما بصورتیه که مردم نگاه خاصی روی ما دارند و توقع دارند دردشون رو التیام بدیم نه اینکه خودمون دردی باشیم روی دردشون . 

 متاسفانه شما خیلی بد عمل کردیدو جانب انصاف رو رعایت نکردید و به اعتمادشون لطمه زدید. 


پسره گفت: شما همکار هستید؟ گفتم : من انکولوژم مطبم نزدیک بیمارستان ایران مهره . 


من و بردیا غش کردیم از خنده . 


گفتم : والا  اگر روپوش سفید بپوشی منم فکر میکنم پزشکی . 


نفس به بردیا گفت: تو هم همون حس منو داشتی درمورد این دکتر ژولیده ؟  

بردیا گفت: تابلو بود یه چیزی میزنه آقای دکتر . 

گفتم :  منم که مثل شما تجربه نداشتم هم احساس کردم . 


بعد سه تایی درمورد اینکه چقدر این به اصطلاح آقای دکتر بی تجربه و بچگانه رفتار کرده حرف زدیم . 


بردیا گفت: خیلی نادونه من بودم همون لحظه ی اول میگفتم بخدا شرمنده م جبران میکنم دوتومن میزدم به کارتت .. چار روز دیگه هم پنج تومن . بعد هم از درِ "من جوونم و ماشین خواهرم داغون شد کلی هزینه کردم ببخشید"  در می اومدم و ....  والا میبخشیدیش ؟؟

گفتم : ببین اگر فقط منصف و محترم بود و این کارا رو نمیکرد هم میبخشیدم بردیااا . 

خلاصه ... طرف های شب جناب سرهنگ پیام داد لطفاً کیلومتر الان ماشینت رو برام بفرست . اتفاقاً تو ماشینم بودم براش عکس گرفتم و فرستادم . بعد گفت بین فاکتورها هزینه ی صافکار و نمیبینم . 

گفتم : کارشناس بیمه اومد با صافکار همون روز اول حرف زد و صافکار گفت ده تومن ولی کارشناس بیمه میگفت نه تومن . چند روز بعد من دیدم یازده تومن به حسابم اومده گفتم : واااا اینا که سر یه تومن چونه میزدن چطوری الان یازده تومن ریخته به حسابم؟ تماس گرفتم گفتند : خااانوم کلاً سقف بیمه ی اقا دکترتون یازده تومن بوده و همه شو ریختیم و برو دیگه به امید خدااا . 

همون شد که من به اقای دکتر پیام دادم . 

و ایشونم که اونطوری رفتار کردن. 

حالا فعلاً از جمعه عصر تا حالا خبری نیست . 

*********

دیشب وقتی چند ساعت از تصادف گذشته بود و بدنم درد میکرد همه ش با خودم فکر میکردم چقدر ادمیزاد به هیچی بنده . واااقعاً آدم از یه لحظه بعدش بیخبره . میتونست الان تبدیل به یه جسد سرد شده بودم که تو یه قفسه ی تاریک آروم خوابیده ... 

بالاخره که این اتفاق میفته ... کاش حواسمون به لحظه هایی که میگذره باشه . کاش خوب زندگی کنیم و خوب و راحت هم از دنیا بریم . 

دوستتون دارم 



از سری ماجراهای تصادف

میدونید که باغ فشم خیلی پله داره و مامان با این شرایط پاش دوسالی بود که اون طرفا نرفته بود. 

تقریباً ده پونزده روز پیش دیگه گفتن تهران خیلی آلوده شده نفسمون میگیره نه میتونیم پنجره باز کنیم نه اینکه همه ش زیر باد اسپیلت بشینیم و مریض بشیم، ما میخوایم بریم فشم. 

حالا خوشبختانه همسایه ها که زمین بالا رو ساختن ،آسانسورهای خوبی زدن و با کمک همون آسانسورهای همسایه، بی دردسر و بدون طی کردن نود تا پله رفتن خونه شون.

دیشب با مهردخت و مینا و بردیا و نفس رفتیم بهشون سر بزنیم.  

آب نهر رو باز کرده بودن و صدای  موسیقی آرامش بخش آب تو گوشم پیچیده بود. نسیم خنکی از روی صورتم عبور میکرد سرمو گذاشته بودم رو پای نفس ، مهردخت و مینا هم پایین پام داشتن نجوا میکردن و با هم گپ میزدن . بردیا آتیش درست کرده بود بلال کباب کنیم . نفس هم با مامان و بابا طبق معمول درمورد مشکلات اجتماعی و گرونی ها صحبت می کردن. 

صدای زنگ تلفن همراهم  بلند شد . 

چشممو انداختم رو صفحه ، شماره ناشناس بود . خیلی وقتا دلم میخواد جواب تماس های ناشناس رو ندم ولی برام ممکن نیست. بلافاصله یه جنگ و جدال واقعی تو ذهنم شروع میشه. 

این کیه پشت خط؟ نکنه کار واجب داره؟ نکنه گیر کرده ؟ نکنه خیلی مهمه و همیشه تو همون چند ثانیه فرشته ی سمت چپ شونه م که میگه جواب نده، مغلوب میشه و من مثل عقاب میپرم رو گوشیم که تا تماس از دست نرفته، جواب بدم. 

-بله بفرمایید؟

- سلام. خانم مهربانو ؟ 

-بله خودم هستم. 

- من سرهنگ کاشف هستم.درخصوص تصادفی که سال گذشته داشتید و شکایتی تنظیم کرده بودید. 

-بله بله.. درسته. خوب هستید ؟

-ممنونم خانم . من مسئول رسیدگی به این پرونده م و قاضی از من خواسته نظرم رو اعلام کنم . 

- لطف میکنید . چه کمکی از من ساخته ست جناب؟

-من تو پرونده ی شما کروکی ندیدم . ممکنه شما داشته باشید و برای من ارسال کنید؟

- بله من همه ی مدارک رو تو تلفن همراهم دارم و براتون ارسال میکنم اگر نیاز به توضیحی هم دارید خدمتتون بگم؟

- بله خیلی خوب میشه اگر یه شرحی هم از زبون شما بشنوم .

شروع کردم تعریف کردن و در عرض چند ثانیه لرز همه ی بدنم رو گرفت .. به بقیه که همه سکوت کرده بودن سر از مکالمات ما دربیارن اشاره کردم که میرم تو ساختمون. 

از صحبت های جناب سرهنگ دستگیرم شد قبل از من با اون آدم نامحترم صحبت کرده و اون مسائل رو کاملا وارونه جلوه داده . مثلا گفته مهربانو ماشینشو وسط اتوبان نگهداشته بود. 

اومدم بگم در حال حرکت بودم دکتر کوبید بهم(چون تو مدارک جایی صحبت از خاموش شدن ماشینم و نقص فنی عنوان نشده) باز این وجدان لامصب نذاشت و گفتم نه اینطور نیست من ماشینم رو نگه نداشته بودم که مثلاً جامو عوض کنم یا حتی پنچر بگیرم . ماشین من خاموش شده بود و من فقط فرصت کردم فلاشر بزنم ، داشتم فکر میکردم که با دخترم کمک کنیم ماشینو بیاریم کنار تا از امداد خودرو کمک بگیریم که دیگه ایشون مهلت نداد و مستقیم اومد تو اتومبیل من .بازم خدا رو شکر که مشغول هول دادن ماشین نبودیم چون با اون اوضاع و احوالی که ایشون اصلا متوجه ی ماشین ما تو نصفه شب و چهارباند اتوبان خالی نبودند و مشغول تلفن همراهشون بودند و بدون خط ترمز با اون شدت به ما کوبیدن حتما از من و دخترم هیچی باقی نمی موند . 

از همه ی اینا گذشته ایشون مدارک همراهشون نبود و من  ماشینشو توقیف نکردم فرداش امدند مدارک آوردند من تنها اشتباهم این بود که سقف بیمه شون رو چک نکردم که فقط 11 میلیونه و متاسفانه حدود 30 میلیون خسارت دیدم. با همه ی اینها وقتی به من بی ادبانه گفتن همون بستته و من هیچ پولی بهت نمیدم تصمیم گرفتم شکایت کنم . 

ایشون معتقدن من نباید ماشینم  وسط اتوبان می بود ولی پلیس گفتند که به هزار دلیل ممکنه یه مانع وسط راه باشه اصلا یکی سکته کنه ، یکی پرت بشه .. بچه ای چیزی ، ماشین عقبی باید متوجه جلو باشه و کنترل کنه . 

ایشون هیچ خط ترمزی نداشت و حتی سعی بر منحرف کردن ماشینش از ماشین من نکرده. 

اینجا جناب سرهنگ گفت البته همکار ما هم کاملا درست نگفته . اینطوریم نیست که ماشینی که وسط باشه و ضربه خورده کاملا حق داشته باشه . گفتم ببینید جناب من فلاشر زده بودم تنها کاری که فرصت داشتم همین بود . من سنی ازم گذشته و سالهاست رانندگی میکنم به مثلث های هشدار موقع توقف و این چیزا اشنا هستم ولی دوتا خانوم بودیم تو نصفه شب ماشینمون خاموش شد و هیچ فرصتی بجز فلاشر زدن نداشتم . به هرحال تخصص شماست و شرحی که من دادم . 

مدارک رو براتون ارسال میکنم .

خداحافظی کردیم .

دیشب ساعت 19:32 دقیقه براش ارسال کردم و هنوز ندیده . 

****

برام جالب بود که پارسال گفتند هفتم خرداد پرونده تون بازبینی میشه و دیروز که بیست و دوم بود بهم زنگ زدن یعنی واقعا یه اتفاقی افتاده که جای شکر داره. 



خلاصه که میدونم گاهی یادتون می افتاد و سوال می کردین . باید منتظر باشیم ببینیم ایشون چه نظری میدن . نمیدونم الان ویس هم بذارم برای جناب سرهنگ و بازم توضیح بدم درمورد شرایطم و اینکه ماشین نازنینم چقدر ازش افتاده و با این وجود دنبال رای عادلانه و احقاق حقوق اجتماعیم هستم نه چیز دیگه یا بیخیال شم؟

هر خبر جدیدی بشه براتون میگم . 

میدونید که دوستتون دارم

 




همه مقصرن جز من

اینجا هم یه سری بزنید لطفاً یه خواهش دوستانه ست 


سلام دوستان نازنینم .. از پست قبل که درمورد محمد نوشتم انقدر حس خوب از کامنت های عمومی و خصوصیتون گرفتم که توصیفش در کلمات  نمیگنجه . عمومی ها رو که خوندین ولی  چند تا کامنت خصوصی داشتم که نوشته بودید برای  تامین هزینه های محمد پیشقدم هستید و میخواید تو راه آموزش و خوشبختی این دوتا برادر سهم داشته باشید. 

باور کنید با خوندن سطر به سطرشون دلم پر از شکوفه های گیلاس شد، مشامم پر از خوشبو ترین عطر ها  و تو گوشم انگار یه نفر می نشست هنگ درام میزد. 

دست تک تکتون رو میبوسم عزیزای دل. چقدر مهربون و باصفایید.. امیدوارم چندین برابر حال و مال خوب نصیبتون بشه.. 

ولی واقعیت اینه که محمد و برادرش یه اتاق دراختیارشونه که صاحبخونه شون شریک صاحب سوپر مارکته . بهشون نفری دو وعده غذا هم میده و ماهی چهارو نیم میلیون هم حقوق می گیرن . که روی هم میشه نُه میلیون . این برای دوتا پسر بچه  تو سن محمد و احمد خیلی خوبه  (هرچند که قسمت عمده ی پولشون رو برای والدین میفرستند). 


من فکر میکنم بهتره به فکر همین آموزش زبان محمد و برادرش باشیم تا مقدمات مهاجرتش فراهم بشه . فعلاً اینکه بتونه مدرسه بره و اینا مهم نیست چون مدرسه رفتن همانا ، خونه و کار و غذا رو از دست دادن همان . 


پرسیده بودید که آیا با خانواده ی خاله ش در ارتباطن؟ محمد گفت: اوایل که اومده بودیم ارتباط داشتیم ولی خیلی از سمت اونا آزار دیدیم و مادر و پدرم گفتند دیگه هیچ ارتباطی نگیرید ما هم گوش دادیم و الان راحتیم.

حالا فعلاً همینطوری برن جلو با مهردخت تا ببینیم چی پیش میاد و چطور میتونیم راهنماییش کنیم از طریق سازمان ملل شاید بتونن مهاجرت کنند . 

راستی یکی از شما عزیزای دل توصیه ی خوب و بجایی خصوصی برام نوشت که حواسم به امنیت مهردخت و خونه باشه و سعی کنیم جلسات درس رو به بیرون از خونه و امکاکن عمومی منتقل کنیم . یه دنیا از محبتت ممنونم دوست من . خودم به این موضوع فکر کرده بودم ولی متاسفانه جایی نزدیک که وقت محدود محمد هدر نره نمیشناسیم و حقیقتاً برای مهردخت هم غیر از شرایط خونه راحت نیست . تنها چیزی که انجام میدیم و من از اوضاع خونه خبر دارم اینه که وقتی محمد داره تمرین هاش رو مینویسه مهردخت بامن چت میکنه و خیالم آسوده میشه که همه چیز خوبه . البته که این بچه واقعا معصومه ولی حق داری و احتیاط شرط عقله . 

همین الانم یه کامنت خصوصی دیگه در زمینه ی یادگیری فتو شاپ و کارهای گرافیکی و برنامه نویسی نوشته بودن که اونم عااالی بود و خیلی ممنونم برای راهکارهای خیلی خوبی که پیشنهاد میدین . 


اینم یه عکس خوشگل برای یکشنبه که خودم خونه بودم . 


****

تو همون روزهایی که دنبال یه آدم مطمئن برای کمک به مامان می گشتم. یکی از دوستان عزیزم،  دختر خانمی رو بهم معرفی کرد و فقط هم در حد معرفی بود، بهم گفت که چون سیما مجرد بوده و من متاهل بودم چند بار پیش آمد که سیما اومده منزل ما ، بصورت کلی درموردش میدونم که تحصیلات عالیه داره ولی چیزی بیشتر نمیدونم . شماره تلفنی در اختیارم گذاشت و من با سیما ارتباط گرفتم .

دختر خانوم موجهی بود با صدایی ظریف . ازش پرسیدم شرایطش رو ، گفت همیشه شاغل بوده حتی  مدیر فروش جایی بوده و درمقطع دکترای رشته ی خودش قبول شده اما بخاطر مشکلات مالی نتونسته ادامه بده. دوستانی بهش قول داده بودن که مقدمات ورود به  هیئت علمی دانشگاه رو براش فراهم میکنند ولی بعداً متوجه شده که منظورهای خاصی از این پیشنهاد دارند و ... 

 گفتم : سیما جون من واقعا برای مامان دنبال یه نیروی کمکی کار بلد میگردم ، بنظرم تجربه ی این کار رو نداری؟ 

گفت : نه واقعیتش من تاحالا کار خونه انچام ندادم .. درحد تمیز کردن اتاق خودم یا گاهی تنها بودیم یه غذای ابتدایی و شکم سیرکن برای خودم و برادر کوچیکم درست کردم . 

گفتم : با این وجود من دوست دارم کمکت کنم و مامان رو متقاعد کنم باهات کنار بیاد و یه چیزایی بهت آموزش بده و در ازاش تو در خونه ی امن ما  رفت و آمد کنی و حقوق بگیری ولی من و دوستانم کمکت کنیم و بتونی درست رو ادامه بدی . 

گفت من وجدانم قبول نمیکنه چون مامان شما انتظار نیروی کمکی داره حالا منم میام و نه اینکه کمکی نیستم وبال هم میشم . 

با هم به این نتیجه رسیدیم که برای کار در منزل مامان اینا مناسب نیست . 

شاید اون روز چیزی در حدود سه ساعت با هم صحبت کردیم .

بسیار بسیار از خانواده ی عامی و بیسوادش شکایت داشت و اونا رو عامل بدبختی و مشکلات بیشمارش میدونست .

می گفت دیگه دو تا راه دارم و بهشون فکر میکنم یکی خودکشی و دیگه هم جواب مثبت به یکی از کسانی که بهم پیشنهاد دادنه . 

باهاش همدلی کردم ، راستش خیلی اذیت شدم که دختری در آستانه ی چهل سالگی که عاشق درس و تحصیلاته درس رو بخاطر فقر کنار بذاره یا به خودکشی و یا به نوعی خود فروشی فکر کنه ... قانع هم نمیشدم که چرا نباید بتونه کاری برای خودش دست و پا کنه . 

(تو ایام ماه رمضان هم بودیم)ذ یکی دو روز از این ماجرا گذشت ،یه روز  سیما تماس گرفت و گفت شله زرد درست کردم و دارم برای چند تا از دوستانم میبرم و دلم میخواد حتما برای شما هم بیارم . 

خیلی اصرار کردم که این کار رو نکنه چون میگفت روزه هستم وسیله هم ندارم و اون موقع حوالی میدان آزادی بود . وااقعاً راضی نبودم اینهمه زحمت بکشه تحت شرایطی که خود منم نیستم . 

خلاصه با اصرار ازم آدرس مامان اینا رو گرفت و لطف کرد زحمت کشید براشون شله زرد برد. 

فکر سیما  از سرم بیرون نمیرفت . کم کم میخواستم اینجا پست حمایتی بذارم و ازتون خواهش کنم هر کسی براش ممکنه برای سیما هزینه ی تحصیل جور کنه و یه جورایی با مبلغ بالا بهش وام بده و حمایتش کنه . 

اما خب مسلماً هنوز تحقیقاتی نکرده بودم و باید  این مهم ترین قدم  رو برای حمایت بر میداشتم . 

تو همین فکرا بودم که دوست چندین و چند ساله م  مریم که بازنشسته ی اداره ی خودمونم هست باهام تماس گرفت . چند ماه قبل ازش شنیده بودم که بعنوان یکی از نماینده های شرکت نفیس ( محصولات آرایشی بهداشتی  ) مشغول شده . 

من با این شرکت و محصولاتش چندین سالی هست که آشنا هستم .

 راستش از سالهای قبل  کرم اَکتی پور actipur رو بصورت روزانه  استفاده می کردم  که هم ضد آفتابه هم پوشاننده و ... حجم کمی داره و من  از 50-60 تومن می خریدم تا اینکه کم شد و نبود و خیلی گرون شد . منم یک بار تقریبا سه سال قبل ، سی سی کرم mnd  که از طرف همین شرکت نفیس و توسط یکی از دوستان مینا که نماینده ی فروشش شده بود برای اینکه به کسب و کارش کمکی کنیم  خریدم و بعد دیدم خوبه ازش راضیم و دیگه اکتی پور رو فراموش کردم . 

کم کم محصولات دیگه شون  رو خانوادگی خریریم و مشتری شدیم . 

حالا مریم جون دوست بازنشسته م شده بود نماینده این شرکت و من و خانواده م ازش خریدامونو انجام داده بودیم . 

مریم بهم گفت مهربانو کسی رو دور و برت نداری بخواد بیاد تو همین کار؟  من درآمد خیلی خیلی خوبی از این راه به دست آوردم و همه ی کارمم آنلاینه روزی چند ساعت اختصاص میدم براش و ... 

راستش من و مریم همیشه همدیگه رو درجریان کسب درآمدمون میذاریم . یهو تو ذهنم سیماا اومد و جریان رو به مریم گفتم ... اونم دست به خیر داره گفت: به سیما بگو با من تماس بگیره من همه ی راه و چاهشو یادش میدم ، همه ی دوره ها رو آنلاین میگذرونه و به امید خدا میتونه درامد عالی کسب کنه و به درسش هم برسه . بسپرش به من . 

با سیما تماس گرفتم گفتم سیما جون جریان اینطوریه خدا رو شکر سرمایه لازم نداره و میتونی خیلی موفق بشی من مطمئنم  مریم خیلی  کمکت میکنه... میدونم دستت تنگه همین الان برای شروع یه مبلغی برات واریز میکنم  بسته ی اینترنتی کافی بخر و  با مریم از طریق واتس اپ در ارتباط باش . اول که اصلاً برای واریز پول قبول نمیکرد بالاخره با اصرار ازش شماره کارت گرفتم و دویست و پنجاه تومن براش پول ریختم .

 اهاان اینم بگم که هیچ اپلیکیشنی از قبیل واتس اپ و تلگرام و اینستا نداشت و می گفت هزینه ی نت نمیتونم بدم . 


بهش گفتم یه واتس اپ رو نصب کن و سریع با مریم تماس بگیر . 


شروع کرد که مهربانو جون کارش سخته؟ نوع کارش چیه؟ با کیا باید در ارتباط باشم؟ 


هی توضیح دادم سیما جان نگران نباش هیچی نیست .. مریم برات توضیح میده تو درموردش فکر کن .. یه لیست محصولات داره که من و خانواده م  کلی ازش استفاده کردیم لوازم بهداشتی از قبیل خمیردندون، شامپو نرم کننده کرم و این چیزاست خیلی هم خوبه .

 تو به اشناهات معرفی میکنی و براشون محصولات رو از طریق واتس اپ میفرستی اونا انتخاب میکنن به تو سفارش میدن  تو هزینه رو اعلام  میکنی اونا برات پول واریز میکنن تو به کسی که باهاش از طرف شرکت درارتباطی خبر میدی و فاکتور صادر میشه همون موقع شرکت ، درصد تو رو به حسابت واریز میکنه که خیلی هم درصد خوب و قابل قبولیه ، مسئول مربوطه جنسارو از طریق پست برای مشتری میفرسته همممممین!!!


دیگه انقدر اما و اگر آورد گفتم سیما جان شما با مریم تماس بگیر خودش راهنمایی میکنه بعد تصمیم بگیر . 


نشون به اون نشونی کلی طول کشید (چند روز) با مریم تماس بگیره .. مریم ساعت ها براش توضیح داد و ازش خواست امتحان کنه ولی هرچی منتظر موند تماس دوباره ای برقرار نشد .. تقریباً دو هفته بعد تماس گرفت با مریم که مریم خانوم فکر نکنی من نمیخوام تماس بگیرم هااا ، میخوام ولی بعدا .الان تقریباً دوماه گذشته و دیگه هیچ تماسی گرفته نشده.

 سیمادیگه با من هم تماس نگرفت و البته من هم  پیگیر نشدم . 


مریم میگفت متاسفانه سیما از همه ی دنیا طلب کاره ، کلی  درمورد خانواده ش بد و بیراه گفته و من بهش گفتم اصلاً درمورد اونا حرف نزن .. خودت داری میگی مادرت 75 ساله ست خب چه توقعی از یه زنِ قدیمی خسته داری؟

 همین الان داری تو خونه ی پدر و مادر زندگی میکنی و باید کلی خدا رو شکر کنی که سقف مطمئن خانواده رو سرته .

 دستت رو بگیر به زانوت و از صفر شروع کن . شاید اون بنده خدا ها هم انتظار دارن دخترشون که الان چهل سالشه یه حرکت مثبت برای اونا میکرده . 

روزگار همیشه سرسازگاری با آدم نداره باید موج سوار باشی و از همین امکاناتت استفاده کنی .. اگه شده تمام کوچه های شهر رو آگهی تدریس بزنی بزن و ... 


این مورد یکی از همون موارد حمایتی بود که در همون قدم اول منتفی شد . 


کاش به نعمت ها و امکاناتمون حتی اگر در حداقل ترین ها هستند، بی تفاوت نباشیم .. کاش دست هایی که برای کمک به سمتمون دراز میشن رو  با بی تفاوتی رد نکنیم و کاش از همه ی دنیا طلبکار نباشیم ... 

گاهی از خودمون بپرسیم من برای تغییر شرایط و بهبود حال خودم و اطرافیانم چکار کردم؟ 

شما با همچین ادم هایی برخورد داشتین؟ هیچوقت فکر کردید که ممکنه خودتون هم همین توقع رو از روز و روزگار داشته باشید؟؟ 


محمد

چه روز سخت  و نفس گیری بود . 

هر دقیقه تلفن زنگ میخورد و شخص تماس گیرنده سفارش یه گزارش مالیِ جدید میداد. سیستم ها هم هی قطع و وصل میشد و نمیتونستم سر وقت به کارام برسم . 

 از اون طرف دستم بندِ جشن عروسی مینا هم بود، با مهرداد هم  چت میکردم و برای اومدنش برنامه ریزی میکردیم ، یه وقت به خودم اومدم دیدم کم مونده وسط سالن اداره جیغ بکشم بگم پس این سیستم ها چرا اینطوری شدن... باباااا گزارش میخواین باید ابزار کار هم در اختیارمون باشه ، خُب من با چی گزارش بگیرم  بازم بقول ارسطو تو سریال پایتخت کظم غیظ کردم 

خلاصه با هر بدبختی  بود ساعت کار تموم شد و به سمت خونه راه افتادم .

دارم درمورد سه هفته پیش صحبت میکنم 

نزدیک خونه بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. 

-مامان جون سلام . داری میای خونه ؟

-سلام عزیزم.. آره . 

-خرید میکنی؟ 

-آره برام تو واتس اَپ بفرست لیست رو . 

- باشه الان . 

رفتم سوپر مارکتی که همه ی خریدهامو از اونجا انجام میدم . 

طبق معمول پسربچه ی خوش رو و مودبی که همیشه ظاهر مرتب و آراسته ای داره و ادبش هر مشتری رو مجذوب خودش میکنه، اومد استقبالم . 

-سلام مهربانو خانوم روزتون بخیر 

-سلام پسرم روز تو هم بخیر حالت خوبه؟

-ممنونم . چه دستوری دارید؟ من درخدمتتونم. 

-امروز خیلی خرید دارم فکر کنم ورشکسته شم از مغازه تون برم بیرون . 

هر دو خندیدیم . 

-خدا نکنه .. بفرمایید من آماده میکنم . 

-بذار لیستی که دخترم فرستاده رو باز کنم ... آهااان . اول بریم یخچال لبنیات . شیر بدون لاکتوز ، ماست کوچیک چکیده،....

یکمی ژامبون مرغ هم میخوام.

-چشم باید بریم انتهای سوپر. 

داشت رول بزرگ ژامبون رو میذاشت توی دستگاه . منم خسته ایستاده بودم نگاهش میکردم . 

با خودم فکر میکردم این پسر بچه ی مودب و دوست داشتنی چند سالشه ؟ من هر وقت تلفن میکنم سفارش دارم تو سوپر مارکته .. چه وقت میاد؟ چه وقت میره؟ 

-پسرم من اسمت رو نمیدونم ها. 

- اسمم محمده مهربانو خانوم . 

- چند سالته محمد جان؟ 

-راستش نمیدونم ، مامانم یه تاریخی رو میگفت، بابام یه تاریخ دیگه. حدود 13-14 سالمه .

-زنده باشی. از چه ساعتی میای تو مغازه؟ببخشیدا سوال میکنم اگر دوست نداری نگو چون این سوال ها خصوصیه ولی من خیلی از رفتار و طرز صحبتت خوشم میاد. 

-خواهش میکنم چه حرفیه . منم  هر وقت شما میاید اینجا یا تلفن میکنید خیلی خوشحال میشم . شما خیلی مهربونید . 

-مرررسی عزیزم لطف داری. 

-من ساعت 9 صبح میام تا 12 شب. 

- چقدر زیاااد. خسته نباشی .

-مررسی یه ساعتم وقت ناهارمه . 

- با این ساعت کار زیاد نمیتونی مدرسه بری. 

-نه نمیرم تا شیشم خوندم دیگه نشد . من پنج ساله اومدم ایران. 

-عه من نمیدونستم افغان هستی. زیاد از چهره ت مشخص نیست. 

خندید و گفت نزدیک مزارشریف به دنیا اومدم . 

- با خانواده اومدی ایران؟ 

- نه با برادر کوچکم ، دوتایی با هم زندگی میکنیم ، مسئولیتش با منه .

مغزم سوت کشید .. فرض کردم  الان 14 سالشه، 5 ساله با برادرکوچیکش وارد ایران شده یعنی 9 سالش بوده !!!

- محمد جان چی دوست داری برات پیش بیاد؟

تو دلم گفتم لباسی، کفشی، شهربازی چیزی شاید دلش بخواد . 

- من؟ دلم میخواد درس بخونم مخصوصاً دوست دارم انگلیسی یاد بگیرم . چند تا لغت بلدم هی اونا رو تکرار میکنم یادم نره به برادرمم یاد دادم . 

بغض کردم .. شروع کردم تو دلم به خودم فحش دادن که " نه.. الان وقتش نیست، خجالت بکش یکم محکم باش ، الان جلوی بچه اشکت راه بیفته که چی؟؟!!!

چشمامو تند تند به هم زدم . شروع کردم ادای اینکه انگار چیزی تو چشمم رفته رو درآوردن که اشکی چیزی از چشمم نچکه . 

- چی شد؟ دستمال بیارم براتون ؟

-نمیدونم .. چقدر این پشه ریزا زیاد شدن، انگار رفت تو چشمم. محمد جان من اگه برات یه معلم جور کنم،  میتونی یه وقتی برای یادگرفتن پیدا کنی؟ 

صورتش پر از خنده شد، چشماش برق زد. 

-واااقعا؟؟ 

-سعی میکنم . 

-بله من وقت ناهارمو درس میخونم . شبا هم تا غذام درست بشه و بخوابم درس میخونم . قول میدم. 

-باشه پسرم ببینم چکار میکنم . تلفنت رو بهم بده . 

شماره های هم رو گرفتیم . من خریدامو حساب کردم و کمکم کرد گذاشتم تو ماشین . 

اومدم خونه قصه ی محمد رو برای مهردخت گفتم . 

-مهردخت میدونم داری رو پایان نامه ت کار میکنی ولی میشه یه کاری برای محمد بکنی؟

-آررره مامان.. اصلا پرسیدن نداره . من کلی وقت پرت دارم . هم زبان هم دروس دیگه رو باهاش کار میکنم . 

-مرررسی عزیزم خدا رو شکر .

تو این مدت که گذشت  عروسی و کارهای ما انجام شد، من پیش صاحب سوپر مارکت رفتم و درمورد محمد باهاش حرف زدم . اونم قول داد یکمی با محبت ساعت های استراحت محمد رو طولانی تر کنه که بتونه منزل ما بیاد و درسش رو بخونه . 

بعد از چند روز که هی نمیشد اولین قرار رو با مهردخت بذارن بالاخره دیروز محمد یه ویس برام فرستاد که :

- مهربانو خانوم من دیروز نرفتم ناهار بخورم که یکساعت ذخیره کنم.

 اگرممکنه امروز دوساعت برم منزل شما. 

فکر میکنم جلسه اول طولانی تر باشه،  برای همین دوساعت کردم استراحتم رو . 

بلافاصله با مهردخت تماس گرفتم و گفتم: محمد بیاد؟ گفت:  آره.

بقیه شو خودتون ببینید . 

 از آموزش حروف انگلیسی شروع کردن . دفتر دوخط نداشتیم تو خونه . مهردخت ورق یک خط رو خط کشی کرده و محمد داره لوحه مینویسه . (چقدر هم مرتب نوشته)

این چت های من و مهردخته . بهش گفتم: محمد وقت ناهارش اومده اونجا سعی کن براش غذا و خوراکی بذاری بخوره و مهردخت میگفت: نمیخوره 



آرتین امسال کلاس هشتمه و مهردخت داشت می گفت که ببین کتابای سال قبل رو داره.




بعد از ساعت کار رفتم نوشت افزار فروشی سر کوچه ی پیشی های نزدیک اداره



این لوازم اولیه رو برای محمد خریدم. یه دفتر دوخط . یه دفتر معمولی . یه دفتر برای یاد داشت لغت ها . مداد قرمز و مشکی . خودکار آبی و قرمز . خط کش و پاک کن و یه تراش و جامدادی . بعد مهردخت تراش رو نمیدید تو عکس 



نزدیک سوپر به محمد زنگ زدم گفتم یه لحظه بیا جلوی در . اومد لوازمش رو تحویلش دادم . 

بسته رو گرفت و سوال کرد بسته چیه ؟ 

گفتم: یه چیزای اولیه که برای شروع کارت نیاز داری و برات هدیه گرفتم . 

چشماش برق زد و گفت : چجوری جبران کنم؟ 

گفتم: به اولین انسان یا حیوانی که رسیدی و کمک لازم داشت، کمکش کن.  حتی در حد یه کاسه آب که برای یه پیشیِ تشنه بذاری . 

گفت: میبینم برای اون چهارتا بچه گربه ی  اون طرف خیابون غذا میذارید . 

خندیدم گفتم: عه .. صبحا دیدی؟ 

گفت: بله. 


خداحافظی کردم و رفتم بعداً رفته بسته ش رو باز کرده و محتویاتش رو دیده بود برام پیام فرستاد. 


مهردخت برام تعریف کرد که  محمد  گفته پنج سال قبل تو افغانستان بستنی می فروخته و از دستفروش های بزرگتر کتک می خورده . وقتی خانواده ی خاله ش که چندین سال بوده به ایران مهاجرت کردن به افغانستان میرن، موقع برگشتن از اونها میخواد که خودش و برادر کوچیکشو به ایران بیارن و اونا قبول میکنند اگر محمد قول بده که وقتی رسیدن ایرن دیگه توقع و انتظاری ازشون نداشته باشند موافقن که بیارنشون اینجا و از مرز ردشون کنند . 

محمد که تقریباً 9 ساله بوده همراه برادر کوچیکش میان ایران . خانواده ی خاله ش بومهن هستند و محمد . برادرش  به منطقه ی ما راه پیدا می کنن. 

در حال حاضر با برادرش تو یه اتاق زندگی میکنند ، هر دو کار میکنند و محمد شب ها  آشپزی میکنه . برای مهردخت چند جور غذای افغانی اسم برده . به مهردخت گفتم: قابلی پلو هم گفت؟

-آرره مامان ، از کجا میدونستی؟ 

- یه غذای خیلی خوشمزه و معروفه . یادته تولد بابا عباس رفتیم رستوران ؟ من و نسیم جون مشترکاً قابلی پلو خوردیم و تو همه ش میگفتی چه ترکیب جذابی ، یادته؟؟

-آررره آخ همونی که نخود آبگوشتی داشت و گوشت گردن؟

- آره همون بود ولی مطمئنم محمد از گوشت گردن استفاده نمیکنه . 

- آره مامان میگفت هویج و کشمش و برنج . 

متاسفانه شناسنامه نداره ، حتی تو افغانستان هم نداشته .

تا مدتی در مورد محمد و اینهمه ادب و کمالاتش حرف زدیم . 

من وقتی میخوابیدم ، فکرم پر از محمد بود. پسر سخت کوش و محترمی که مثل یه مرد به جنگ زندگی رفته . دلش تحصیلات میخواد و پیشرفت. 

حالا که زبان دوست داره شاید یه روزی بتونه مهاجرت کنه ، نمیدونم چجوری میشه کمکش کنم بتونه شناسنامه بگیره؟ نه، گمان نکنم اصلاً راهی داشته باشه چون حتی تو کشور خودش هویت نداشته ورودشم به ایران قانونی نبوده .

****

 هر چی سطح فرهنگ پایین تر و فقر شدید تر ، تعداد بچه ها در مناطق محروم بیشتر . 

اصلاً تعریف خانواده در جایی که محمد به دنیا اومده چیه، مغزم درد گرفت، هر کدوممون چند تا محمد دور و برمون داریم ؟تو کشورمون، تو کشورشون ، تو دنیامون چقدر از بچه ها شرایط محمد یا حتی بدتر از اون رو دارن؟؟

شما دوستان عزیز من؛ با کمک هایی که درمورد کیس های حمایتیمون میکنید نشون دادید که هیچوقت بی تفاوت نبودید. ولی گاهی یه کمک های کوچولوی دیگه در اطرافمون زندگی رو برای دیگران راحت تر میکنه و غم غربت رو براشون کم میکنه . 

مهرداد که تازه رفته بود کانادا مرتب آدمایی سر راهش سبز میشدن که کمکش میکردن ، وقتی میگفت چطور جبران کنم؟، میگفتند وقتی جا افتادی اینجا ، به مهاجرای دیگه کمک کن . 

دنیا هنوز قشنگی های خودش رو داره 

********

 دیروز 2 میلیون و نیم دیگه برای مورد حمایتی محترممون واریز کردم 



تا با آرامش و خیال راحت درمان رو دنبال کنند . خودشون گفتند فعلاً بیشتر از این نیازی نیست تا مرداد ماه که برای شستشوی روده باید به شیراز سفر کنند. بهشون تاکید کردم که شیمی درمانی چقدر بدن رو ضعیف میکنه پس لطفا به تغذیه ت رسیدگی کن و همچنین  نگرانی و استرس برای بیماریت سمه، لطفا نگران فراهم کردن هزینه درمان نباش،  ما تا جایی که برامون ممکنه ، کنارتیم. 

 شکرخدا که همکاری و عملکردمون در این کیس عالی بود . دست همگی رو میبوسم . 

لطفاً گزارش کامل تر رو در پست آخر نسرین جون بخونید

دوستتون دارم 




نمیبخشیم و فراموش نمیکنیم

انتهای پست درمورد وجهی که بحساب مورد حمایتی محترممون واریز شده نوشتم 



خب شاید خیلی هاتون ندونید که من به واسطه ی شغل پدرم که دریانورد بود، آبادان به دنیا اومدم. 

درسته که بعد از تولدم برگشتیم تهران، ولی از پنج سالگی تا همون مهرماهی که قرار بود کلاس دوم رو بخونم و جنگ شد، ساکن خرمشهر بودیم. 

بله جنگ شد و‌با ترس و وحشت از خرمشهر زیبا به تهران فرار کردیم.

 یادم میاد بارها تو صف آذوقه،  تهرونی ها  که جنگ رو هنوز لمس نکرده بودند، گاهی پچ پچ کنان و گاهی با وقاحت کلام میگفتن: از وقتی جنگ زده ها اومدن اینجا همه چیز قحطی شده. 

مامانم مثل پلنگ زخمی می غرید که خجالت بکشید اینا هموطن ما هستن، من باهاشون زندگی کردم، شریف و مهربان و ثروتمند بودند… گناهشون چیه که خونه و زندگیشون لب مرز بوده و همه رو جا گذاشتن و به یه تکه از خاک همین وطنشون پناه آوردن؟

کجاست انسانیت و رسم مهمون نوازیتون؟؟...


 اینها رو در طول روز میدیدم وشب ها وقت خواب،  چشمامو میبستم و تصاویر شب های زیبای خرمشهر و آبادان، شور زندگی که در خیابون ها و لابه لای مردم عادی جریان داشت رو مرور می کردم . 

گاهی برای دوستان مدرسه م که نمیدونستم چی به سرشون اومده، گریه می کردم، گاهی هوس سمبوسه های خوشمزه ای که دست فروش ها از جعبه های یونولیتی سفید درمی آوردن و می فروختن منو می کشت. 

من بچه بودم ولی چرا خاک جنوب انقدر دامنگیره؟ چرا خاطرات اون کوچه و خیابون ها، اون مردم مهربان و شاد از ذهنم بیرون نمیرفت؟

 روزی که خبر آزادی خرمشهر رو دادن از مدرسه تا خونه یک نفس دویدم و اشک شوق ریختم، کودکانه به مامان و بابا التماس می کردم برگردیم خرمشهر و نمیدونستم حالا نمیشه یعنی چه!!


 بالاخره سالها بعد وقتی ۱۵ ساله شدم با هزار امید و آرزو رفتم عروس ایران رو  بعد از جنگ ببینم … 


من به معنای واقعی شکست عشقی خورده بودم، خون گریه میکردم و باورم نمیشد این ویرانه  همون خرمشهر و آبادان زیبای من باشه. 


حالا دیگه سالهاست میدونم هیچ کاری برای آبادانی آبادان و خرمی خرمشهر نشده، میدونم خوزستان یعنی مردم نجیب و شریفی که همیشه ی تاریخ مظلوم بودن و ماندن.

 حالا این روزا سایه ی غم و ماتم به همه ی ایران افتاده… بی کفایتی و ظلم از حد گذشته.

 هموطنای مظلومم زیر آوار جان دادن و بجای تسلی و همدردی، ریشخند و جشن و لشکر کشی  دیدند. 

ما امروز همه آبادانی هستیم.از  داغ دل مادران سال 67 تا داغ جانسوز مسافران اوکراین، تا خون بچه های آبان ۹۸ و…. نخواهیم گذشت.

آبادانی های داغدارم فکر نکنید تنها ماندید، ما درکنار شما و با داغ شما می سوزیم ... 

بالاخره بین هشتاد میلیون، وجود صد هزار نفر خائن که بی شرمانه جشن می گیرند عجیب نیست.

ما نمیبخشیم و فراموش نمیکنیم .

******

با همدلی و یاری شما نازنین ها، تا این لحظه سیزده میلیون و نیم برای مورد حمایتی جمع آوری شده . مبلغ ده میلیون تومان رو براشون واریز کردم تا کمی فشار مالی از دوششون برداشته بشه . تا آخر هفته هر مبلغی که اضافه شد مجدداً بحسابشون واریز میکنم . 

خدا به تکتکتون سلامتی و برکت بده که نسبت به درد همنوعتون بی تفاوت نیستید. 

دوستتون دارم