دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کُن / گر نصیبِ تو ز گردون، همه یک نان باشد

اینحا رو بخونید لطفاً

سلام دوستان نازنینم . 

صدای مهربانو رو از آلوده ترین شهر جهان می شنوید، باید بگم همونطور که از شواهد امر هویداست" ما هنوز زنده ایم "

صبح که داشتم به سمت اداره می آمدم و آسمون رو نگاه میکردم تو دلم گفتم: چه کوفت هایی تو این غباره که میچرخه تو هوا و ما تنفس میکنیم! الان کلی از دوست و آشناهامون مخصوصاً بچه ها زیر هفت سال به اسهال و استفراغ و بی حالی مبتلا شدن . 


برای همینه گاهی وقتا صدای ناراحتیم درمیاد و میگم عاقاااا بچه نیارید، گنااه دارن، کودک آزار نباشید، اونایی که اومدن و داریم رو خدا نگهداره برامون، قبلا فکر نمیکردیم اینطوری بشه ولی حالا که دارید میبینید اوضاع رو ..

 تو روخدا سعی کنید از این جمعیت بینوا(بچه های بی سرپرست) یکی رو کم کنید و به خوشبختی برسونید ..


بگذریم .. 


تقریباً چند روز قبل از برگشتن  مهرداد به کانادا  یه کیس جدید حمایتی بهمون معرفی شد که تا دیروز  مراحل تحقیق در مورد صحت و سقم ماجرا ادامه داشت . 

البته چون مورد تهران نبود و من باید در اون شهرستان یه رابط مطمئن پیدا میکردم  کمی طول کشید. 


ماجرا از این قرار بود که این هموطن عزیزمون چند سال پیش مبتلا به نوعی از سرطان شده و خوشبختانه با اقدامات درمانی موثر، نتیجه ی خوبی گرفته و درمان شده ولی متاسفانه از اواخر سال گذشته دوباره سرطان عود کرده و این پدر شریف رو  راهی بیمارستان و مراکز درمانی کرده . 


ایشون کارگر کارخانه و سرپرست خانواده ی خود بودند که  در حال حاضر توانایی کار ندارند .

 شش جلسه شیمی درمانی تجویز شده که سه جلسه رو انجام دادن(هر جلسه تقریباً سه میلیون تومان هزینه داره)   اما بابت  هزینه های اون جلسات هم مقروض هستند . در این بین آزمایشات و سی تی اسکن های متعدد هم باید انجام بشه . 


بعد از تحقیقات توسط رابط عزیز و دلسوزم که به سرعت خودشون رو به ایشون رسوندن   و بعد هم برای بررسی پرونده های پزشکی به بایگانی  بیمارستان شهر مورد نظر  مراجعه کردند و صحت مورد رو برای من تایید کردند؛ امروز خودم با ایشون شخصاً تماس تلفنی داشتم و ضمن اینکه بهشون دلگرمی  و امید دادم که با پیگیری و طی روند درمان ، مثل چند سال قبل بهبود پیدا میکنند ؛ گفتم که من و دوستانم آستین بالا میزنیم و تا اونجایی که امکاناتمون اجازه بده از نظر مالی در کنارتون هستیم . 


آقای بیمار برای همه ی دوستان من که شما باشید سلام رسوندن  و من ازشون قول گرفتم بخاطر خانواده شون هم که شده امیدشون رو زنده نگهدارن و مراحل درمان رو کامل کنند . 


هزینه های زندگی در ایران بیش از حد زیاد شده و واقعیت اینه که اقشار متوسط جامعه (که ما باشیم) هم دارن به قشر فقیر و کم درآمد اضافه میشن . 


حاضرم باز هم هزینه های غیر ضروریم  رو  درز  بگیرم  ولی به کم گذاشتن برای کیس های حمایتی که بهمون معرفی میشن و غذا و چک آپ های دارسی و تامی و بچه های مظلوم و گرسنه ی خیابون که هر روز صف میکشن منتظرم هستن فکر نکنم . 


همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کُن / گر نصیبِ تو ز گردون، همه یک نان باشد



الان آمار بازدید های وبلاگ رو چک کردم،  گاهی به هزار بازدید روزانه هم رسیده ، اگر فرض کنیم نیمی از این بازدیدکنندگان دوستان همیشگی این خونه باشن و هر کدوم بین 20 تا 50 هزارتومن که الان مبلغ خیلی خیلی کمی تو معیشت روزانه مون حساب میشه، (دیشب یه کره ی صد گرمی که میخریدم سیزده هزارتومن رو بیست هزارتومن خریدم) کمک کنند،  باید یه چیزی حدود 20 تا 25 میلیون بدون اینکه به کسی فشار باید جمع کنیم . 


ما تنمون سلامته داریم زیر بار هزینه ها کمر خم میکنیم ، ببینید یه طفلکی که هزینه ی بیماری های خاص میده چکار باید بکنه واااقعاً


پیشاپیش دستتون رو میبوسم ، میدونم که یا با واریز کردن وجوه ، یا سپردن به دوست و آشنا ها یا با اشتراک گذاشتن پست در وبلاگ ها یا گروه های واتس آپی  تو این مورد حمایتی هم کمک خواهید کرد . 


دوستتون دارم، یادتون نرفته که؟؟





یار وداع می کند ...



یار وداع می‌کند، تاب وداع یار کو؟ وعده وصل می‌دهد، طاقت انتظار کو؟

آره خب میدونم داره یه جای خوب میره که شاید آرزوی خیلی ها باشه، ولی آخه این سرزمین زیبای پهناور چی کم داره که باید برای داشتن زندگی بهتر، داشتن حداقل های زندگی استاندارد و حقوق اجتماعی مناسب مهاجرت کنیم؟ 

کدوممون یه جای دنیا یه تکه از قلبمون زندگی نمیکنه یا خودمون نرفتیم زندگی کنیم؟ 

چرااااااااااااااا؟؟ چرااا باید از مملکنمون فرار کنیم؟ 

چرا مهرداد دوهفته ایران بود و داشت از دیدن قیمت ها دیوانه میشد؟ چرا مهرداد برای برگشتن به جایی که یکسال و نیمه داره اونجا زندگی میکنه، خوشحال بود؟ 

چرا وقتی به ما نگاه می کرد چشماش پر از غم بود و می گفت : لیاقت همه زندگی خیلی بهتریه، حیییف از ایران و حیف از شماها؟ 

این چرا ها داره از پا درم میاره

مهرداد نزدیک چهار صبح پرواز کرد و قول داد سالی یکبار حتماً بیاد ... دوهفته ی رویایی خانواده ی شمعدانی  گذشت . امروز شمعدانی ها ده نفره ن ، خدا رو شکر به آرامش و ثبات رسیدیم و با وجود نسیم جون و سینای عزیزم احساس میکنم دوتا خواهر دارم سه تا برادر 

مامان مصی و بابا عباس عزیزم شما ستون شمعدونی ها هستید؛ مرسی که مارو جوری تربیت کردید تا همیشه و همه جا دلمون به هم گرم باشه و تنها چیزی که تو روابط خانوادگی برامون تعریف شده ، حمایت و عشق نسبت به هم هست .. خدا رو شکر که هیچکدوممون غیر از این نیستیم برای هم 

دوستتون دارم دوستان حقیقیِ وبلاگیم