دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"یلدا مبارک"

سلام عزیزای دلم آخرین روز پاییزتون بخیر باشه . امیدوارم هر جای دنیا هستید ، امشب در جمع خانواده و دوستان خوش باشید و همگی با تن سلامت و دلی مملو از عشق و عاری از کینه  به استقبال یه زمستون زیبا و خاطره انگیزبریم .


 بفکر اونایی که سال قبل عزیزانشون رو در کنار داشتند یا اونایی که سرمای زمستون مثل جیب های خالی، براشون تلخ و گزنده ست باشیم . امشب دعا کنیم که برای کشورمونه و برای کل دنیا از زمستون فقط سفیدی و پاکیش که نشونه ی صلحه بمونه و سردی وجدایی و  مرز بندی دست منحوسش رو از سر کره ی زمینمون  برداره . 


مینا خانوم امشب مهمون خواهر سینا جان هستند . بردیا هم با خانوم و گل پسرش مسافرتند . مامان و بابا و مهرداد جون هم مهمون من و مهردخت و دارسی هستند . دلمون برای خانم مهرداد جان که الان یکسال و چهارماهه رفته کانادا خیلی تنگ شده و جاش پیشمون خالیه . امیدوارم یلدای سال آینده در کنار هم باشند و دیگه روزهای فراق و جداییشون سر برسه . 

من و مهردخت دیشب سفره ی یلدامون رو آماده کردیم و یکی از چیزایی که درست کردیم، گلدون کدو تنبل بود .

 فیلمشو براتون میذارم . کارای دستی برخلاف ظاهر پر کار و زیباشون خیلی خیلی راحت هستند ومیشه با صرف یه وقت کوتاه و چیزایی که در دسترس هست ، تنوع و شادی به خونه هامون هدیه بدیم . 



یه مقدار هم کوکی درست کردیم . مثلا همین کوکی ها انقدر درست کردنش راحته که وقتی اولین بار انجامش میدین خودتون باورتون نمیشه که بیسکوییت های به این خوشمزگی پختید . 

دستورشو براتون میذارم همین الان دست بکار بشید دو ساعت بعد کلی کوکی خوشمزه دارید (یکساعت باید خمیرش تو یخچال بمونه بعد بپزیدبرای همین میگم دوساعت)

کره 200گرم-شکر 1 پیمانه-تخم مرغ2 عدد -وانیل یکسوم ق چ-نمک یه سرسوزن(یعنی خیلی کم)آرد 3 پیمانه +4 تا ق سوپ خوری-بیکینگ پودر 2قاشق مربا خوری .

طرز تهیه کوکی کره ای: اول کره و وانیل و شکر رو با هم زن برقی 3 دقیقه می زنیم . بعد تخم مرغ ها رو اضافه می کنیم و 2 دقیقه دیگه می زنیم . 

بعد مواد آردی رو الک میکنیم و با قاشق آروم هم میزنیم . زیاد ورز ندید که به روغن میفته و سفت میشه . اگه دیدین خمیر  به دستتون می چسبه یه قاشق دیگه هم ارد اضافه کنید . 

 بعد خمیر رو بذارید تو کیسه فریزر و یکساع تو یخچال بذاریدش . بعد از یکساعت روی میزتون رو آرد بپاشید بعد خمیر رو با وردنه نازک کنید و با قالب کوکی هاتون رو قالب بزنید اگر قالب ندارید با یه استکان میتونید دایره روی خمیر در بیارید . 

کف سینی فر رو کاغذ روغنی بندازید و روش رو با روغن مایع بمالید . کوکی ها رو روی سینی بچینید و تو فر از قبل آماده شده یکربع ، بیست دقیقه بپزید . توجه داشته باشید که نمیدونم این خمیر چقدر به شما کوکی میده چون بستگی به اندازه قالبتون داره .
 ولی مواد رو میتونید نصف یا دوبرابر کنید . راستی میشه رنگ خوراکی رو به خمیر اضافه کنید یا با چنگال روی خمیر ها شکل بندازید . مثل اینا که تو عکس درست کردیم . اگر هم رنگ نزنید که رنگ بیسکوییت ها ، طبیعی میشه و خیلی هم خوبه . 



خوب اینم یه ذره از سفره با نمایی از کوکی های خوشگل و گلدون کدو حلوایی و ...  بعدا براتون عکس همه ی سفره رو می ذارم . 




امشب حسابی خوش بگذرونید و کلی عکسای خاطره انگیز بگیرید . 



دوستتون دارم 

"|حالمونو خوب کنیم "

سلام عزیزای من . امیدوارم خوب باشید و شنبه تون رو با عشق و امید شروع کرده باشید که آدمیزاد با امید زنده ست . 


وسط همه ی این هاگیر و واگیرا من میل عجیبی به اجرای مراسم سنتی پیدا کردم . یعنی دلم میخواد همه ش با خانواده و دوستانی که میتونیم دور هم جمع بشیم . یعالمه قابلمه پارتی دلم میخواد . تولد گرفتن دلم میخواد و فعلا بند کردم به مراسم شب یلدااا .


 حتی تو فکر مهمونی شب سال نوی میلادی هم هستم . صرفا" هم دور هم باشیم و هر کی یه چیز بیاره با هم بخوریم و بگیم و بخندیم .. همین !!! 

دنبال دنگ و فنگ دیگه هم نیستم . 


نمی دونم تاریخ ابداع مهمونی های الکی مثل " پیژامه / پای جامه پارتی از کی بوده ولی احتمالا مردمی که این کارو کردن ، حالشون بد بوده ، احساس خفگی از نوع خفقان بهشون دست داده  حوصله و توان بریز و بپاش هم نداشتن بعد یکی پیدا شده برای خوب کردن حال همگانی و تجدید خاطرات وبازسازی خاطرات خوب قدیم این مهمونی ها رو راه انداخته . 


انگار چاره ای نداریم ، بجز خودمون کسی نمی تونه به دادمون برسه . بیایدهوای همو بیشتر داشته باشیم . بیشتر به دور و برمون توجه داشته باشیم و برای انتشار حال خوب تلاش کنیم . ما آخرین و ارزشمند ترین دارایی های هم هستیم .. از هم غافل بشیم ، باختیم . 



همونطور که عنایت دارید عصر ، عصر تکنولوژی و اینترنته و دارسی هم بیشتر وقتشو با لپ تاپ می گذرونه . 



راستی نوشین عزیزم این کتاب رو بهم معرفی کرد.  پیج اینستاگرام مترجم (آقای لویک لواکم) با تخفیف کتاب رو می فروخت . من تهیه ش کردم، کتاب بسیار جامعی در ارتباط با گربه هاست .  


ضمن اینکه علاوه برکتاب ، با آقای لواکمِ دوست داشتنی آشناشدم هم خیلی مهربونند هم پیجشون پر از مطالب مفید برای حیواناته 


levik_avakem@



کامنتاتون رو دونه دونه جواب میدم  عزیزای من 

یادتون باشه خیلی دوستتون دارم . 


"این روزها"

سلام دوستان گلم . می دونید که هم خیلی سرم شلوغه هم وضعیت آنتن دهی اداره مون افتضاحه و هم اینترنت بصورت کلی در کشورمون به فنا رفته ولی غیر از همه ی اینا یه چیزی انگار تو دلم فرو ریخته که دست و دلم به یه سری کارای قبلی نمیره . 



اونایی که می تونستید از ایران برید و نرفتید ، آیا هنوز هم از تصمیمتون راضی هستین ؟ هنوز سر حرفتون ایستادین که از کشورمون نمی ریم و می مونیم تا آبادش کنیم ؟؟ 


اصلا به یاد دارید من همچین پست کوتاهی نوشته باشم ؟؟


با همه ی این حرفا . دوستتون دارم

"صورت های تقلبی"

سلام عزیزای من . حال و احوالتون چطوره ؟ مواظب خودتون هستید که آنفولانزا  نگیرید ، آشوب بپا نکنید ، اموال دیگران رو غارت و تخریب نکنید و دیگه کلا هیچ کاری نکنید دیگگگگه .. فقط خوشحال باشید و همین که خودمون با خودمون خوشیم و هر چی میکشیم از عوامل بیرونیه خدا رو شکررر کنید . 


یادتونه همین چند ماه پیش بود که من و مهردخت بین آوردن یا نیاوردن گربه افتاده بودیم به گیس و گیس کشی و خود شما ها رو داور کردم تا بینمون صلح برقرار کنید و همه ی تجربیات و تصوراتتون رو با ما درمیون بذارید ؟ خوب شما هم مثل همیشه رفاقت رو تموم کردید و با انبوه کامنتا راه و چاهو نشونمون دادید و نهایتا" با همکاری نفس ، باعث شدید دارسیِ قشنگم بشه دختر کوچولوی خونمون . 


می خوام بدونید که چقدر از انجام این کار راضی هستم و شبی نیست که با مهردخت به خودمون بگیم که زندگی بدون دارسی یه چیز مهم کم داشته 


اما براتون بگم از واکنش بقیه نسبت به موضوع . 


هر روز که میرسم خونه دارسی اولین کارم بغل کردن دارسیه و مسلما" موهای نازک و خوشگلش رو لباسم میشینه .. تو اداره بعضیا با عشق به این موها نگاه میکنن و میگن جااانم ، موهای دارسی رو لباسته و بعضی ها صورتشونو جمع میکنن و جوری که انگار یه صحنه ی چندش وحشتناک دارن میبینن یه" عیییییی" هم میگن !!!  


اما واقعیتش اینه که انقدر که بازخوردای مثبت گرفتیم ، منفی نگرفتیم . آخریش هم همین دیشب بود که وقتی مهردخت از  روی یونیت دندانپزشکی بلند شد ، دکتر پور وزیری عزیز گفت : فکر کنم میونه تون با حیوون خونگی عاالیه و همینطور که عکس هاپوی خوشگلش رو تو گوشیش نشونمون میداد ما هم دست به گوشی هامون شدیم و عکسای دارسی رو رو کردیم . 


نتیجه ش این بود که دوساعت قربون صدقه ی حیونامون رفتیم . ولی از رفتارهای بد و دور از نزاکت یه نمونه براتون تعریف میکنم که هم انتقادی باشه بر رفتار مصنوعی آدم هایی که تو اجتماع به وفور دیده میشن هم بگم که چقدر بعضی ها افکارشون سطحیه. 


چند وقت پیش یه جایی از دارسی عکس گذاشته بودم و یه سری مسائل رو درمورد اقدامات سلامتی و نگهداری گربه ها نوشته بودم بعد یکی اومده بود برام کامنت گذاشته بود " ملت بیکاار" 


رفتم یه سر به مطالبی که نوشته بود زدم دیدم پر از عکس نوشته های کپی شده از اینترنته که درمورد قضاوت نکردن دیگران یا دل نشکستن و این چیزا داد سخن داده . رفتم خصوصی براش این کامنت رو گذاشتم . 


عزیزم من یه خانم کارمند با سمت کارشناس ارشد مالی 46 ساله هستم که دختر 20 ساله م رو تک و تنها بزرگ کردم . 16 ساله  متارکه کردم و چهارده ساله وبلاگ نویسم و اتفاقا بعنوان یکی از وبلاگ نویسان برتر زنان جایزه و لوح تقدیر گرفتم .و درضمن در زمینه ی نیکوکاری فعالم و تایم استراحتم از 2/5 صبح تا 6/5 هست اگر یه نگاه سطحی به بقیه پستهام بندازی متوجه میشی من درحوزه ی هنر و نقد سینما و تئاتر هم فعالیت دارم ضمن اینکه از کدبانوگری و آشپزی برای خانواده ی کوچکم ، کم نمیذارم با این توصیفات در حیطه ی آدم های بیکار نیستم .


 اینها رو نوشتم نه برای اینکه خودم رو به تو ثابت کنم برای این که چند تا از پست هات رو نگاه کردم و متوجه شدم خیلی جوان هستی . درسته مطالبت از خودت نیست و کپی برداری از اینترنته ولی مشخصه به موضوعاتی از قبیل دل نشکستن و قضاوت نکردن آدم ها علاقمندی پس عزیزم بهتره فقط منتشر کننده نباشیم و ازخودمون شروع کنیم ، تمرین کنیم با مهربانی و صلح کنار هم زندگی کنیم و اگر بنظرمون هزینه کردن برای یک حیوان خانگی کار بیهوده اییه و صرفا" آدم های بیکار دنبال همچین چیزهایی هستند ، زیر پست کسی کامنتش نکنیم چون هم قضاوتش کردیم و هم دلش رو شکوندیم . برات آرزوی صفای قلب و خوشبختی واقعی و آگاهی و اندیشه در زندگی دارم . 

اینم اضافه کردم فرصت داری بیای کامنتت رو پاک کنی وگرنه زیر کامنتت جواب رو می نویسم . 


بیاین چند تا عکس خوشگل نگاه کنید تلخی حالمون رو بشوره ببره . 


آخ اگه بفهمم عکسا رو دیدین ، صورتتونو جمع کردیم و اییییش یا چیزی شبیه این گفتید عاااقتون میکنم  


دوستتون دارم 


آخه صورت گردالی خوشگلشو ببینید 

تپلی مامااااان 



"به دروغ گفتن عادت نکنیم"

سلام به دوستان عزیزم.امیدوارم حال دلتون خوب باشه و مثل همیشه با سختی هاو ناملایمات روزگار بسازید . 


قابل توجه اون دسته از عزیزانی که کم رنگ شدن من رو صرفا" به فعالیت های اینستاگرامی ربط دادن و توضیحاتم رو درموردمحدودیت های اینترنت در محل کار و سنگین تر شدن مسئولیت های کاریم قبول نکردن ، دیدید که نت قطع شد و اینستاگرام از دسترس خارج شد و بازم سرِ من خلوت نشد خان دایی جااان؟؟ 


بگذریم ... 


این مدتِ بی نِتی ، افتادیم به بختِ  هارد مهردخت هی فیلم میبینیم .  دارسی هم پا به پای ما و تا وقتی که ما بیداریم تو خونه جولان میده و بازی میکنه و وقتی هم که میخوابیم میاد بغل من و تو چند دقیقه خوابش می بره .

 پنجشنبه چند اپیزود از سریال فرندز رو دیدیم و کلی خندیدیم ساعت شده بود "دو " و من خوابم گرفته بود ، گفتم مهردخت ، دیگه بریم بخوابیم . خلاصه کارای قبل از خواب رو انجام دادیم و رفتیم اتاقامون . 

من تازه چشمام گرم شده بود که بوی سوختن یه چیزی اذیتم کرد . 

صدا زدم مهردخت بیداری؟ 

- آره مامان چی شده ؟

- بوی سوختنو حس میکنی ؟ 

-آره اتفاقا میخواستم صدات کنم . 

پاشد اومد تو اتاقم ، چراغو روشن کرد . 

دماغ دارسی هم تند تند تکون می خورد ، چشماشم اشک افتاده بود . 

- این بچه هم داره اذیت میشه . نکنه موتورخونه اتفاقی افتاده!


مهردخت دیگه ول نکرد . هی التماس کرد که پاشو بریم ببینیم چه خبره . خیلی سختم بود ولی لباس پوشیدیم و دوتایی رفتیم موتورخونه .. همه چی عادی بود ولی بو از ساختمون ما می اومد نه از بیرون . 


یهو گفتم : مهردخت من دلم برای طبقه ی سوم شور میزنه (بالای خونه ی ما) چون الان فقط اونا هستن که شومینه دارن نکنه خدای نکرده اشکالی پیش اومده و اونا هم خوابن . دویدیم سمت خونه شون و گوش ایستادم دیدم از توی خونه صدا میاد ، آروم در زدم ، حوشبختانه خانم خونه زود اومد جلوی در . ماجرا رو بهش گفتم و اونم گفت منم از بو اذیت شدم و الان با سردرد بیدار شدم . گفتم خدا رو شکر که خوبید . گفت : مهربانو خانم این بوی گاز نیست بوی سوختن نفته . یه چیزی مثل چراغ والور و این چیزاست . دیدم راست میگه . خلاصه دستمون به جای دیگه بند نبود و برگشتیم خونه . 


جمعه صبح هم سردرد داشتم و کم کم خوب شدم ، بو هم از ساختمون رفت . طرفای ظهر با مهردخت  تصمصم گرفتیم  بریم تو محل و یکمی مایحتاج خونه رو بخریم  داشتیم می رفتیم بیرون که تلفن زنگ خورد . بابا از روی قبض تلفن یه سری اطلاعات میخواست به مهردخت گفتم تو برو ماشینو ببر بیرون تا من بیام . 

صحبتم که با بابا تموم شد منم رفتم بیرون و دوساعتی با مهردخت مشغول بودیم و برگشتیم .


نه خدااایااا اصلا سابقه نداشته ما انقدر با در و قفل و کلید مسئله پیدا کنیم !!!

بعله کلید از داخل تو در بود که مهربانو خانوم سرخوشانه در رو بسته و اومده بیرون !!!!


هی کلید رو تو در چرخوندیم و هیچ اتفاقی نیفتاد ، دارسی هم اومده بود پشت در و با میومیوهای کوچولو ابراز احساسات می کرد و گیج شده بود که چرا ما نمیایم تو خونه (آخه به محض رسیدنمون پشت در ، دارسی هر جای خونه باشه میاد استقبالمون حتی خیلی وقتا با خمیازه و چشمای خواب آلود میاد)


از زمان بچگی های مهردخت تلفن قفل سازی رو تو گوشیم داشتم هر چی تلفن کردم دستگاه خاموش بود . از همسایه ها پرسیدم ، اونا هم همین شماره های من رو داشتن . 

یه طبقه بالا و یه طبقه پایین اومدن کمکمون ولی کاری از دستشون بر نمی اومد چون دستگیره ی در از بیرون پیچ نداره ..گفتم به آتش نشانی تلفن کنم و بپرسم چطور میتونن کمکمون کنند . تماس گرفتیم ، گفتند باید پلیس 110 رو هم در جریان بذارید . البته که خواسته شون منطقی بود . من و مهردخت به 110 زنگ میزدیم ، باورتون میشه زنگ می خورد و بر نمی داشتن؟؟ همسایه ها هم با تلفن های خودشون تماس میگرفتن ولی انگار 110 منزل نبودند !!!


خود آتش نشانی باهامون تماس گرفت و گفت ما  داریم نیرو اعزام می کنیم ، شما با پلیس تماس گرفتید ؟ با عصبانیت گفتم : آقاااا کدوم پلیس !! خدایی ما چند نفر داریم از اون موقع شماره 110 رو می گیریم ولی گوشی رو برنمی دارن من نمیدونم چکار کنم !! واقعا اگر الان مشکلی برام پیش اومده بود و تقاضای کمک می کردم کدوم پلیس قرار بود به دادم برسه؟؟ 


شاید این حرفا به دردتون نخوره ولی من تنها نیستم الان همسایه ها اومدن پیشم تا کمک کنند درضمن دیوار به دیوار خونه ی ما سوپر مارکته ، شما میتونید مطمئن باشید من صاحب این آپارتمانی که پشت درش موندم هستم . اون آقا یه مکثی کرد و گفت : نگران نباشید خانم مشکلی نیست ،الان نیروها می رسن .


چند دقیقه بعد دوستان آتش نشان رسیدند و بدون درد و خونریزی با یه فیلم رادیولوژی بزرگ ، در رو باز کردن . دارسی هم که پشت در ایستاده بود اومد تو بغلمون . 

خلاصه همه دست و سوت و هورا کشان و با دارسی بازی کنان ، خوشحال و خندان خداحافظی کردیم فقط من به یکی دیگه از همسایه ها جریان بوی سوختنی دیشب رو گفتم و پرسیدم شما خبر ندارید یا اذیت نشدید ، که خانم همسایه گفتن نه ، نمیدونیم ما چیزی احساس نکردیم . 


امروز صبح تازه رسیده بودم اداره که صدای اس ام اس گوشیم (تنها پیام رسان این روزها) در اومد .. پیام رو باز کردم دیدم نوشته : 


مهربانو جون ، دیروز عصبانی بودی من روم نشد راستشو بهت بگم اون بو از خونه ی ما می اومد ، من یه چراغ نفتی داشتم که بعد از مدت ها روشنش کرده بودم ولی چون بد می سوخت خاموش کردم . حالا از دیروز عذاب وجدان گرفتم که به شما دروغ گفتم . 


گفتم : عزیزم من عصبانی نبودم فقط خسته و کلافه بودم الان هم خیلی خوشحالم که دروغ گفتن اذیتت میکنه و خوشحال ترم که خدا رو شکر همه تو ساختمون سلامتند . کار خطرناکیه از این سوخت ها استفاده نکن عزیزم . 


*****

برام خیلی لذت بخش بود که همسایه ی عزیزم طاقت گفتن دروغ با این درجه اهمیت کم رو نداره و خیلی به موضوع دلیل این دروغ فکر کردم .. واقعا دلیلِ دروغگفتن  ، ترسه.  فقط نمی فهمم که همسایه جانم چرا  از گفتن حقیقت به من ترسیده ؟ یعنی قیافه ی من انقدر سخت و خشنه ؟

 ما چند سالی میشه که با هم زندگی میکنیم و کاملا به خلق و خوی من آشناست ، من که همون شب اول که اسباب آوردن منزلمون مطابق رسم همیشگیم با کیف شکلات پشت درآپارتمان و یاد داشت خوش آمد ازشون استقبال کردم و همیشه مکالمات دلپذیر و خوشایندی بینمون برقرار بوده ؟؟ یا اینکه من انقدر آدم آرومی هستم و کسی عصبانیتم رو ندیده که قیافه ی خسته م با عصبانیم اشتباه میشه؟؟

 البته بنظرم غیر از ترس شرمندگی هم میتونه باعث دروغگویی بشه و شاید من که بهش گفتم دیشب ساعت دو نیم صبح من و مهردخت تو راه پله ها و موتور خونه دنبال منشاء بو می گشتیم و نگران بودیم و سردرد گرفتیم باعث شرمندگیش شده و الان یه دروغ کوچولوی دیگه میگه که " عصبانی بودی و نتونستم راستش رو بگم"؟؟!!!


خلاااصه که نفهمیدم و فکرمم حسابی درگیر شده . 


******

مواظب خودتون باشید عزیزای من ، می دونید که خیلی دوستتون دارم