دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"به دروغ گفتن عادت نکنیم"

سلام به دوستان عزیزم.امیدوارم حال دلتون خوب باشه و مثل همیشه با سختی هاو ناملایمات روزگار بسازید . 


قابل توجه اون دسته از عزیزانی که کم رنگ شدن من رو صرفا" به فعالیت های اینستاگرامی ربط دادن و توضیحاتم رو درموردمحدودیت های اینترنت در محل کار و سنگین تر شدن مسئولیت های کاریم قبول نکردن ، دیدید که نت قطع شد و اینستاگرام از دسترس خارج شد و بازم سرِ من خلوت نشد خان دایی جااان؟؟ 


بگذریم ... 


این مدتِ بی نِتی ، افتادیم به بختِ  هارد مهردخت هی فیلم میبینیم .  دارسی هم پا به پای ما و تا وقتی که ما بیداریم تو خونه جولان میده و بازی میکنه و وقتی هم که میخوابیم میاد بغل من و تو چند دقیقه خوابش می بره .

 پنجشنبه چند اپیزود از سریال فرندز رو دیدیم و کلی خندیدیم ساعت شده بود "دو " و من خوابم گرفته بود ، گفتم مهردخت ، دیگه بریم بخوابیم . خلاصه کارای قبل از خواب رو انجام دادیم و رفتیم اتاقامون . 

من تازه چشمام گرم شده بود که بوی سوختن یه چیزی اذیتم کرد . 

صدا زدم مهردخت بیداری؟ 

- آره مامان چی شده ؟

- بوی سوختنو حس میکنی ؟ 

-آره اتفاقا میخواستم صدات کنم . 

پاشد اومد تو اتاقم ، چراغو روشن کرد . 

دماغ دارسی هم تند تند تکون می خورد ، چشماشم اشک افتاده بود . 

- این بچه هم داره اذیت میشه . نکنه موتورخونه اتفاقی افتاده!


مهردخت دیگه ول نکرد . هی التماس کرد که پاشو بریم ببینیم چه خبره . خیلی سختم بود ولی لباس پوشیدیم و دوتایی رفتیم موتورخونه .. همه چی عادی بود ولی بو از ساختمون ما می اومد نه از بیرون . 


یهو گفتم : مهردخت من دلم برای طبقه ی سوم شور میزنه (بالای خونه ی ما) چون الان فقط اونا هستن که شومینه دارن نکنه خدای نکرده اشکالی پیش اومده و اونا هم خوابن . دویدیم سمت خونه شون و گوش ایستادم دیدم از توی خونه صدا میاد ، آروم در زدم ، حوشبختانه خانم خونه زود اومد جلوی در . ماجرا رو بهش گفتم و اونم گفت منم از بو اذیت شدم و الان با سردرد بیدار شدم . گفتم خدا رو شکر که خوبید . گفت : مهربانو خانم این بوی گاز نیست بوی سوختن نفته . یه چیزی مثل چراغ والور و این چیزاست . دیدم راست میگه . خلاصه دستمون به جای دیگه بند نبود و برگشتیم خونه . 


جمعه صبح هم سردرد داشتم و کم کم خوب شدم ، بو هم از ساختمون رفت . طرفای ظهر با مهردخت  تصمصم گرفتیم  بریم تو محل و یکمی مایحتاج خونه رو بخریم  داشتیم می رفتیم بیرون که تلفن زنگ خورد . بابا از روی قبض تلفن یه سری اطلاعات میخواست به مهردخت گفتم تو برو ماشینو ببر بیرون تا من بیام . 

صحبتم که با بابا تموم شد منم رفتم بیرون و دوساعتی با مهردخت مشغول بودیم و برگشتیم .


نه خدااایااا اصلا سابقه نداشته ما انقدر با در و قفل و کلید مسئله پیدا کنیم !!!

بعله کلید از داخل تو در بود که مهربانو خانوم سرخوشانه در رو بسته و اومده بیرون !!!!


هی کلید رو تو در چرخوندیم و هیچ اتفاقی نیفتاد ، دارسی هم اومده بود پشت در و با میومیوهای کوچولو ابراز احساسات می کرد و گیج شده بود که چرا ما نمیایم تو خونه (آخه به محض رسیدنمون پشت در ، دارسی هر جای خونه باشه میاد استقبالمون حتی خیلی وقتا با خمیازه و چشمای خواب آلود میاد)


از زمان بچگی های مهردخت تلفن قفل سازی رو تو گوشیم داشتم هر چی تلفن کردم دستگاه خاموش بود . از همسایه ها پرسیدم ، اونا هم همین شماره های من رو داشتن . 

یه طبقه بالا و یه طبقه پایین اومدن کمکمون ولی کاری از دستشون بر نمی اومد چون دستگیره ی در از بیرون پیچ نداره ..گفتم به آتش نشانی تلفن کنم و بپرسم چطور میتونن کمکمون کنند . تماس گرفتیم ، گفتند باید پلیس 110 رو هم در جریان بذارید . البته که خواسته شون منطقی بود . من و مهردخت به 110 زنگ میزدیم ، باورتون میشه زنگ می خورد و بر نمی داشتن؟؟ همسایه ها هم با تلفن های خودشون تماس میگرفتن ولی انگار 110 منزل نبودند !!!


خود آتش نشانی باهامون تماس گرفت و گفت ما  داریم نیرو اعزام می کنیم ، شما با پلیس تماس گرفتید ؟ با عصبانیت گفتم : آقاااا کدوم پلیس !! خدایی ما چند نفر داریم از اون موقع شماره 110 رو می گیریم ولی گوشی رو برنمی دارن من نمیدونم چکار کنم !! واقعا اگر الان مشکلی برام پیش اومده بود و تقاضای کمک می کردم کدوم پلیس قرار بود به دادم برسه؟؟ 


شاید این حرفا به دردتون نخوره ولی من تنها نیستم الان همسایه ها اومدن پیشم تا کمک کنند درضمن دیوار به دیوار خونه ی ما سوپر مارکته ، شما میتونید مطمئن باشید من صاحب این آپارتمانی که پشت درش موندم هستم . اون آقا یه مکثی کرد و گفت : نگران نباشید خانم مشکلی نیست ،الان نیروها می رسن .


چند دقیقه بعد دوستان آتش نشان رسیدند و بدون درد و خونریزی با یه فیلم رادیولوژی بزرگ ، در رو باز کردن . دارسی هم که پشت در ایستاده بود اومد تو بغلمون . 

خلاصه همه دست و سوت و هورا کشان و با دارسی بازی کنان ، خوشحال و خندان خداحافظی کردیم فقط من به یکی دیگه از همسایه ها جریان بوی سوختنی دیشب رو گفتم و پرسیدم شما خبر ندارید یا اذیت نشدید ، که خانم همسایه گفتن نه ، نمیدونیم ما چیزی احساس نکردیم . 


امروز صبح تازه رسیده بودم اداره که صدای اس ام اس گوشیم (تنها پیام رسان این روزها) در اومد .. پیام رو باز کردم دیدم نوشته : 


مهربانو جون ، دیروز عصبانی بودی من روم نشد راستشو بهت بگم اون بو از خونه ی ما می اومد ، من یه چراغ نفتی داشتم که بعد از مدت ها روشنش کرده بودم ولی چون بد می سوخت خاموش کردم . حالا از دیروز عذاب وجدان گرفتم که به شما دروغ گفتم . 


گفتم : عزیزم من عصبانی نبودم فقط خسته و کلافه بودم الان هم خیلی خوشحالم که دروغ گفتن اذیتت میکنه و خوشحال ترم که خدا رو شکر همه تو ساختمون سلامتند . کار خطرناکیه از این سوخت ها استفاده نکن عزیزم . 


*****

برام خیلی لذت بخش بود که همسایه ی عزیزم طاقت گفتن دروغ با این درجه اهمیت کم رو نداره و خیلی به موضوع دلیل این دروغ فکر کردم .. واقعا دلیلِ دروغگفتن  ، ترسه.  فقط نمی فهمم که همسایه جانم چرا  از گفتن حقیقت به من ترسیده ؟ یعنی قیافه ی من انقدر سخت و خشنه ؟

 ما چند سالی میشه که با هم زندگی میکنیم و کاملا به خلق و خوی من آشناست ، من که همون شب اول که اسباب آوردن منزلمون مطابق رسم همیشگیم با کیف شکلات پشت درآپارتمان و یاد داشت خوش آمد ازشون استقبال کردم و همیشه مکالمات دلپذیر و خوشایندی بینمون برقرار بوده ؟؟ یا اینکه من انقدر آدم آرومی هستم و کسی عصبانیتم رو ندیده که قیافه ی خسته م با عصبانیم اشتباه میشه؟؟

 البته بنظرم غیر از ترس شرمندگی هم میتونه باعث دروغگویی بشه و شاید من که بهش گفتم دیشب ساعت دو نیم صبح من و مهردخت تو راه پله ها و موتور خونه دنبال منشاء بو می گشتیم و نگران بودیم و سردرد گرفتیم باعث شرمندگیش شده و الان یه دروغ کوچولوی دیگه میگه که " عصبانی بودی و نتونستم راستش رو بگم"؟؟!!!


خلاااصه که نفهمیدم و فکرمم حسابی درگیر شده . 


******

مواظب خودتون باشید عزیزای من ، می دونید که خیلی دوستتون دارم 


نظرات 32 + ارسال نظر
مجید وفادار شنبه 30 آذر 1398 ساعت 01:28 ب.ظ

سلام وفادار

مجید وفادار پنج‌شنبه 21 آذر 1398 ساعت 12:20 ق.ظ

زندگی
دفتر نقاشی کوچکیه
که هر روز
با مدادهای رنگی
پر از نقش‌های تازه می‌شه
روزهای زندگیتون
پر از تصویرهای قشنگ و رنگارنگ

سلام مهربانوی عزیزم
تو هم نیای من میام باشه
چون قلبا دوستت دارم

سلام مجید جان وفادااار
چقدر کامنت هات خوبه دوست من .
تو عزززیزی رفیق جان

مجید وفادار یکشنبه 17 آذر 1398 ساعت 11:49 ب.ظ

سلام مهربانو جان عزیزم ولی بی معرفت

الهـــــــی تا جهان باشد

به شـــــــــادی در جهان باشی

الهی از بلاهای الهی در امان باشی

مراد و مطلبت را من نمی دانم ، خــــــدا داند

الهـــــــی صاحبِ زیباترین ها در جهـــــــــان باشی


سلام باشه تو نیا من میام سراغت

سلاملکوم
من بی معرفتم ؟ البته که تو اصلا اسمت وفادااره .. ولی این دوماه که نبودی کی بود اومد سراغت گفت نگرانم؟؟
بذار روال طبیعی باشه دیگه من نیام ولی تو بیااا

ونوس سه‌شنبه 12 آذر 1398 ساعت 07:11 ب.ظ

یک سوال دیگه هر وقت رسیدی همینجا جواب بده میام میخونم مررررسی
غذای دارسی مثل اول فقط همون مرغ و هویج و کدو و سیب زمینی مخلوط هست و پنیر خامه یا چیز دیگه هم میدی؟
نمیدونم این میلوی ما شکمو هست یا طبیعیه؟؟
روزی 5 وعده حدودا غذا میخواد. صبح ساعت6 دو قاشق ماست سون کم چرب میخوره. بعد 8 و 9 صب نون پنیر بهش میدم. پنیر هم از همین معمولیا نمیدونم خوبه یا بد ولی نمکشو خوب میشورم.
ظهر که میام همون مخلوط مرغ میخوره. عصر یک وعده غذای مخصوص گربه و شب هم یا دوباره ماست یا گاهی تخم مرغ آب پز...
میوه هم دوس نداره. کلا دیگه موندم چطوری سیرش کنم. خیلی هم حریص هست و همه چی دوست داره امتحان کنه. امروز یک دقیقه نخ دندون که کشیدم گذاشتم رو کیفم. باور کن ثانیه ای قورت داد. تا دستمو بردم طرفش زرنگ کشید بالا... یا دیروز پوست ته شیرینی تو بشقاب تا گذاشتم رو کابینت خیلی تیز کرد تو دهنش و قورت داد.
بخدا بی فکر و شلخته نیستم. این خیلی تیز و حریص هست تو خوردن و امتحان هرچیزی.
گربه قبلیمون یک بشقاب پر هم براش میزاشتیم فقط به اندازه که سیر شه میخورد و بقیه بشقاب میموند برای وعده بعدش. این خیلی شکموئه

پنیر خامه ای تشویقی میدم بهش . یعنی گاهی وقتی
بعد هفته ای یکبار تخم مرغ میدم . ماست هم گفته فقط لاکتیویا . ذرت پخته و لوبیا سبز هم آزاده ولی دارسی دوست نداره در ضمن ویتامین ب کمپلکس . مولتی ویتامین و یه شربت مکمل برای استخوان بدنیش بهش میدم طبق دستورپزشک دارسی هم شکموعه و ما هر چی میخوریم دوست داره مهردخت که خیلی کمتر ولی من دلم نمیاد بیشتر بهش میدم .
اونروزی بچه پرو داشتم باقالی می خوردم گفتم بیاد ببینه سرکه داره میره ولی نشست باقالی با گلپر و سرکه و فلفل خورد و معلوم بود بهش چسبیده .

تازه عروس یکشنبه 10 آذر 1398 ساعت 10:09 ب.ظ https://mrs-alef.blogsky.com/

متاسفانه از وقتی وارد بازار کار شدم این دروغ گفتنه مثل اب خوردن شده...

می فهمم عزیزم . وواقعا متاسفم

ملیکا یکشنبه 10 آذر 1398 ساعت 02:55 ب.ظ

سلام مهربانو جان
خدارو شکر سلامتی عزیزم، درست همون ساعتی که تو اونجا بودی بهار هم به هوای بنزین زدن با دوستش از خونه رفته بود بیرون.
بعد از بنزین خبردار میشن که اتوبان باقری شلوغه و به پیشنهاد دوستش میرن اون سمت که تو ترافیک گیر می کنن و بهار هم ماشینو نبش همون مطهری پارک می کنه و با دوستش تو شلوغی گیر می کنن و گاز اشک آور و درگیری،خلاصه من مدام باهاش صحبت می کردم اما نمی دونستم انقدر اوضاع خرابه.
تا چند روز تا ماشینو روشن می کرد گاز اشک آور تو اتاقش پخش می شد.
واقعا خدا به داد اونایی برسه که یا عزیزاشونو از دست دادن یا دستگیر شدن.

سلام عزیز من .
قربونت ملیکا جان . واقعا اتوبان باقری محشری بود اونشب خدا رو هزار بار شکر بهار عزیزمون سلامته .
من تا دوروز صدام پر از خش و گرفتگی بود و از چشمام آب ریزش داشتم .
خدا به داد دل عزیزانشون برسه .. خدا خودش تقاص مظلومین رو بگیره لطغا اگر هست خودی نشوت=ن بده چون دنیا واقعا جای بدی شده هر جاشو نگاه میکنی آتش و دود جنگ و قدرت طلبی به هواست

مجید وفادار جمعه 8 آذر 1398 ساعت 09:14 ب.ظ

ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را

زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را

پروین اعتصامی

سلام مهربانو جان
کجایی دلم تنگیده واست

سلام مجید جان .
در اداره ی برهوووت از نظر نت و شلوغ ارز نظر کار به سر میبرم

غریبه جمعه 8 آذر 1398 ساعت 02:41 ب.ظ

سلام
از دروغ های من
یکشنبه می خوام برم‌ ارمنستان
بچه ها واقعا
آره می خوام برم یک آپارتمان اونجا بخرم‌
بچه ها
هورا
بعد گفتم شوخی کردم می رم مشهد
بچه ها اااااا به کسر الف
من هم یک بار خواستم گزارش دزدی بدهم ولی صد و ده جواب نداد
یک بار هم گربه بین کرکره ی مغازه گیر کرده بود
کرکره را بالا می زدم جیغ می زد پایین می آوردم جیغ می زد
ناچار به آتشنشانی زنگ زدم
فوری آمدند و گربه را نجات دادند

سلام
ای بابااا چه شوخی بوده غریبه جان بچه ها رو افسرده میکنی که
طبق اماری که من گرفتم ، انگار عملکرد آتش نشانی بسیار بسیار درست تر و موفق تر نسبت به 110 بوده . برای 110 متاسفم

یاس ایرانی پنج‌شنبه 7 آذر 1398 ساعت 10:12 ب.ظ

سلام مهربانو جان
امیدوارم حالتون خوب باشه... پست رو خوندم تو کامنتا چشمم خورد به جواب شما ... با خوندنش نمی دونین چه حالی شدم نمی دونم چی بگم امیدوارم پاتون الان بهتر شده باشه... خدا به اون موتور سوار هم هر جا هست کمک کنه و یه کاری برای این هموطنانمون انجام بده خدایا خسته شدیم از این همه درد و گرفتاری
مهربونی که شما دارین هیچ وقت بی جواب نمی مونه
امیدوارم هیچ وقت در این شرایط قرار نگیرین...
در مورد خود پستتون هم صد در صد باهاتون موافقم...
مواظب خودتون باشین

سلام عزیز نازنینم .
خیلی بهترم یاسی جانم . درد های جسمی خوب میشه ولی جاشون رو دل و احساس ادما تا ابد باقی میمونه .
الهی امین وااقعا یه عده ادم از همه رنج سن هستیم که افسرده و عصبی فقط زنده مانی میکنیم.
ممنونم نازنین تو هم مواظب خودت و خانواده ی عزیزت باش

Azi چهارشنبه 6 آذر 1398 ساعت 08:11 ب.ظ

سلام مهربانو جان،امیدوارم خوب باشین و پاهاتون خوب شده باشه ... دلم خیلی گرفت مثه دل همه ‌... چه باید کرد واقعا...تازه دومین سالگرد ازدواجم بوده ...واقعا اینده ای برای ماها هست؟ گمونم هر چی بدوییم خط پایان میره دورتر

سلام عزیزم ممنونتم خیلی بهترم .
بخدا اگه میدونستم چه باید کرد میگفتم .. موضوع اینه که نمی دونم

مامان ثنا و حسنا چهارشنبه 6 آذر 1398 ساعت 11:12 ق.ظ

ببخشید که اشکت رو درآوردم مهربانو. یه طنز تلخ بگم دعوام نکنیا. تو اون بلبشو و شلوغی باید میومدیم تهران ملاقات یک عزیز بیمار. دخترها راضی نمیشدند که خونه بمونند ما چند ساعته بیایم و برگردیم با هر رشوه ای که پیشنهاد دادیم بازم کوتاه نیومدند آخرش شیطنت و حماقتم یکجا با هم گل کرد به همسر گفتم صبر کن من یه چی میگم بترسن نیان. گفتم ببینید تهران شلوغه من چادری ام بابا هم ریش داره ممکنه به ماشینمون حمله کنن کشته بشیم شما بمونید خونه، دختر بزرگم بدون ذره ای مکث و قاطع با صدای یه کم بلندش گفت: خب اگه قراره شما بمیرید ما برای چی زنده بمونیم؟. مهربانو باور میکنی سقف خونه رو در حال آوار شدن روی سر خودم میدیدم با یادآوری اینکه چند تا بچه تو این چند روز بی والد شدند و چند تا والد بی فرزند. از نیروهای امنیتی و انتظامی گرفته تا مردم عادی که فقط برای یک تکه نان اومده بودند توی خیابون.......همه پاسوز عده ای احمق

وااقعا توقع داری دعوات نکنم ؟؟؟
بمیرم الهی چه استرسی به دل نازک بچه ها دادی و چه جوابی هم گرفتی . عزیزم من دیدم به مسائل خیلی تغییر کرده وقتی می دونم و می بینم سیاست بسیار کثیف تر از اون چیزیه که ما فکرشو می کنیم .
متاسفانه دیدن پنهانی چند تا جوون ساده ی محلی که تو ساعت خلوتی روز، درحال خرابکاری بودن و چند دقیقه بعد چند تا موتورسوار مامور اومدن در کمال دوستی سوارشون کردن و رفتن حالمو بد کرده و دارم فکر میکنم چقدر همه چیز نمایش شده و چه دست های الوده ای پنهانی با هم همکاری دارن و میندازن گردن یه عده دیگه .

سوفی سه‌شنبه 5 آذر 1398 ساعت 11:14 ق.ظ

آخیی عزییززممم پستتون چقدر عطرو بوی زمانای بچگیه مهردختو داشت... باهم خرید کردنا...باهم فیلم دیدنا...باهم خوابیدناتون... و ماجراهای خونتون... دلم برای این مدل پستات تنگ شده بود و خودمم خبر نداشتم ...

عززیزم راست میگی خیلی وقت بود از روزمرگیا و مادر و دختری هامون ننوشته بودم ممنون برای یاداوریش

خان دایی سه‌شنبه 5 آذر 1398 ساعت 11:03 ق.ظ http://www.khan-dayiii.blogsky.com

من اگه میخواستم عمومی حرف بزنم کامنت رو عمومی می دادم نپسندیدم این حرکت رو..احساس نا امنی بهم دست داد..

من دیگه اینجا نمیام..

کامنتت معمولی بود دادااااش ، باید روش مینوشتی خصوصی که تایید نکنم
بلاااک کن

مجید وفادار دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت 11:53 ب.ظ

سلام مهربانو جان
خوبی
ممنون از شما
چند وقته سیستم نداشتم نت نداشتم محل کاریم عوض شده وووو


این قسمتش باحال بود
چند دقیقه بعد دوستان آتش نشان رسیدند و بدون درد و خونریزی با یه فیلم رادیولوژی..

خدا مرگت نده
حدس میزنم همسایه طفلی ازت وحشت داره یا احتمالا ترسیده نصف شبی جیغ جیغ کنی قرشمارگیری دربیاری وووو


مسئولین و مدیران و حاکمیت و روزنامه نگارانی مثل ما که در جامعه ای دروغگو باشن توقع داری همه صداقت پیشه باشیم؟؟


دروغ نگیم که روزمون شب نمیشه مادرجان

سلام وفادار جان . خدا رو شکر خوبی
مجید جان اون قرشماله نه قرشمار که من. گذاشتی سرکار هی میگم خدایا دستگاه صلوات شمار داشتیم ، قرشمار نداشتیم که
اهاان پس دلیل اینکه وسط شب سیاه گیر کردیم اینه که هی دروغ میگن/ می گید و روز شب شد ولی دوباره شب روز نشد .
پیدا کنید پرتقال فروش رو
اینم مال خودت

آسو دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت 09:54 ب.ظ

سلام مهربانو خانم خوشحالم که سلامتین .منم اون روز خدا بهم رحم کرد هر خیابونی که رد کرده بودم پشت سرم شلوق شده بود.نمیدونم چی بگم ..........

سلام عزیزم خدا رو شکر که اذیت نسدی ..
هیچی همون سکوت کنیم که خودش فریاده

سوده دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت 06:52 ب.ظ

افسوس به حال ما واقعا،خوشحالم که اتفاقی براتون نیفتاده،منم هر روز با بابام وات.س.ا.پ تصویری صحبت میکردم چند روز که قطع بود همه چیز،واقعا کلافه و دلتنگ بودم،من چون خوشبینم به نظرم خانم همسایه راست گفته و جسارتش قابل تحسین هست

عززیزم میدونم که چقدر دلتنگ شدی و این ارتباط ها چقدر مهم و دلگرم کننده ست .
همیشه خوشبین بمونی عزیزم

نوشین دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت 08:50 ق.ظ http://nooshnameh.blogfa.com

سلام مهربانو جانم.
ما هنوز اینترنت گوشیمون وصل نیست و فقط خونه از دیروز وصل شده که من هم خیلی خونه نیستم.
تو کامنتا ماجراتوو خوندم .... اون روز چقدر سخت گذشت... من خیلی در مرکز ماجرا نبودم از نزدیک ندیدم ولی شنیدم.... روزهای سختیو داریم میگذرونیم. بلاتکلیفی....
بابت موضوع پست اصلیت بازم جای شکرش باقیه هنوز هستن آدمایی که گفتن دروغ های کوچیک هم اذیتشون میکنه...
میگم تازگیا با عمو کلید و قفل سازا قرارداد بستینا الهی که همیشه حال دلتون خوب باشه
از دارسی نوشتی که پشت در میو میکرد دلم براش رفت. پسرای ما هم همیشه میان استقبال

سلام عزیز دلم منم شرایط مشابه خودت رو دارم . الان تو اداره اینجا میتونم بیام ولی چون وای فا نداریم هیچ شبکه اجتماعی رو نمی تونم باز کنم .
آره دخمل داشت هلاکم می کرد با اون ابراز احساساتش

صفا دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت 01:07 ق.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

خدا رو شکر که بخیر گذشته اون روز شلوغیها . همه یک جورایی درگیر ماجرا شدن .
این کلید هم برای شما دردسری شده ها نگران شدم گفتم نکنه مربوط به آتش سوزی شلوغیها باشه .

نه خدا رو شکر مربوط به حواس پرتی از نوع مهربانو بوده هرچند که حواسمم به همین دلایل خیلی پرت شده

راتا* یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 11:22 ب.ظ http://Dokhtarikhakestari.blog.ir

سلام مهربانوجون خوبی عزیزم؟
منم یه تجربه مشابه واسه 110 دارم
یبار ماشینمو توی 10 دقیقه دزدیدن و من تا موفق ب گرفتن 110 شدم 1ساعت نیم طول کشید بعدشم انقد پاسم دادن به بقیه جاها ...
خوبه جریان ادم ربایی نبود ک قضیه حیاتی تر بشه...
فک کنم دلیل دروغ گفتن همسایتون ترگیب این دو تا حس باشه...
راستی عزیزم من وبلاگمو عوض کردم و رفتم بیان ادرس جدیدمو واست میذارم

سلام راتا جون ممنونم خیلی بهترم عزیزم . آره واااقعا باعث تاسفه ادم دلش به پلیس مملکتش خوش نباشه
مرسی برام آدرس گذاشتی عزیزم منزل نو مبارک

رهآ یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 04:16 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

خب تو این مدت این دومین بار بود برای کلید جاگذاشتن این همه درگیری داشتین، خدا سومی رو بخیر کنه :)


منم کامنت خوندم ... چه شنبه تلخ و سیاه و وحشتناکی بود برای خیلی ها ... :(

آره واقعا رها جون منم به همین فکر می کردم .
خدا به خیر کنه برای اونایی که تا اینجاش بخیر نبوده

فندوقی یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 03:32 ب.ظ http://0riginal.blogfa.com/

وای از کامنت تیلو رسیدم به کامنت سینا. خدا رحم کرده. منم شرایط مشابهش رو تجربه کردم. خدا رو شکر سالمی. دلم تنگ خودت و صورت ماهت و صبح بخیرای اینستات بود

عززیزم خدا رو شکر که تو هم خوبی . فدای تو فندوقی جانم فعلا که فقط وای فا کار میکنه و امروزم نشد سلام صبح بخیر رو داشته باشیم

مامان ثنا و حسنا یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 02:15 ب.ظ https://sanayemaman.blogsky.com/

ما هم سه شنبه مزاحم پرسنل خدوم آتش نشانی شهرمون شدیم. قبل خواب بوی گاز کل خونه رو ورداشته بود هر چی چک کردیم چیزی نیافتیم دیگه بیخیال جستجو بودیم که با باز کردن در خونه متوجه شدیم منبا از پراید گازسوزمون که داره نشت میده و تقریبا کل پارکینگ که از دو طرف(هم حیاط و هم کوچه) در داره و بسته است رو گاز گرفته ... ووی خیلی استرس داشت من زود بچه ها رو برداشتم رفتم تو کوچه زنگ زدم آتش نشانی چون در صندوق هم مشکل پیدا کرده بود و باز نمیشد بخوایم شیر کپسول رو ببندیم خدا رو شکر زود اومدند و مشکل رو حل کردند

حق داشتی بترسی عزیزم و چقدر کار خوبی کردی . کامنت هات بسته ست نتونستم چیزی برات بنویسم اینجا میگم که با شعری که نوشتی گریه کردم . گل دخترها رو ببوس

الی یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 09:35 ق.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com/

خداروشکر حالت خوبه
البته حال روح هیچکدوممون که خوب نیست!خداروشکر که حال جسمت نسبتا خوبه
اونشب من وسط خیابونای تهرون و شلوغی گیر افتاده بودم مسیرهام درست بلد نبودم اینترنت هم قطع بود نمیتونستم از map گوشی استفاده کنم، تاکسی هم پیادم کرد و در رفت. منم با یه عالمه نقشه و کاغذ و کتاب تو دستم یه کوله لپ تاپ رو پشتم ....
دیگه ادامه نمیدم که اشکای جمعیت سرازیر نشه
حالا ژانر قصه رو از غم میبرم به طنز...
یعنی شبیه پت و مت (نقش هر دو تاش رو خودم همزمان داشتم) بالا پایین میپریدم آخرشم پیاده راه افتادم دیگه کم کم داشتم از مرزهای شمال غرب کشور خارج میشدم که یه تاکسی مهربون سوارم کرد و 30 هزاااار تومن ازم کرایه گرفت و من رو به سر منزل مقصود رسوند
یعنی هنوز پاهام ورم داره بعد که فهمیدم شیراز چه خبرا بوده گفتم خداروشکر هنوز من اوضاعم خوب بوده

مرسی الی جانم و خدا رو شکر که تو هم خوبی .
عجججب ، چه تهران اومدنی شد این بار الی جان

طیبه یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 08:06 ق.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام عزیزم
الان تازه پاسخت به سینا رو خوندم و چقدر به حال اونهایی که براشون به خیر نگذشت و خانواده هاشون متاسف شدم.
لطفا بیشتر مواظب خودتون باشید مهربانوجانم

سلام عزیز نازنینم .
چشم قربونت تو هم همینطور

نسرین شنبه 2 آذر 1398 ساعت 10:18 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

درست میگی عزیز دلم به دروغ گفتن عادت نکنیم حتی اگه تا چمیدونم... تو بگو تا چهل سال سیاه بهمون دروغ بگن. ما باید درست باشیم و بمونیم.
الهی بمیرم چه روز سختی داشتی! جواب کامنت آقا سینا منو نفس گیر کرد.

چی بگم نسرین جان !! فقط می دونم تو بد زمانه ای گیر کردیم نه راه پس داریم نه راه پیش .
خدا نکنه عزیز دلم

لیلی۱ شنبه 2 آذر 1398 ساعت 08:47 ب.ظ

واای مهربانو بمیرم برات عزیز دلم
وای خدای من
تو
رافایل
گندم(تیلو)همگی چقدر سختی کشیدین واقعا با خوندن اینا مو بر تنم راست شد
خدا اخر و عاقبت این مردم رو ختم ب خیر کنه
خداروشکر که الان خوبی عزیزم

خدا نکنه عزیز من . الهی آمین
بمیرم اونا هم مشکل داشتن ؟؟ برم ببینم چه خبر بوده
عزیز منی

ونوس شنبه 2 آذر 1398 ساعت 08:34 ب.ظ

مهربانو الان حرفاتو تو کامنت سینا خوندم. تصور اون صحنه ها هم وحشتناکه. خدا به همه مردممون رحم کنه.
امیدوارم پاهات بهتر شده باشن

مرسی عزیز دلم

ونوس شنبه 2 آذر 1398 ساعت 07:26 ب.ظ

بوی اون چراغ ها خیلی بده
خدارحم کرد بخیر گذشت
بلاگفا همچنان قطعه من تعجب کردم پست جدیدتو دیدم
آخه تا امروز همینم باز نمیشد
نمیدونم مشکل نت منه یا بلاگفایی ها که وبشون باز نمیشه

آره واقعا من خیلی از این موضوع می ترسم .
انگار بلاگ اسکای و میهن بلاگ وصل بودن .

تیلوتیلو شنبه 2 آذر 1398 ساعت 04:44 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

چقدر پستت حالم را خوب کرد که فهمیدم خوبی
با جوابی که توی کامنت به سینا دادی بغض کردم و آخرش اشکم در اومد

از رفتار خانم همسایه خوشم اومد
همین که نتونسته یه دروغ کوچولو را طاقت بیاره مشخصه که انسان وارسته ای هست

ممنونم عزیز دلم . قربون چشمات گریه نکن بد موقعی گیر کردیم نه راه پس داریم نه پیش
آره منم خدا رو شکر کردم بابت اینکه بهم راستشو گفت ولی شواهد امر نشون میده متوسل به یه دروغ کوچولو شده که کاش اونم نمی گفت .

Zari شنبه 2 آذر 1398 ساعت 02:48 ب.ظ

دقیقا همونه شرمندگی بوده، اما خب بعدا فکر کرده اینطوری بگه، که خب موافقم باز هم یه دروغی دیگه گفته شده

سینا شنبه 2 آذر 1398 ساعت 02:24 ب.ظ

سلام مهربانو جان

به قول اینجائیا ولکام بک . خدا رو شکر که همه ماجراهات آخرش ختم به خیر شد. اینکه می گفتی بعد از برف اتفاق بدی برات افتاده همین بود یا چیز دیگری؟ ایشالله همیشه خوب و سلامت باشی.

سلام سینا جانم
قربونت عزیزم . آره واقعا و متاسفم برای خانواده هایی که به خیر ختم نشده . والا خیلی خلاصه اینجا مینویسم چون میدونم سوال خیلی از دوستان همینه ولی نمیخوام براش پست جداگونه بنویسم .بعد از ماجرای برف ساعت 4/5 که پایان ساعت اداری بود همراه یکی از اقایون همکار که منزلش اواسط اتوبان باقریه (منزل من انتهای اتوبانه) و صبح هم کمک کرد تا ماشین رو تو برف یخزده درست پارک کردیم ، راه افتادیم نردیکی های شهرک امید با بدبختی و کوچه پس کوچه ها یه راهی پیدا کردیم و کمی قبل از شروع اتوبان باقرییعنی تو خیابون مطهری(نه اون مطهری مرکز شهر) ماشیم رو پارک کردیم چون دیدیم از همونجا ماشین ها همه قفل شدن و راه کاملا مسدوده . من باورم نمیشد باید تا خونه پیاده بریم ولی بهروز مطمئن بود که حتی تاپایان شب راه باز نمیشه . خلاصه پیاده راه افتادیم و هرچی مسیر رو می رفتیم اوضاع وحشتناک تر میشد .حدود خیابون 196 غربی منزل بهروز بود خیلی اصرار کرد که برم خونه شون تا اواخر شب راه باز بشه و بتونم ماشین رو بردارم برم خونه ولی من اروم و قرار نداشتم گفتم میرم خونه . از هم خداحافظی کردیم و دقیقا اونجا بود که خودم رو وسط میدون جنگ دیدم . فقط میدوییم چون همه فریاد میزدن هر کی هرجا هست بشینه و صورتش رو محافظت کنه آسیب نبینه یه لحظه یه موتور سوار کنارم نگه داشت و بهم گفت بپر ترک موتورم و من بی معطلی پریدم پشتش .. موقع سوار شدن زانوم محکم کوبیده شد جایی . اون اقا گفت پات داغون شد . گفتم هیچ حسی ندارم .. انقدر تو سرما دوییده بودم که اصلا وجود پاهامو حس نمیکردم . از یه کوچه های فرعی منو برد و از اون میدون جنگ نجات داد . بهش گفتم کجا میرید شما ؟ گفت من باید برم خواهرمو از فلان خیابون بردارم . گفتم پس من پیاده میشم . عذرخواهی کرد گفتم خدا یه جایی که خیلی گیر کردی نجاتت بده . دوباره پیاده راه افتادم .. تو اون مدت مهردخت در جریان اوضاع من بود یادمه وقتی رسیدم دم خونه دیگه یه حالت نیمه هوشیار داشتم .نفس از مرکز شهر که اتفاقا خبری نبود تازه رسیده بود سمت خونه و از شدت صدای آمبولانس و آتش نشانی بی قرار شده بود پیاده اومده بود دنبال من تو اتوبان چون تو اون شرایط دیگه موبایل هامونم قطع شده بود و نمی تونستیم از هم خبر داشته باشیم .بهش گفتم جلوی خونه م و سالم رسیدم خیالت راحت باشه .
مهردخت یه لیوان چای داغ با عسل وزنجبیل بهم خوروند و یکساعت بعد یه مقدار سوپ جوی داغ .(تو این تقریبا یکساله هیچوقت یه لیوان چای و یه کاسه سوپ رو نتونسته بودم بخورم)بعدشم به همه تلفن کرد و گفت مامانم سالم رسیده خونه خوابوندمش دیگه بهش تلفن نکنید . اونشب ساعت 10 خوابیده بودم و فردا ساعت 11 بیدار شدم . اون قسمت زانوم که موقع سوار شدن موتور خورد به جایی کبود شده و درد میکنه که طبیعیه غیر از اون دوتا مچ پامم کبوده و روزای اول خیلی درد می کرد . دکتر گفت از شدت دویدن تو سرما مویرگ ها پارگی پیدا کردن و به مرور خوب میشه .
آره اونشب برای من به خیر گذشت ولی برای خیییلی ها نه

کیهان شنبه 2 آذر 1398 ساعت 12:55 ب.ظ

خدا را شکر که مشکلی براتون پیش نیامده

قربانت کیهان جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد