دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"روزها خاکستری شدن ولی ما همدیگه رو داریم"

" لطفا" پینوشت رو بخونید عزیزای من"


امروز بیست و نهم آبان ماهه و دیدم آخرین پستم تاریخ نوزدهمه یعنی ده روز پیش، عجیبه !!! بنظرم یه چیزی حدود دوماه گذشه این ده روز .. بس که تو هول و ولا بودیم، بس که تنمون لرزید. بازم هزار بار شکر که ختم به خیر شد و الان که دارم براتون می نویسم آرامش نسبی دارم . 


راستش تو این مدت، همسر دختر خاله م که هر دوتاشون چهارسال از من بزرگترن و از نوجوونی رفیق و همراز هم بودیم رو تقریبا از دست دادیم . بابک طفلک نود و پنج درصد از ریه ش درگیر بود، دکتر به مژگان گفت که نهایتا تا چهل و هشت ساعت آینده میره تو کما و ... 


اما یه دکتر دیگه بعنوان آخرین راه یه آمپول تجویز کرد که گفت خودتون رو علاف پیدا کردن خارجیش نکنید اگر ایرانیش پیدا شد بگیرید و بزنیم ، به درصد کمی از مریضا این تزریق جواب میده و معجزه میکنه ولی شاید بیمارتون جزو اون درصد کم بود . 


و از اونجایی که انگار کسی که عمرش به دنیا باشه بالاخره یه روزنه ی امید هم نجاتش میده ، بابک به زندگی برگشت  و معجزه اتفاق افتاد . هنوز خیلی حالش بده ولی از خطر مرگ جسته .


 برای اون نفس راحتی کشیدیم ولی بابا حالش خوب نبود و اکسیژن خونش مرتب بالا و پایین میشد و هر شب تب بالا می کرد . 

دکتر دلمون رو قرص میکرد که ماهیت این بیماری همینه و باید اکسیژن مرتب کنترل بشه اما چیزی که اهمیت داره رسیدگی و اصلاح  ضعف قوای جسمانیه ..

 انقدر بابا ضعیف شده که نگفتنیه . فقط باید بیمار کرونایی با این وضعیت دیده باشید که متوجه بشید من چی میگم .. بابا میشینه رو تخت بهش دارو میدیم (فعالیت در همین حد کم) بعد میفته به نفس نفس ، عرق میکنه و میگه وااای خسته شدم بذارید استراحت کنم .


 نمیدونم این ویروس چطور کد گذاری و برنامه ریزی شده که تو هر بدن و هر مشخصات دی ان ای ، یه جور رفتار میکنه . 


همه ی افراد خانواده جز بابا راحت و در حد انفولانزا مریض شدن، بابا اینطوریه و مثلا بابک به مرگ رسید و برگشت. 


آخه ما مردم خودمونم به خودمون رحم نداریم . متاسفانه فرهنگمون توانایی مدیریت شرایط خاص رو نمیده .


 یه بنده خدایی پدرش مبتلا میشه . اون آقا میره از پدر مراقبت میکنه خودش هم مبتلا و در آی سی یو بستری میشه.  حالش رو به بهبود بوده یعنی درواقع فقط سی درصد از ریه هاش درگیر بودن ، تقریبا جوان هم بوده...


 این وسط پدرشون فوت میکنه و خواهر ها بلند میشن میان تو آی سی یو و اصرار به ملاقات می کنند دکتر های مستاصل ایرانی هم طبق معمول می مونن تو منگنه و میگن بی سر و صدا برید پنج دقیقه ببینیدش .


 خواهر ها هم لطف میکنن میرن بالا سر برادرشون و شیون می کنند که بابامون مرد .

 هیچی دیگه جوون بدبخت بعلت ایست قلبی فوت میکنه .

 به همین راحتی ...


 یعنی خواهر های نادون ، به همین راحتی ولی با یه دنیا ناراحتی، پدر یه خانواده و زحمت های بی وقفه ی کادر درمان رو به باد دادن . 


بگذریم بابااا ... منم چقدر غر میزنم خدایی!!! 


بیاید خبرهای خوب بشنویم . یه خانم با سلیقه و کدبانو برای همراهی تو خونه ی بابا اینا اومد و تاثیر حضور مثبت و خوبش رو هر روز داریم بیشتر لمس میکنیم .

 کاش مامان این چند ساله که انقدر بهشون اصرار می کردم کمک داشته باشن ، مقاومت نمی کرد و زودتر میتونستیم براشون کمک بیاریم . 


ماه دیگه بیست و هشتم آذر ماه، مهرداد و همسرش برای کانادا بلیط دارن و برادر کوچولوم میره اون سر دنیا .. 


خدا میدونه چقدر دوستش دارم و چقدر براش دلتنگ میشم .. نمیدونم کی و چطور دیگه همو میبنیم . امیدوارم راه روشنی پیش روش باشه و چیزهایی تو زندگی به دست بیاره که مشکلات مهاجرت ارزش این کار رو داشته باشه . 


ما رو هم تقریبا برای هفته ی آینده تعطیل کردن و فقط دو روز میرم سر کار امیدوارم موثر باشه و این بیماری لعنتی شرش رو از سر همه ی موجودات کم کنه . 


دارسی جانم رو دیشب بردیم آرایشگاه ، بچه م شده اندازه ی یه موش .. لاااغر و زااار .


 انقدر دلم براش میسوزه که حد نداره .. تا حالا هم همین بوده هااا ولی زیر موهای خوشگلش پنهان بوده و ما فکر میکردیم چقدر تپلیه . 





بابا بهش میگه دُم کلفت . عکسشو براش فرستادم گفتم ببین دُم  کلفت چقدر دُمش باریکه باباخااان



دوستتون دارم عزیزای من . 

لطفا لطفا لطفا برای هم دعا کنیم و تو این روزای سرد و خاکستری حواسمون به حیوانات گرسنه و بی پناه خیابون باشه . 

"روزها خاکستری شدن ولی ما همدیگه رو داریم"

پینوشت: نسرین رو بخونید .. شرایط خیلی سخت و دشواری پیش اومده 


ببخشید کامنتای پست قبل رو هنوز وقت نکردم جواب بدم در اولین فرصت انجام میدم 

"روزمرگی های مهربانو"

لطفا پینوشت پست رو حتما بخونید عزیزای من


***********


دوستای عزیزم سلام، روز و روزگارتون بخیر باشه . 


بابا جمعه از بیمارستان مرخص شدن؛  اما به تجویز پزشک باید همچنان با کمک اکسیژن تنفس کنند.


 این شد که قبل از ترخیصشون افتادیم دنبال تهیه ی کپسول اکسیژن. واقعیتش اجاره ی کپسول های 10 تا 40 لیتری که به سختی هم پیدا میشد، بین هفته ای از 300 هزارتومن تا هشتصد تومن نوسان داشت . 10 تا 40 لیتر، کپسول کوچیکی محسوب میشه که نهایتا" بیست و چهارساعت رو جواب میده و ما فکر کردیم که تو این اوضاع و احوال حالا باید کپسول بدست بیفتم دنبال پر کردنش . 


طبق راهنمایی هایی که گرفتیم، دیدیم باید دستگاه اکسیژن ساز تهیه کنیم که هی به فکر پرکردنش نباشیم . 


دستگاه اکسیژن ساز هم گرونه و برای ما که بطور موقت میخواستیم استفاده کنیم بهتر بود که اونم کرایه می کردیم . خلاصه که یه دستگاه یکماهه اجاره کردیم به قیمت چهار و نیم میلیون تومان .


یعنی با زبان بی زبانی هم نه ، با زبان تلخ و گزنده ای پول به ما میگه" اگه منو نداری، محکوم به مرگی دادااااشم"


*********


عمرمون داره مثل برق و باد می گذره ، امروز داشتم کارای اداره رو انجام میدادم و تاریخ می زدم، حس کردم این نوزدهم آبان که پای امضاهام مینویسم ، چه تاریخ آشنایی داره .. یه سرچ کوچولو تو ذهنم باعث شد یادم بیفته که بیست و شش سال پیش همین امروز و همین ساعتا آرمین  بعنوان آقای داماد اومده بود دنبالم آرایشگاه ، تا عروس کوچولوش رو ببره تو جشن عروسیشون. 


عه پسرررر...  کی باور میکنه بیست و شش سال قبل بوده !!!!... چه عمری از ما گذشت !!!


یا همین فردا باید اولین اجاره ی خونه ی جدید رو واریز کنم ... یعنی یکماه گذشته !!!


 همین دیروز داشتم با آقای صاحبخونه چت می کردم .

 گل پسر،  بهم میگه مهربانو خانوم من امروز یادم افتاده که شما برای خونه یه هزینه هایی انجام داده بودید که من باید زودتر تقدیم شما می کردم ولی فراموشم شده ... گفتم ای بابا ناقابله، از کرایه کم میکنم بقیه ش رو تقدیم می کنم .. میگه به هر حال ببخشید نباید اینطوری میشد. 


خوب پسریه، با فرهنگ و چشم و دل سیر و آدم حسابیه .. دوسش میدارم 


من به این چیزا خیلی اهمیت میدم 


**********


 یه خبر خوب هم دارم... همسر مهرداد دیروز از کانادا برگشت که هم خانواده ش رو بعد از دوسال و دوماه ببینه .. هم دست مهرداد رو بگیره و با هم برای بار دوم برن سرخونه زندگیشون 


حیف که مهرداد کرونا داره و دوتا ماسک زده بود رفت استقبال خانومش،  امیدوارم  زودتر این دوره ی ناقل بودنش هم تموم بشه بتونن راحت همو ببینن. 


******


 تو این مدت که ما دستمون به بابا بند بود،  یه بار دیگه مامان مصی خورده زمین، واقعیت اینه که بخاطر دیابتش هنوز شکستگی رونش، کاملا ترمیم نشده و خیلی تعادل نداره.


شخصیتا هم،  آدم عجول و تر و فرزیه و متاسفانه روحیاتش با جسمش هماهنگ نیست .. 


یعنی حدود هفتاد و دو سال،  فرز چرخیده و کارهاشو انجام داده و الان متوجه نیست که این بدن دیگه نمیتونه مثل قدیما باهاش یار باشه و باید ملاحظه ش رو بکنه و قبل از انجام کارهاش یکمی فکر کنه و با احتیاط قدم برداره . 


بردمش پیش دکترش گفت متاسفانه شانه ای که یکسال پیش تاندونش عمل شده، شکسته و باید عمل بشه . گفتم: دکتر مامان به هیچ عنوان توان جراحی رو نداره و متاسفانه بخاطر دوتا عمل سنگین تو یکسال اخیر کم خونی داره و آمادگی جسمانیش بشدت پایین اومده .


 گفت: پس خیلی سخت ممکنه این استخون جوش بخوره ، باید هم خیلی مراقب باشه هم داروهایی که می نویسم و فقط داروخانه های دولتی شبانهروزی  ممکنه داشته باشن  رو استفاده کنه تا ماه آینده ببینیم چطور میشه . 


دیشب با خواهر و برادرها صحبت کردم گفتم بچه ها بشدت لازمه برای مامان و بابا پرستار که نه، بیشتر میشه گفت نیروی همراه داشته باشیم . 

چون مامان واقعا در توانش نیست کارهای عادی یه خونه رو انجام بده و از طرفی بابا مراقبت میخواد. این دوتا حتما باید کسی دم دستشون باشه و مراقبشون باشه ... 


تمام این مدت هم شانس آوردیم مهرداد رفتنش به تعویق افتاد و بعدم مینا بعلت کرونا تو خونه موند و همه جوره حواسشون به مامان و بابا بود و سرکار هم نرفتن. 


ولی زندگی واقعی داره شروع میشه .. مهرداد داره میره .. مینا هم ، هم کارمند بانکه هم دیگه باید بره سر خونه و زندگیش .. من و بردیا هم همینطور کار و مسئولیت های دیگه ای داریم . پس یکی باید روزا که ما نیستیم درخدمتشون باشه و بعد از ظهر ا هم خودمون درکنارشون  باشیم . 


موضوع اینجاست که ما همه موافق این موضوعیم و مامان و بابا تا الان هی گفتن ما  همراه لازم نداریم،  ولی نمیشه به حرفشون گوش بدیم ، چون خدای نکرده میزنه مامان خودشو ناقص میکنه .

 حالا باید حواسمون باشه که با وجود همراه ، مامان و بابا از کار افتاده و بی فایده نشن که از نظر روانی براشون مشکلی پیش نیاد ..


 حتما باید به اون خانم بسپریم که مامان رو تو کارها مشارکت بده مثلا  اگر برای غذا نیاز به سبزی هست مامان همینطور که تی وی میبینه سبزی رو پاک کنه یا سالاد رو آماده کنه.  یا مثلا من ازش بخوام برام چیزی بدوزه و ...  یا بابا بعد از اینکه حالش بهتر شد حتما پیاده روی کنه، نون بخره و از این کارهااا ... ما هم مرتب پیششون باشیم و دور و برشون رو پر کنیم تا زمان براشون سخت و کشدار نباشه . 


حالا فردا خانم همراه میاد و باید ببینیم از هم خوشمون میاد یا تقاضای یه نیروی دیگه بدیم. 

******

تو این روزگار پیچیده ی سخت،  هوای همو داشته باشیم و دلمون برای گرفتن دست هم بطپه ..

 تنها راه نجات بشر، عشق ورزیدن به موجوداته . بهترین و کامل ترین دین هم همون دین انسانیته .. 

اینکه همه ی فکرت این باشه که چطور گره ای از کار یه موجود دیگه باز کنیم.


 میدونید وقتی همه همین احساس رو داشته باشند دنیا عجیب، شکل بهتری به خودش می گیره و امان از زمانی که فقط یه عده همچین نیتی داشته باشن و دیگه دنیا میشه محل لطف یه عده و سوئ استفاده ی عده ی دیگه (دقیقا همین چیزی که الان توش گیر کردیم)


دوستتون دارم ، مراقب خودتون باشید 


پینوشت:


با سپاس از کسانی که دست پوریا کوچولو را برای یاری گرفتند، مبلغ مورد نیاز جمع شد. لطف کنید از این ببعد برای امثال پوریا، هر وقت مایل بودید پولی واریز کنید، به شماره حسابی که زیر نظر مستقیم خودمه واریز کنید. 


من و بقیه ی دوستانم ، بیشتر به بچه های بیمار و نیازمند و همچنین کیس های مخصوصی که یک نفر معتمد شخصاً وضعیتش رو دیده و  بهمون معرفی می کنه، کمک می کنیم. 


شماره حساب خیریه ما: 


6037697574285711


معصومه سعیدی فر


"اندر ماجراهای جابجایی "

خُب یه هفته ست  من نشستم سر جام تو اداره و روزی چند بار از دوتا میز اونور تر همکارم میگه " مهربانو خدا ازت نگذره" 

حالا ماجرا چیه ؟ 


از وقتی من اومدم خونه ی جدیدم و همکارای عزیز مهربون ،می بینن ده دقیقه ای میام اداره و برمی گردم خونه ، انقلابی تو وجودشون رخ داده و بقول خودشون وول وولکِ جابجایی به زندگیشون افتاده و این خوشبحالت گفتن ها ، کار داده دستشون و یکیشون که خیلی برام عزیز بود و قبلا هم درموردش نوشتم، راست راستکی افتاد دنبال خونه 


 من و مریم جون (خانوم همکارم) با هم دوستیم و قبل از کرونا تقربا دو هفته یک بار همدیگه رو می دیدیم  ، از اونجایی که تو این مدت برای خودم دنبال خونه می گشتم کاملا حرفه ای شدم ، مواردی که حس میکردم خوبه رو  براش می فرستادم یا شماره ی املاک هایی که برام خونه های خوب پیدا میکردن رو بهش میدادم .. یه روز صبح داشتیم به کارامون می رسیدیم یهو فکری از ذهنم گذشت .. به همکارم گفتم : راستی سعید میخوای به شاکری(مدیر ساختمون مجتمع مامان اینا) یه زنگ بزنی احتمالا خونه ی مالک نامحترم هنوز اجاره نرفته هااا.. دیگه کابینت هاشم کنده و مجبوره باز سازی کنه . 


گفت : بگم شماره تلفنت رو از کجا آوردم ؟


گفتم: نمیپرسه بابااا ، اونجا همه در حال اجاره دادن و گرفتن هستن یا خرید و فروش ، همه شماره ش رو دارن تو هم که همکاری خیلی طبیعیه که شمکاره ش رو همکارای دیگه بهت داده باشن 


اصلا بگو قبلا اومده بودیم تو این مجتمع ببینیم واحدی برای اجاره هست، شما نبودید همکارا شماره شما رو دادن گفتن از شما پرسیم . 


گفت : راست میگی هااا .. البته این بخواد بازسازی کنه حتما خیلی گرون تر میده خونه ش رو 


گفتم: گمان نمیکنم .. چون بعد از ماجرای من ، از سرایدارها شنیدم شاکری خیلی بهش توپیده و سرکوفت زده که خیلی اشتباه کردی مهربانو رو از دست دادی ، اینا دو نفر بودن که میشناختیم و خونه رو مثل گل برات نگه میداشتن و خیلی از دردسر ها رو نداشتی . حالا هم فکر کردی گرون تر بدی اشتباه میکنی چون طبقات دیگه که امکاناتشون از خونه ی تو بهتره گرون تر گذاشتن الان یکماهه میرن میان ولی کسی نمی گیره. 


اتفاقا الان تو بری ذوق میکنه با قیمت خوب و مناسب بهت میده . 


خلاصه همکار جان عصری با مریم پاشدن رفتن اونجا و خونه رو دیدن و پسندیدن و ... 

پیش بینی های من درست از آب در اومد و مالک نامحترم خیلی هم ذوق کرده بود و گفت " آررره من فردا میام صحبت کنیم" 

مریم و سعید هم خونه شون رو سریع آگهی کردن برای رهن و کسری پول رو هم جور کردن .. 


حالا هی دارن بسته بندی میکنن ، خسته شدن هی سعید میگه مهربانو خدا ازت نگذره مارو وسوسه کردی خونه رو عوض کنیم 

خدا رو شکر دیروز جابجا شدن و از این بابت خیلی خوشحالم . 


مالک نامحترم بدقلقی های خودش رو داره مثلا باوجود همکار بودنمون و اینکه پول پیش قابل توجهی پیشش گذاشتند ، صد جور ضمانت  و چک گرفته که یه وقت بهش نارو نزنن(آرزوی شفای عاجل برای همه ی بیماران وسواس فکری دارم) ولی روی هم رفته شرایط خونه خیلی عالیه و سعید و مریم حسابی از این اتفاق خوشحالن . 


هرچند مالک نامحترم لیاقت مستاجر خوب رو نداشت و نمیدونه که من باعث شدم یه خانواده کم جمعیت و حسابی مستاجرش بشن ولی قلبا از این اتفاق خوشحالم . 


امیدوارم روزای خیلی خوبی رو همه مون تجربه کنیم و خیرمون به هم به هر طریقی که برامون ممکنه برسه . 

یه خبر بد هم دارم که امیدوارم با دعای شما عزیزانم به خیر ختم بشه . 


 بابا هم به کرونا مبتلا شد و تنها اعضای سالم باقیمانده از خانواده شمعدانی من و مهردخت هستیم و متاسفانه سی درصد ریه هاش هم درگیر شده و اواخر هفته ی قبل رو دنبال دارو و بیمارستان بودیم . 


بابا از پنجشنبه بیمارستان بستری شدن ، البته خدا رو شکر تو بخش کرونا هستند و دستگاهی هم بهشون وصل نیست ولی نظر دکترشون این بوده که داروها(که عموما" تقویتی هم هستند) باید زیر نظر تزریق بشن . 


نمیدونم یادتون هست یا نه . بابا سالهاست به بیماری " لوسمی مزمن" مبتلا هستند . این بیماری مثل یه دیو وحشتناک خاموش تو بدنشونه و بابتش دارو هم مصرف نمیکنند ولی هر شش ماه چک آپ کامل فاکتورهای خون میشن . موضوع اینجاست که هیچ بحران و مشکلی نباید داشته باشند و نگرانی ما در حال حاضر همینه . 


دعا کنید که این شر و بلا از بابا عباس نازنینم و همه ی مردم دور بشه . 


به دلیل اینکه من مبتلا نشدم بچه ها نمیذارن هیچ تماس فیزیکی باهاشون یا با بابا داشته باشم فقط ازم خواستن که همه ی وعده های غذایی رو اماده کنم و اونا به بابا برسونند . میدونید که کیفیت  تغذیه بیماران کرونایی و مخصوصا بابا به دلیل مشکلی که داره خیلی اهمیت داره ..



چند نمونه از غذاها رو میذارم که شما هم ایده بگیرید .



بلدرچین رو تو ماست چکیده یا سس مایونز همراه آب لیموترش و ادویه های دلخواه و روغن زیتون و سیر رنده شده چند ساعت بخوابونید بعد بذارید تو فویل و تو فر از قبل گرم شده یا ماهیتابه ی رژیمی یا قابلمه ی معمولی با در محکم و حرارت خیلی خیلی کم بدون آب بپزید و برشته یا کبابی  کنید .




استیک گوشت شتر مرغ با دور چین سبزیجات. 


گوشت شترمرغ  نسبتا گرونه (نه اینکه تو این مملکت چیز ارزون هم پیدا میشه!!) ولی بیمار شما اشتها نداره و هر وعده شاید صد گرم هم نتونه گوشت بخوره . بذارید تو ماهی تابه و کفش رو خیلی خیلی کم چرب کنید .. با حرارت کم حدود 8-10 دقیقه می پزه. 



این غذا رو هم غیر از بیمارستان ، فرستادم خونه ی مامان اینا .. کباب تابه ای با گوشت کم چربه و سبزیجات 

(مال اون روزاییه که مامان اینا حال پخت و پز نداشتن)


********


 من سعی میکنم غذا ها تزیینات خوبی داشته باشه که اشتها برانگیز باشه و بابا رو سر ذوق بیاره (البته بابا کلا به این چیزا اهمیت میده) دیروز داشتم براش غذاشو تزیین میکردم یهو این شکلی شد .. 



خنده م گرفت، براش نوشتم امیدوارم با دیدن این خرگوش ها، کودک درونت راضی بشه و غذات رو خوب با اشتها بخوری . 


همدیگه رو با دعاهای خیر و خالصمون کمک و تقویت کنیم . 

دوستتون دارم 


پینوشت: ماه نازنین کاملا با کامنت خصوصیت موافقم اون نظر مهردخته و تجربه ای در این زمینه نداره . من میدونم که مشکل ساز میشه و منطقی هم هست ... مرسی عزیزم