دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"این روزها"

سلام دوستان گلم . می دونید که هم خیلی سرم شلوغه هم وضعیت آنتن دهی اداره مون افتضاحه و هم اینترنت بصورت کلی در کشورمون به فنا رفته ولی غیر از همه ی اینا یه چیزی انگار تو دلم فرو ریخته که دست و دلم به یه سری کارای قبلی نمیره . 



اونایی که می تونستید از ایران برید و نرفتید ، آیا هنوز هم از تصمیمتون راضی هستین ؟ هنوز سر حرفتون ایستادین که از کشورمون نمی ریم و می مونیم تا آبادش کنیم ؟؟ 


اصلا به یاد دارید من همچین پست کوتاهی نوشته باشم ؟؟


با همه ی این حرفا . دوستتون دارم

نظرات 27 + ارسال نظر
افشان دوشنبه 25 آذر 1398 ساعت 08:35 ب.ظ

صفا شنبه 23 آذر 1398 ساعت 11:02 ق.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

مهربانو جان دل هممون پر از درده ولی این دلیل نمیشه که فراموش کنیم چه شرایطی داشتیم که منجر به انقلاب شد . خودت میدونی که من چه بهایی بابت اعتقاداتم دادم ولی هیچوقت افسوس گذشته رو نخوردم اگر گذشته خوب بود که مردم جونشون رو کف دستشون نمیگرفتن و جلو گلوله سینه سپر نمی کردن . بد بودن این روزها به معنی خوب بودن اون روزها نیست .....
من هم هیچوقت به رفتن فکر نمیکنم هرچند امکانش رو دارم و رفتن و تشویق به رفتن دوستتان رو هم محکوم نمیکنم هر کسی خیر و صلاح خودش رو بهتر میدونه . اما خودم اصلا دوست ندارم برم و به مردم بگم شما تلاشتون رو بکنید همه چیز درست بشه بعد من بیام و سر سفره آماده بشینم و تازه بگم اینجای کار ایراد داره و ....
اونطرف هم مشکلات خاص خودش رو داره همیشه به عنوان یک مهاجر بهت نگاه میشه و قطعا سالها باید تلاش فراوان کنی تا شاید بتونی به خواستت برسی و من گاه فکر میکنم این رضایت مهاجرین برمیگرده به اینکه اونها چون خودشون رو صاحب اون کشور نمیدونن در نتیجه انتظارات و خواسته هاشون هم پایین میاد و وقتی انتظارات پایین اومد رضایت هم راحت تر بدست میاد.
ضمنا جهان اول هم از اول گل و بلبل نبوده مردمش قرنهامبارزه کردن تا به اینجا رسیدن ...
ما هم اگر تلاشمون رو بکنیم برای بهبود اوضاع ، بهبود فرهنگ خودمون و جامعه قطعا این تغییر صورت خواهد گرفت هرچند تدریجی و آهسته .....
حرف برای گفتن زیاد هست ...
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...

آره عزیزم میدونم. البته معتقدم تعداد کسانی که با علم و آگاهی دست به اع- ترا- ض به شرایط اون موقع زدند نسبت به کسانی که درگیرهیجان اون ماجرا شده بودند خیلی خیلی کمتره .
جهان اول نفت نداشته که باعث بدبختیش بشه و مردم ساده لوحی هم نداشته که به راحتی سرش شیره بمالند و همه ی دنیا بهش بخندند .. جهان اول مدیران و مسئولان شریفی داشته وداره که دلشون نمی اومده هررر جووری که از دستشون برمی اومده بدزدند و به بدبختیشون بخندند .

مریم جمعه 22 آذر 1398 ساعت 11:53 ب.ظ http://navaney.blogfa.com

سلام
برای همه پست ها نظر گذاشتم ولی نمی‌دونم چرا نیومده براتون
امیدوارم حال دل خودتون و گلدختر ها خوب باشه
لطفا به منم آدرس اینستا رو بدین،البته اگه دوست دارید
قبل از ازدواجمون دوست داشتم برم و در حال انجام کارهام هم بودم،ولی گذاشتم بعد از ازدواج که نشد و حالا پشیمونم
کاش قبل از تولد تیدا رفته بودیم...

سلام مریم جون
آخی این یکی رو که با گله از سیستم نوشتی اومده
میگم نکنه این وبلاگ ها هم منتظر اتراضند تا کارشونو درست انحام بدن.
عززیزم خدا عاقبت همه رو بخیر کنه

رهآ جمعه 22 آذر 1398 ساعت 11:03 ب.ظ http://ra-ha.blog.ir

به رفتن فکر میکنی مهربانو جان؟


ی ِ پست ِ کوتاه ِ بغض درآر نوشتی ...
یاد ِمون میندازه که کااااش میتونستیم کاری کنیم؛ کاری به غیر از رفتن ... :((((


کلی نوشتم برات و حذف کردم ... :(

عزززیز دلم کاش پاک نمی کردی

x جمعه 22 آذر 1398 ساعت 08:03 ب.ظ http://malakiti.blogfa.com

راستش من هیچ وقت به رفتن فکر نکردم حداقل تا این لحظه
خیلی ادم عجیبی هستم؟!

نه قربونت یکم با هم فرق داریم فقط چون من الان دارم فکر میکنم

سارا جمعه 22 آذر 1398 ساعت 12:04 ب.ظ

سلام مهربانو جان. مادر من تا همین یک سال پیش مخالف رفتن بود (نه برای ما، کلا منظورم هست) همیشه ورد زبانش بود که آدم *خونه* خودش رو ول کنه کجا بره. الان و مخصوصا بعد از این کشتار بی رحمانه از اینکه بعد از انقلاب مهاجرت نکردن احساس ناراحتی و پشیمانی میکنه. یعنی کسی که سی سال توی این کشور کار کرد و الان بازنشسته هست و عروس و نوه داره، میگه کاش اون موقع رفته بودیم. کسی که جنگ و نابرابری و خرابه های بعد از جنگ و پاکسازی سیاسی رو تحمل کرده بود و هنوز پشیمون نبود از موندن الان میگه کاش اون موقع رفته بودیم. آخه این درد رو به کی میشه گفت.
من خودم بعد از خوندن درسم نرفتم خارج، دلایل متنوعی داشت که یکی اش تنبلی خودم بود، و الان پشیمونم.
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور
چرا سعر نکنی چون کبوتر طیار
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار

سلام سارا جانم
می فهمم عزیزم . خدا عاقبتمون رو پیدا کنه

نیلوفر طلایی جمعه 22 آذر 1398 ساعت 10:39 ق.ظ

حس من درست بود پس آخه این چندوقته مثل همیشه خونگرم و مهربون و خوشرویید اما... چطور بگم هروقت باهاتون حرف میزدم احساس می کردم این وسط یه چیزی درست نیست و مثل همیشه نیستین هرچند همه ی مردم ایران همینطور شدن انگار یه سایه افتاده رو همه چی بگم راستش من همیشه ازونایی بودم که نظرم رو موندن بود اما الان به معنای واقعی کلمه برام تبدیل به چالش شده هرچند احتمالا من آدمش نیستم و نمیتونم درد غربت رو تحمل کنم

چی بگم نیلو جان بصورت خصوصی خوبم ولی حال عمومیمون خوب نیست .. کی میتونه بشنوه و ناراحت نباشه

سمیرا جمعه 22 آذر 1398 ساعت 10:27 ق.ظ http://Samisami64.blogfa.com

مهربانو جان سلام...خوبی؟ مهردخت جان خوبن؟ سلام برسون بهشون

.
.
.
راستش ما خانوادگی چند سال پیش دوست داشتیم بریم.ولی متاسفانه قسمت نشد .دیگه جمعممون شلوغ شد با اومدن عروس ها.دامادها.نوه ها ...
حالام دیگه هرکس انقدر درگیر کار و زندگی خودشه که به قولی انگار عادت کرده همینجوری و همینجا به زندگیش ادامه بده و..
یکیمونم بخاد بره این وابستگی به خانواده
بهش اجازه رفتن نمیده..

دیگه چه کنیم.میمونیم ...میسازیم.کشور رو که دیگه نمیشه ساخت
منظورمون اینه که به هر سختی ای که شده با شرایط گند مملکت میسازیم
.
.
.

مهربانو
ولی اجازه نمیدم بچم مث خودم وابسته بار بیاد.هر جا به نفعش بود باید حتی قید من و علی رو بزنه و فکر موفقیتش و پیشرفتش باشه نه ما.

سلام عزیزم . ممنونم قربونت محبتت رو می رسونم سمیرا جون .
خدا همه شونو نگه داره .
میدونم چی میگی سمیرا جون امیدوارم تا اون موقع ایران یه شرایطی براش پیش بیاد که هیچکدوممون با اصرار هم راضی به رفتن نباشیم

ملیکا جمعه 22 آذر 1398 ساعت 05:19 ق.ظ

برادرزاده ی من ۳۰ سالش هم نیست، ۷ سال پیش اینجا ازدواج کرد و با شوهرش رفتند آلمان، سه سال زبان خوندند، چون لیسانس داشتند وارد دانشگاه شدند و هم زمان استخدام شرکتی شدند ، بعد از اتمام درسشون، الآن ۶ ماهه با حقوق ۳۴۰۰ یورو کار می کنن، در حالی که اگه نرفته بودن،شاید اینجا تو اجاره خونشون هم مونده بودن. برادزادم به من می گفت: ما ۷ سال پیش اومدیم اینجا گوشت گوسفند و گوساله کیلویی ۸ یورو بود و الآن هم ۸ یوروست.
شما این مبلغ رو با حقوقشون مقایسه کنید!
تفاوت رفتن و نرفتن خیلی زیاده، بخاطر وابستگی به خانواده و کشور ما نمی تونیم بریم اما من راضیم که حداقل جوونها برن ، اینطوری ارتباط با ایران هم قطع نمیشه.
مهربانو جان ببخش که برعکس پست تو ، کامنت من طولانی شد. دوست دارم

نه عزیزم من لذت می برم از خوندنتون خیلی هم ممنونم . خدا رو شکر که اونا تو رفاهن و انتخاب درستی کردن .

ملیکا جمعه 22 آذر 1398 ساعت 05:16 ق.ظ

سلام مهربانو جان
حال و روز همه مون این روزها خرابه، مستأصل و بلاتکلیف موندیم.
من خودم که با رفتن بخاطر وابستگی های خانوادگی اصلا موافق نبودم و نیستم اما اکثر فامیل های همسر، نزدیک بیست سی ساله کانادا و آمریکا هستن و همشون هم ماشاالله وضعیت ها و شغل و زندگیشون خیلی خوبه. پدر بهار اصرار داره که بهار هم بره اما اونم با وجود این که امکانات تا حدودی براش فراهمه مثل زبان، وجود فامیل، معدل خوب فوق لیسانس، اما دوست نداره و میگه اگه بخوامم برم فقط یه کشور ارو‌پایی میرم درس و دوره ای بخونم و بیام.
این شد که خواهر همسر هم ویزای ۵ ساله کانادارو برای برادرش گرفت و اونم رفت دو ماه موند و اومد و حالا هر روز بحثه که بریم.
واقعا افسوس می خوریم که چرا ظرف این مدت نه تنها کشورمون هیچ پیشرفتی نداشته بلکه انقدر پسرفت داشته که هر کسی هم که مونده، پشیمون و بلاتکلیف و سردرگمه!
وقتی امکان رشد و فعالیت و کار برای جوون نیست باید بمونه؟

سلام عززیزم .
متاسفانه بله به درد مشترک گرفتار شدیم .
عززیزم چه شرایط سختی که توخانواده باید بالاخره یه تصمیمی بگیرید و یکی کوتاه بیاد .
چی بگم عاقبت بچه هامون بخیر باشه الهی

یاس ایرانی پنج‌شنبه 21 آذر 1398 ساعت 10:49 ب.ظ

سلام مهربانو جان
امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون شاد... عزیزم مهربانو قبلا هم براتون گفتم زندگی خارج از ایران مشکلات خاص خودش را داره ولی چیزی که اینجا باهاش دست و پنجه نمی کنیم دمدمی نبودن اوضاع سیاست و ... هست. زندگی یه روالی داره و تمرکز فرد روی زندگی خودش و خانواده اشه... هر روزی که به خواهرم زنگ می زنم استرس و ناراحتی توی صداش و چهره اش نمایانه...من هر روز برای روزهای بهتر در ایران دعا می کنم برای روزی که مردم عزیزمون روی خوشی و شادی رو ببینن ...
مهربانو جان برای پست قبلیتون : دارسی خیلی با نمکه و شما ماشاالله چه زیبا و دوست داشتنی هستین حداکثر بهتون سی سال میاد :قلب
خیلی خوبه دنبال علایقتون هستین
براتون روزهای خوش آرزومندم و امیدوارم با قدرت این روزهای دلگیر رو پشت سر بگذارین و زندگی رو قشنگتر از قبل ادامه بدین می بوسمتون

سلام یاس قشنگم
ممنونتم ..بله بارها گفتی.
الهی آمین
قربون محبتت عززیزم یعنی 16 سال جوانتر از واقعیتم نشون میدم ؟؟
ممنون نازنینم .. خیلی بفکرت هستم دوست عزیز و نازنین گلم و برای خودت و عزیزانت بهترین هارو ارزو دارم

لیدا پنج‌شنبه 21 آذر 1398 ساعت 07:06 ب.ظ

من شرایطشو داشتم که برم اما ترسیدم.از تنهایی از این غریبی.حالام پشیمون نیستن برا خودم.اما هر چه در توان دارم انجام میدم که پسر و دخترمو بفرستم.انشالله.

عزیزم خدا عاقبتشون رو بخیر کنه

غریبه پنج‌شنبه 21 آذر 1398 ساعت 09:10 ق.ظ

با سلام
برادرم نوزده سالش بود سال ۵۷ قبل انقلاب رفت امریکا
همان موقع می نوشت صدای طبل شنیدن از دور خوش است
البته الان چهل و خورده ای سال است که ندیده ایمش
یکی از همکاران بعد باز نشسته گی به آلمان مهاجرت کرد ولی هر چند ماه یکبار پیداش می شه و میگه هیچ جا اینجا نمی شه
در خارج زندگی کردن یک خوبی دارد که آدم حریص نیست به کم راضی است و به گذاران زندگی شاد
ولی اینجا ما همه اش حرص می خوریم که چرا به جای این اون را نداریم
اگه ما هم مثل خارجی ها باشیم فکر کنم ایران کشور ایده آلی است

سلام غریبه
درمورد زندگی در خارج و رضایت ادما باهات موافقم

طیبه چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 01:25 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام
کاش می تونستیم و رفته بودیم


سلام کاش شرایط طوری بود که اصلا به رفتن فکر نمی کردیم

متولد ماه مهر چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 09:34 ق.ظ

من هیچ وقت به رفتن فکر نکردم و شرایطش را نداشتم. ولی دقیقا حال این روزهای من هم دل و دماغ نداشتن و سکوت شده.

درد مشترک

Baran چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 08:54 ق.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلام به روی بهتراز ماهتووووون
خداوقوت بلامیر❤❤❤ان شاءالله به اتفاق عزیزان تون همیشه سلامت باشید ❤❤❤

راستش همیشه من مخالف رفتنم ،
همین دیشب ام مجددن گفتم؛من از رشت تکان نمی خورم و
باهاتون هیجا نمی یام

عزیزین مهربانو جان❤❤❤من هم خیلی دوستتون داااااااارم

سلام باران نازنینم
قربون اون لهجه ی شیرینت بشم
زنده باد رشت ، زنده باد گیلان زیبا ، زنده باد کشور مظلومم
قربون محبتت خانومی عزیز دلی شمااا

کیهان چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 08:36 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود بر مهری عزیز با بهترین آرزو ها برای شما و عزیزن عزیز ات
خوب...راسیاتش چی بگم!رفتن یا نرفتن؟ماندن یا نماندن؟
بنظرم اصلن مسیله این نیست!
مسیله بسیار ها فراتر از این حرفهاست!
من گلیم خود را بر دارم و برم!؟بنظرم این راحت ترین / آسان ترین کار دنیاست هر لحظه خواستی می شود رفت اما ...
بگذریم
من که حالم اصن از این اوضاع خوش نیست اما به هیچ وجه قصد رفتن ندارم.
اجداد من یه بار رفته اند البته حماقت بوده شاید یا شاید هم دست زور بی سامان
حالا هم...
بگذریم
پیشولک چطوریه واییییییییییییییییییییییییییی اون صورت گرد و تپلیششششششششششششششش چه ماههههههههههه
مگه دستم به دستش نرسه می چلونمشششششششششششش که صداش در بیاد

سلام به تو کیهان عزیز
پس تو هم موندنی شدی
خوشگل مامان حالش خوبه قربون اون صورت گردالیش بشم مممن .
نمیخواد بچلونی صداش دربیاد همون نزدیکش که بشی هم صداش درمیاد

نسیم چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 07:58 ق.ظ

مهربانو جان، اگر فقط ۱۰ سال جوانتر از حالا بودم قطعا برای رفتن از کشوری که با همه وجود دوستش دارم اقدام می کردم

دلامون شده انبار اگر و کاش و ...

نیلوفر ف چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 01:43 ق.ظ

مهربانو جان من ده ساله خارج از ایرانم...از خیلی لحاظ شرایط زندگی اینجا بهتره...چند سال اول با همه مشکلات مهاجرت باز هم احساس خوشبختی میکردم و خوشحال از تصمیمی که گرفتم.اگر باز هم به عقب برگردم باز هم همین کار و میکنم ولی وقتی دوره ماه عسل در مهاجرت تموم میشه و بیشتر با واقعیات روبه رو میشی داستان فرق میکنه...بیشتر روزها احساس ناراحتی میکنم از تنهایی ،دوری از خانواده،مشکل زبان (چون من تو کشوری هستم که زبان خیلی سختی داره)تبعیضی که در بازار کار نسبت به یک خارجی قائل میشن،اینکه با این همه تلاشی که میکنم باز هم نتونستم به جایی که استحقاقش رو دارم برسم...ولی سعی میکنم عوامل بیرونی رو نادیده بگیرم و از درون به خودم احساس خوشحالی بدم.گاهی موفق میشم و گاهی مغلوب.همه اینها در حالیه که من ادم کاملا مستقلی بودم و هستم و از نگاه دیگران ادم قوی و زرنگیم.با پشتکار و اهل تلاشم....کلا زندگی همه جای دنیا سخت شده.ولی اونجا هم با همه سختیهایی که داره باز هم یک چیزهایی داره که وقتی بیای بیرون دیگه نداری.مثل حسرت یک ناهار دورهمی یک روز تعطیل...البته من مخالف مهاجرت نیستم بلکه مشوق هم هستم ولی این رو هم باید در نظر گرفت که فقط شکل مشکلات عوض میشن...

نیلوفر جون همه ی این حرفایی رو که زدی با خودمون مرور می کنیم که هنوزم راضی نشدیم صد در صد کوله بارمون رو جمع کنیم .. میدونم منطقی و حقیقی میگی .

نسرین سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 11:51 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

بهترین و درستترین کاری که تو زندگیم برای خودم کردم، کوچیدن بود و هست.
خیلی سخت بود، خیلی بهای سنگینی براش دادم، اما ارزش داشت.
کاش هیچ مرزی وجود نداشت تا آدما بتونن هر جا دوست دارن زندگی کنند.
یادمه صابخونه مون توی ترکیه بهم گفت: آرزوم زندگی در ایرانه با اون نوعش.
دوستت دارم

من بیشتر نسرین جانم و چه خوب کردی رفتی

pony سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 11:10 ب.ظ

هیچ وقت نداشتم که بروم

الان هم ندارم

جز تاسف برای میهنم حرفی ندارم

امیدی هم ندارم ساخته بشه یا روبراه

تا دویست سال برای این ملک امیدی نمیبینم چون فرهنگ که از بین رفت ساخته شدنش قرن ها طول میکشد. درخت گلابی نیست که از نو بکاری و از نو شکوفه و میوه دهد....

سلام

سلام پونی

شادی سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 10:53 ب.ظ

مهربانو جان ما اینجا زندانی هستیم
نه احازه میدن از کشور خارج بشیم و نه کشورهای دیگه، ما رو قبول می کنن. عملا به چشم تروریست بهمون نگاه می کنن.
اسیریم خواهر، اسیر

آره تو کشور خودمون اسیریم

ژینوس سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 07:29 ب.ظ

تعارف ندارم ، من عاشق این خاکم ، با شادیش شادم و با غمش افسرده و خموده ‌. تا امروز که ۵۰ سالمه حتی یکبار هم به رفتن فکر نکردم ‌ با اینکه تقریبا هیچ فامیلی اینجا برام نمونده ولی هیچوقت نه خودم خواستم و ه کسی رو تشویق به رعتن کردم . اما این روزا مدام دارم فکر میکنم کاش ان قدر عاشق این خاک نباشم و پشت کنم و برم .

ژینوس جان حال و روز همه ی ماست که موندیم

ونوس سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 01:58 ب.ظ

حس میکنم داری به رفتن فکر می کنی...
من اگه نگران خانوادم از قبیل خواهربرادرها و مامی نبودم حتما تا حالا رفته بودم چون به اندازه یک سرپناه اون طرف داشتن میتونم جور کنم و همون کار و زحمتی که اینجا برای دولقمه نون میکشم اونجام میتونم پول در بیارم. ولی اخلاق بدی دارم و همش نگران سلامت خانواده هستم.

خیلی فکر میکنم و هر چی هم فکر میکنم پیش روم گنگ و مه الوده همه چی . اینم بخش بزرگی از ماجراست که باید بذاریمشون و بریم .. من طاقت ندارم باید ببریمشون

الی سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 12:13 ب.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com/

من پشیمونم مهربانو جان مثل چیز پشیمونم
الانم حلقه تنگ و شرایط بسیار سخت تر شده برای رفتنم
روزی صد بار میگم غلط کردم 2 سال پیش نرفتم الانم از تابستون دارم دست و پا میزنم .....
هزینه هاش که چندین و چند برابر شده

مخصوصا تو که دیگه میدونم چقدر از این سیستم اسیب دیدی و چقدر سرجایی که باید باشی نیسیتی

تیلوتیلو سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 12:01 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

اگه منو خونده باشی متوجه میشی که حالا دیگه خیلی مستاصل شدم
من همیشه از مهاجرت فراری بوده و هستم
هنوزم دارم مقاومت میکنم
هنوزم دارم پافشاری میکنم
ولی هرروز این حرف را میشنوم که داری اونقدر دست دست میکنی که دیگه دیر میشه... کاش دیر نشه... کاش مجبور نشم ... کاش مجبور نبودیم
هممون بریم؟
این راه حل هست؟
مگه اصلا میشه هممون بریم؟
حالا دیگه خیلی کم هستند آدمهایی که قصد موندن و ساختن دارن
ولی من هنوزم میخوام بمونم، میخوام بسازم، دارم حال خوب میدم به اطرافم ، دارم دست و پا میزنم ، دارم این بغض را فرو میدم، اما فرو نمیره
ازش حرف نمیزنم ولی این راهکارش نیست
این راه حلش نیست
این بغض را نه میشه فرو داد نه میشه بالا آورد (ببخشید خیلی معذرت میخوام)
دارم درد میکشم
قایم میکنم این درد کشیدن را
این حس های لعنتی را

می فهمم چی میگی تیلو جانم
دردیه که گریبان همه مون رو گرفته نه پای رفتن داریم نه توان موندن

بهمن سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 11:56 ق.ظ http://www.life-bahman.blogsky.com

سی سال پیش که تازه ازدواج کرده بودم برادرم که آمریکا زندگی میکنه بهم زنگ زد...
گفت بهمن پاشو بیا اینجا! ( منظورش از اینجا، اونجا بود) یعنی برم داخل خارج زندگی بکنم.
گفتم داداش من، بیام اونجا که آخرتمو از دست بدم؟
گفتم تو اصلا میدونی خودم به تنهائی روزی چند بار از ته ته اعماقم فریاد می زنم : مرگ بر اونجا...؟
میدونی با هر مرگی که براتون می فرستم( البته منظورم براشون بود!) خدا چند کیلومتر باغ و بوستان، با مخلفاتش توی بهشت برام رزرو می کنه...!؟
حالا کدوم عقل سلیمی میگه آخرتمو فدای دنیام بکنم...
نخیر این حرفا نیست داداش من. کور خوندی!
اگه فکر کردی گولت رو می خورم باید بگم: اون ممه رو لولو برد
بنده خدا گفت من که حرفی نزدم، خود دانی.

و من، خود، به تنهائی به اندازه ی یک ملت احمق بودم که ندانستم که سی سال پیش چه گُه شیرینی خوردم که سی سال بعد کمترین عارضه اش این بود که آخرتمو که از دست دادم،هیچ، تمام آن باغ و بوستان با مخلفاتش که از دست رفت هیچ! لامصب دنیامم از دستم رفت...

نمی دونم بخندم با کامنتت یا گریه کنم؟
اول بگم که قربون این قلم طنازت که با این احوال ضایعه م کلی خندوندیم بعدم بگم که تف به ... استغفرولله چیکارت کنم که هم خودتونو و بیچاره کردیدهم مارو با اون عقاید ... تون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد