دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"وقتی دیر می شود"

دیروز سالگرد 50 سالگی اعزام  اولین گروه سی نفره  از افسران کشتیرانی بود . 50 سال بعد از نهم آذر ماه سال چهل و هفت ....


 این سی نفر تقریبا" با فاصله ی کمی از هم ازدواج کردند و بچه دار شدند . 


بابا و عمو احد ، تقریبا" هم زمان ازدواج کردند و بچه دار شدند، من و شادی هم که بچه های اولشون بودیم به اختلاف خیلی کمی از هم به دنیا اومدیم ، جالب اینجاست که شهاب و بردیا هم که بچه های دوم شدند هر دو سال 56 آمدند . نمیدونم داستان فرارمون از خرمشهر رو یادتون هست یا نه ؟ 



چند سالی بود که هر دو خانواده ساکن خرمشهر زیبا شده بودیم . اون روز بعد از ناهار مامان من و بردیا رو با وعده ی اینکه عصر میریم لب شط بازی میکنیم خوابوند ....


 الان که گاهی برای چرت زدن های ظهر دلم غش میره یادم میفته که مامان هر روز اصرار داشت که ما بخوابیم و اون لحظه برای من بدترین لحظه ی روز بود . شاید برای همینه که هیچوقت مهردخت رو اجبار نکردم بعد از ناهار بخوابه 


داشتم می گفتم ... عصر  با خوشحالی آماده شدیم  و من و بردیا جلو جلو می دویدیم و بابا و مامان هم پشت سرمون قدم می زدند ..


 هنوز آفتاب نرفته بود و تن زیبای کارون زیر شعاع های طلایی خورشید مثل پارچه ی سبز آبیِ پولک دوزی شده ای میرقصید .. همه ی این شادی کودکانه با یک سوت وحشتناک و افتادن جسمی در کارون و انفجار مختصر اون زیر آب ها خراب شد 



مردم به اطراف میدویدند و صدای جیغ بچه ها و خانم ها فضا رو پرکرده بود . مامان و بابا گوشه ای خزیده بودند و بدنشون رو روی من و بردیا حائل کرده بودند . اون ها تصمیم گرفتند بریم خونه ی عمو احد اینا که به اون منطقه نزدیکتر بود . 



از اون ساعت به بعد هر قدر دنیای بزرگترهامون تیره میشد ، دنیای ما بچه ها رنگی تر میشد ..چون رفتن به خونه ی شادی اینا همانا و دیگه برنگشتن به خونه ی خودمون همان . 


از اونشب ما دیگه نتونستیم برگردیم خونمون ، عراقی ها هر لحظه نزدیک تر میشدند و  ترس و وحشت بزرگترها بیشتر میشد .


 روزی که پالایشگاه آبادان رو زدن و ما بچه ها هم مجبور شدیم با دستمال های نم داری که جلوی دماغ و دهنمون گرفته بودیم نفس بکشیم تازه فهمیدیم داره اتفاقات بدی  میفته و برای همینه که معمولا چشمای مامان هامون اشکیه و بابا هامون خشمگین و اندوهگینند . 


خلاصه که یه پیکان پیدا شد و ما نه نفری نشستیم توش و خودمون رو به بندر ماهشهر و کشتی " برزین " که بابا فرمانده ش بود رسوندیم . 


بیمارستان کشتی با 6 تا تختخوابش شد اتاق خواب مشترک ما و شادی اینا . همه ی روز روی عرشه ی کشتی و زیر آفتاب سوزان ، سنجاقک های رنگارنگ یا ماهی های کوچولوی عجیب و غریب می گرفتیم و شب ها تو کابین های کشتی بازی می کردیم .


 فکر میکنم یک ماه و نیم به همین منوال گذشت ... شهاب و بردیا گاهی دعواشون میشد و همدیگه رو میزدند ولی باز هم فرداش باهم دوست میشدند . 


من و شادی بارها با هم خاله بازی کردیم ، من دکتر شدم و شادی بچه ی تب دارش رو که بردیا بود همراه شوهرش شهاب آوردن مطب من و من بچه شون رو از مرگ حتمی نجات دادم . 


یه وقتایی می شدیم دوتا خواهر که قرار بود تو یه شب عروسی کنیم  و اگر پسرها گند اخلاق نبودند،  رُل داماد رو بازی میکردند و اگر هم برامون ناز می کردند می گفتیم مثلا داماد مرده و عروسی رو بدون داماد برگزار می کردیم (بچگی چه عالمی داره .. همه چیز ممکنه برعکس دنیای بزرگی هامون که انگار همه چی سخت و غیر ممکنه )


فقط چون من با بردیا و شادی با شهاب اغلب با هم قهر بودیم ، بیشتر شهاب میشد شوهر من و بردیا میشد شوهر شادی .. 


شاید اینکه من همیشه دوست ندارم شوهرها از زن هاشون کوچیک تر باشند به همون روزها برمیگرده که مجبور بودم برادرهای چهارسال ازخودمون کوچیکتر رو بجای شوهر بپذیریم ... 



دنیای قشنگ ما ، با پیدا شدن یه ماشین حمل گوشت که از استرالیا اومده بود و قول داد ما رو به تهران برسونه و شادی اینا رو به بندر انزلی که شهر آبا و اجدادی عمو احد و خاله انسی بود، خراب شد . 



فکر کنم از دوشب قبل ما بچه ها از فکر دوری هم تب کردیم ولی زندگی روال خودش رو داشت . ما برگشتیم تهران و ... 



اون سال کلاس دوم ابتدایی بودیم پنج  سال بعد ما منتقل شدیم بندرانزلی ..دوباره دنیای من و شادی رنگ دیگه ای گرفت .. خدا رو شکر باز به هم رسیده بودیم . 


من دختر گندمگون و بلوز و شلوار بپوشی بودم که همیشه موهام مصری و ساده بود . 


شادی دختر سفید پوست با چشمای عسلی و موهای بور فرفری و بلند بود و یه دختر به تمام معنااا .. خاله انسی خیاط بود و حتی چند تا شاگرد خیاطی هم داشت ..


 وقتی شادی با لباس بندی سفیدش که گلای قرمز ریز داشت و دامن سه طبقه ش می چرخید ، من از هر چی بلوز و شلوار بود متنفر میشدم .. 


بخودم میگفتم : حتما بین دختر و پسر یه جنسیت دیگه ای هم داریم چون اگر شادی دختره پس من چیم ؟؟ خیلی بی انصافیه که منم مثل شادی دختر حساب بشم ... 


ولی بازم دست سرنوشت ما رو از هم جدا کرد شاید شش ماه بیشتر طول نکشید که عمو احد به ماهشهر منتقل شد و ما تا دوسال بعد هم موندیم انزلی و دوباره برگشتیم تهران.. 


چندین سال گذشت و درست همون زمانی که من و آرمین ازدواج کردیم شنیدم شادی با یه پسر اهالی همون ماهشهر ازدواج کرده . جالب بود حتی عروسی هامون هم زمان شد .


 اما شادی زود مادر شد و خدا یه دختر کوچولوی بور و سفید بهش داد . چند سال بعد درست همون سالی که من از آرمین جدا میشدم ، فرزند دومش به دنیا اومد و  پسر دار شد . 


ما دیگه هیچوقت همدیگه رو ندیدیم و فقط پدر و مادرهامون بهمون خبر میدادند . 


نمیدونم چرا تو اون روزای جداییم شادی بهم نگ نزد و سراغی ازم نگرفت ، اصلا نمیدونم اون موقع اومده بودند تهران یا هنوز تو شهر همسرش مونده بودند ولی خبر بعدی رو تقریبا ده سال قبل گرفتم و اونم مشکلی بود که براش پیش اومده بود .


 می گفتند شادی تب میکنه و خون دماغ میشه ولی دکترها نمیتونند بفهمند مشکلش چیه . انواع سرطان ها رو بررسی کردند ولی سرطان نبود . 


آب ریزش بینیش با هیچ دارویی کنترل نمیشد انگار سرماخوردگی داشت و سینوس هاش درگیر بود ولی ... 


حتی کلیه هاش رو از دست داد و دیالیز میشد .. پارسال پیوند کلیه شد و اوضاع بهتر شده بود . هیچوقت این تلفن رو برنداشتم و حالش رو نپرسیدم ، هیچوقت به دیدنش نرفتم .. خدایا چرا من ؟؟


 یعنی انقدر غرق در موضوع جداییم بودم ؟ یعنی انقدر در تب رفتن های مهردخت می سوختم ؟ یعنی انقدر درگیر نفس و حس تازه ی زندگیم بودم ؟ اینهمه سال گذشت مهردخت بزرگ و بزرگتر شد ، دانشجو شد اینهمه سال رفت و اومد ... چرا هیچوقت از هم سراغ نگرفتیم ؟ 


شادی اما بهتر بود بیماری تحت کنترل درآمده بود و پیوند هم خوب جواب داده بود . 


چند روز پیش مامان گفت دیشب خواب خاله انسی اینا رو دیدم داشتند با عمواحد شیرینی پخش میکردند ترسیدم بهشون زنگ زدم از حالشون بپرسم عمواحد گفت همه خوبیم . خیالم راحت شد . 


چهارشنبه صبح مامان بهم زنگ زد گریه میکرد ، گفت مهربانو شادی فوت شده .. خشکم زد گفتم مگه تو دیشب حالشون رو نپرسیدی گفت چرااا . 


چهارشنبه شب مامان و بابا رفتند خونه خاله انسی اینا . عمو احد گفته بود وقتی زنگ زدی حال شادی رو بپرسی نیم ساعت بود شادی از دنیا رفته بود ولی دلم نیومده بهت بگم . 


جریان از این قرار بوده که  همه چیز روال عادیش رو می گذرنده و شادی حال خوبی داشته تقریبا بیست روز قبل هوس میکنه به انزلی مسافرت کنه .. تو همون موج سرمایی که اومده بود .. 


شادی اونجا سرما میخوره و به دلیل ضعف سیستم ایمنی تبدیل به عفونت و ذات الریه و پس زدن پیوند میشه و .... 


دیروز سوم شادی بود و همه ی کاپیتان هایی که از اون گروه سی نفره سال چهل و هفت اعزام شدند و  هنوز بین ماهستند قرار بود جشن پنجاه سالگی بگیرند و این جشن تبدیل به مراسم سوگواری شادی شد . 



 تا الان مامان و بابا نتونستند متقاعدم کنند که با خاله انسی و عمو احد رو به رو بشم ... هیچ جوری نمیتونم قصور خودم رو برای این جدایی ببخشم . 


این چند روز فقط خاطراتمون رو مرور میکنم و یادم میاد که وقتی با هم پچ پچ می کردیم و از مرد رویاهامون می گفتیم چقدر صورت شادی گل مینداخت .. 


یادم میفته چقدر به دندونای ردیف و مرواریدیش نگاه می کردم و چقدر به هم قول میدادیم که حتما شوهرهامون رو با هم دوست کنیم و اصلا براشون شراط بذاریم که ما رو از هم جدا نکنند ... 


افسوس که خودمون باعث این جدایی شدیم . 


راستی اسم بیماری شادی " وگنر" بود


((روی کلمه ی وگنر کلیک کنید و درباره ش بخونید ))


دوستتون دارم 

 

نظرات 25 + ارسال نظر
سحر یکشنبه 22 آبان 1401 ساعت 03:07 ب.ظ http://Senatorvakhanomesh.blogfa.com

متاسفم روحشون شاد....اول لعنت به جنگ..
دوم به دوری
هیچ جنگی ندیدم من دختر و مادر متولد۷۰ ولی به قدر اسم جنگ اشک الودم می کنه که حد نداره...
متوحه نشدم پنحاه سال از چی اون سی نفر می گزره؟از آموززشون؟

سحر جون کشتیرانی در بدو تاسیس تعدادی دانشجو گرفت که شدن اولین دوره ی دانشجوهای دریانوردی ایران و فرستادشون بلژیک دانشگاه . پدر من جزو همین گروه اول بود بله میشه پنجاهمین سالگرد ورود اولین گروه دانشجویان دریانوردی ایران

ماه جمعه 23 آذر 1397 ساعت 12:05 ق.ظ

سلام مهربانو جون
بابت این اتفاق متاسفم واقعا، اما یه جواب برای سوالت تو ذهنم هست. شاید وقتی با هم تماس گرفتین، فهمیدین دنیاهاتون خیلی متفاوت شده و حرف مشترک جدیدی جز خاطرات گذشته ...نیست. برای من زیاد پیش امده متاسفانه. با این شرایط از دوستام جدا شدم، البته خدا رو شکر انها هستند اما بیخبرم به دلیل بالا. شاید دلیل شما هم این باشه، گفتم برات بنویسم. چون در بچگی دنیای فکری ادمها هنوز تشکیل نشده که ادم بگه چون هم فکر بودیم با هم دوست شدیم...تحت تاثیر روابط خانواده و مدرسه هست دوستیها...

سلام ماه عزیزم . ما از همون سن 10-12 سالگی به بعد تماس دونفره نداشتیم ولی شاید این رد و بدل کردن اطلاعات توسط مادرهامون ناخوداگاه همین موضوع رو تو ذهن هردوی ما جا انداخته بود . شادی سالهای زیادی تهران نموند با یه مرد از همون دیار ازدواج کرد شاید فکر میکرد و می کردم دنیاهامون خیلی متفاوت شده و حرف زیادی برای گفتن نداریم . واقعا هم ما دوتا بچه ی همبازی بودیم و شخصیت هامون شکل نگرفته بودم . دقیقا درست میگی عزیزم

ابی دریا چهارشنبه 21 آذر 1397 ساعت 05:45 ب.ظ

وااااااااای
اشکم بند تمیاد.
روحش شاد

عزیز دلم ببخش ناراحتت کردم

ماجد پنج‌شنبه 15 آذر 1397 ساعت 09:23 ق.ظ

روحش شاد
آرزوی صبر و آرامش دارم براتون

ممنون ماجد عزیز

ملیکا چهارشنبه 14 آذر 1397 ساعت 02:09 ق.ظ

سلام مهربانو جان
تسلیت میگم، خیلى ناراحت شدم، روحش قرین نور و رحمت الهى، خدا به خونواده اش صبر بده.
البته بهتره خودتو سرزنش نکنى،مهربانو جان خودت بهتر میدونى که نباید در اتفاقات گیر کنیم و بمونیم، باید درس بگیریم و به زندگى ادامه بدیم، هر چى بوده دو طرفه بوده، اگه او با شما تماس مى گرفت و شما اهمیت نمیدادى و پى گیر نمیشدى! شاید درست بود اما تو این شرایط فکر
نمى کنم...
در هر صورت، به دلت رجوع کن و هر چى که فکر مى کنى صلاحه انجام بده، مطمئنم مثل همیشه بهترین کارو خواهى کرد.

سلام ملیکای عزیزم
ممنونم خدا رفتگانت رو رحمت کنه .چقدر کامنتت آرامش بخش و دوست داشتنی بود ممنونتم عزیزم

مونس چهارشنبه 14 آذر 1397 ساعت 12:41 ق.ظ http://kindview.blogfa.com/

سلااام مهربانوجان

سلام مونس جانم ... راست بگو تو همون رفیق قدیمی هستی ؟؟

پریسا سه‌شنبه 13 آذر 1397 ساعت 03:50 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز. خیلی متاثر شدم از خبر فوت همبازی دوره بچگیتون. خدا روحشون رو قرین شادی کنه و به خونواده اش و شما صبر بده. این جداییها تو زندگی همه ما هست و مطمئنم شادی و خونواده اش از شما اصلا ناراحت نیستن و قطعا شادی با یادآوری گذشته ها همیشه لبخند به لبش بوده و هست.
و میدونم باید خودتونو ببخشین و به پدرومادرشون سر بزنید چون دیدن شما حال اونارو خوب میکنه و حتی حال شمارو.

سلام پریسا جانم
ممنونم عزیزدلم خدا رفتگانت رو بیامرزه . حتما همینطوره نازنینم

محدثه سه‌شنبه 13 آذر 1397 ساعت 10:35 ق.ظ

سلام مهربانو جان! چقدر غم انگیز بود این داستان و این جدایی... خدا روح شادی خانم رو قرین آرامش قرار دهد و به بازماندگانش صبر عنایت فرماید..

سلام محدثه ی عزیز م . ممنونم خدا رفتگانت رو رحمت کنه

اعظم دوشنبه 12 آذر 1397 ساعت 07:07 ب.ظ

بعد از مدتها اومدم و خوندن این پست من را هم غمگین کرد.نمیدونم در این لحظه چی بگم که آرومت کنه دستتو به گرمی میفشارم.

عزیزمی سهیلا جون وجودتون کلی دلگرمیه

پونی دوشنبه 12 آذر 1397 ساعت 02:33 ق.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

تسلیت منو بپذیر
چون واقعا درکت میکنم در این زمینه چون

دو بار چنین چیزی رو تجربه کرده ام

رفتن دوستی که بینمون فاصله افتاده بود البته نه از طرف من ....

واقعا چقدر زود دیر می شود ،. حیف

ممنونم پونی جان .
خدا همه شون رو رحمت کنه

آوا دوشنبه 12 آذر 1397 ساعت 12:50 ق.ظ

سلام مهر بانو جان
خیلی متاسف شدم...روح شادی خانوم قرین رحمت الهی باشه...خودت رو سرزنش نکن...آدمها گاهی خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنن درگیر مسایل مختلف زندگی هستن...دیگه گذشته ها گذشته...باید حال رو دریابی...محبت و توجه بیشتر به بازماندگان همه چی رو جبران خواهد کرد..

سلام آوا جان
ممنونم عزیزم . درست میگی دوست من

مهناز یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 11:56 ب.ظ

خدا بیامرزدشون روحشون شاد

ممنونم

نسرین یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 11:06 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

عشق خودمی تو بانوی مهر

همچنین

رهآ یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 05:03 ب.ظ http://rahayei.blogsky.com

بغضی شدم :(
چه غمی داشت این پست ...
روحش شاد.

ممنونم

مهرگل یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 04:12 ب.ظ

مهربانوی عزیزم از صمیم قلبم ناراحت شدم غصه خوردم خدا روحشون رو قرین آرامش کنه. مهربانو اگر الان هم برای تسلیت و دلداری نری حتما دوباره عذاب وجدان این موضوع رو میگیری مگه میدونی اون پدر و مادر دل شکسته چقدر عمر میکنن نذار دیر بشه

ممنونم عزیزم درست میگی

شیرین یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 12:01 ب.ظ

چقدر درد عذاب وجدان سخته... روحشون قرین آرامش. بعضی وقتا آدم فقط میپرسه چرا چرا..؟ ولی جوابی براش نیست.

نفیسه (رامونا خانوم) یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 11:33 ق.ظ

روحش شاد و در آرامش باشه مهربانو جان. به نظر منم خودت رو سرزنش نکن و برو به خانواده ش تسلی بده. نذار بیشتر از این دوری ادامه پیدا کنه که چند سال بعد باز خودتو اذیت نکنی.
می بوسمت عزیزم. ما رو در غمت شریک بدون

مرسی عزیز دلم غم نبینی

لیدا یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 11:13 ق.ظ

آخی...عروس شهر ما بود

نسرین یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 02:33 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

مهربانو جون منو می شناسی و بخصوص احساس قوی که به تو دارم رو می دونی.
قصدم اصلآ ملامت کردنت نبود که پرسیدم چرا دعوت نکردی ووو
فقط یه علامت سوال بود و بس

وگنر رو خوندم. چه وحشتناکه!
منم چند وقتیه از سوراخ یکی از بینی هام خون میاد و مدام بینیم کیپه. جمعه قراره متخصص ببینم باید بپرسم ببینم وگنر نیست؟
لرزهایی که برام عادی نیست ولی اصلآ کاهش وزن ندارم ...
مرده شور این بیماری های عصبی قرن را ببرن که همه رو داغون میکنه

میدونم عزیزم . من از حس تو به خودم مطمئنم نازنین .
توروخدا زود پیگیر باش و خیالمو راحت کن .

نسرین یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 02:26 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

خدای من...
وای چه غمگین بود این پستت
حالم بده، دلم گرفت
وقتی نوشتی ازدواجتون بوده فکر کردم چرا همو دعوت نکردین؟!!!
بچه بدنیا آوردین بازم یه موقعیت دیگه بوده و شما حتی فکر تلفن هم نکردین!
هیچکدومتون!

ولی این رفتار یک طرفه و از جانب فقط تو نبوده که بخوای اینقدر به خودت سخت بگیری. باز اشتباه نکن!
اگه می خواهی شادی ازت خوشحال باشه تو این موقعیت نباید پدر و مادرشو تنها بذاری.

اونام می دونن تو چه جای بخصوصی تو زندگی دخترشون داشتی. به دلداریت نیاز دارن. به اینکه بهشون بفهمونی در غمشون شریکی.
مهربانو حتمآ برو دیدنشون
زن عمو و عموتو بغل کن و بذار تو بغل هم نبودن شادی رو گریه کنید.
یادشو گرامی کنید.
حتمآ برو
بهم قول بده مهربونتر و از خودگذشته تر از همیشه باشی.
به احساس خودت فکر نکن... اینبار اصلآ فکر نکن... برو خانمی... بچه هاشو دریاب عزیز دلم
برو عشقم
شک نکن!

نه نسرین هیچکدوممون ... نمیدونم این حس بازدارنده از کجا می اومد؟ ایا دلیلش هر چی بود شبیه هم بود؟؟
درسته که اون شهر دوری بود ولی بقول تو تلفن که داشتیم !!!
نسرین جون دارم به این موضوع فکر میکنم

سحرجدید یکشنبه 11 آذر 1397 ساعت 12:44 ق.ظ http://www.kamandmaman.com

روح شادی عزیز شاد ...متنفرم‌از هرچی مریضیه ....حتی جدیدا از یه سر ماخوردگی سا ده هم وحشت میکنم‌....خدا به خانواده اش و همچنین تو مهربانوی عزیز صبر بده

عززیزم سحر جان خدا رفتگانت رو رحمت کنه . ممنونم ازت

سینا شنبه 10 آذر 1397 ساعت 11:25 ب.ظ

تسلیت میگم مهربانو جان. روحش شاد و یادش گرامی

ممنون سینای عزیز

سهیلا شنبه 10 آذر 1397 ساعت 11:23 ب.ظ http://Vozoyeeshgh.blogsky.com

دوست داشتن
یعنی نبینی و
دوستش داشته باشی

مهربانوی عزیزم
خودتو سرزنش نکن
مهم حس دوست داشتن توست

عزززیز دلم سهیلا
مثل آب بر آتش میمانی

Zari شنبه 10 آذر 1397 ساعت 07:00 ب.ظ

عزیزم چقدر تلخ بود، بهت تسلیت میگم اینقدر صمیمانه نوشته بودی که این کامنت را با گریه دارم میذارم..... خدا به بازماندگان صبر بده و ایشون را رحمت کنه

ممنون زری جان . الهی آمییین

تیلوتیلو شنبه 10 آذر 1397 ساعت 04:21 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

نمیدونم چرا ولی گریه کردم
نصف پست را خوندم تا اونجایی که شادی فوت شد و یه دل سیر گریه کردم و بعد بقیه اش را خوندم
یادم اومد لابلای زندگیمون چند تا از این دوست ها داریم که فراموششون میکنیم تا روزی که دیر یشه

عززیزم ببخشید اذیتت کردم . آره وااقعا ، میدونم چی میگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد