خووووب ، سلام به روی گل دوستان نازنینم
قربون همگیتون که چراغ خونه رو روشن نگه داشتین ، اورژانس کامنت دونی رو هم با انواع طب های سنتی و مدرن و بانداژها و پانسمان های مختلف و معجون های گیاهی و شیمیایی راه انداختین و الحمدلله همدیگه رو هم شفاء دادین
تو کل سفر ، به یادتون بودم و سعی میکردم همه چیز رو به حافطه م بسپارم تا الان که میخوام براتون تعریف کنم ، طوری بگم که بتونید حال و هوای اونجا رو حس کنید
بهتره از اول اول سفرمون براتون تعریف کنم ...
قرار بود همه ساعت بیست و یک روز پنجشنبه بیست و ششم تیرماه در میدان ونک جمع بشیم و ساعت حرکتمون هم بیست و یک و سی دقیقه بود .
از بعد از ظهر ،همه ی وسایلمون رو جمع کرده بودیم ،تاکسی سرویس اومد دنبالمون و سر وقت به میدون رسیدیم . وقتی وسایل نسبتا" مختصرمون رو از تاکسی بیرون آوردیم و حواسمون بود که چیزی جا نمونه ، مهردخت آروم صدام کرد و گفت:
مامان ، بنظرم این چند نفر توریستند و دنبال آدرس می گردند ، من کمکشون کنم؟
گفتم : آره دخترم خیلی هم خوبه .
خلاصه مهردخت با یه قدم بلند و لبخندی به چهره ازشون پرسید که کمک لازم دارند ؟
اونا هم با خوشحالی تشکر کردند و گفتند :
دنبال یه رستوران خوب و مناسب برای شام می گردند .
مهردخت هم گفت : به نظر من ، فود کورت جام جم انتخاب خوبیه . به تاکسی بگید همین خیابون ولی عصر رو به سمت بالا بره .
اونا پرسیدند : اون اطراف چیزی هست که ما بشناسیم ؟
مهردخت هم گفت : رو به روی پارک ملت
توریست ها با شنیدن اسم پارک ملت ، ذوق کردند و گفتند پارک قشنگیه .. به مهردخت هم گفتند تو خیلی قشنگ صحبت میکنی از کدوم کشور اومدی؟
مهردخت هم گفت ک من ایرانی هستم
اونا گفتند: آخه بار سفر دارید ، فکر کردیم شما هم توریستید .
مهردخت گفت: ما برای تعطیلات داریم میریم رافتینگ .
اونا خیلی تعجب کردند و گفتند مگه ایران رافتینگ داره ؟؟ مهردخت گفت : بعله ، داریم میریم اطراف اصفهان
که بازم ابراز احساسات کردند که اصفهان شهر بی نظیریه و خوش بحالتون .
مهردخت پرسید : شما از کجا اومدید ؟
گفتند : پرتغال .
خلاصه کلی به ما لبخند زدند و شست هاشونو به علامت اینکه سفرمون خوش بگذره حواله ی ما دادند و به من اشاره کردند که مهردخت خیلی عاااالیه و این حرفا(فکر کنم از روی شباهت فهمیده بودند مادر و دختریم ) مینا هم هول شده بود میگفت : من خاله شم
عاقا ما که از قبل میدونستیم زبان انگلیسیه مهردختمون حرررف نداره ولی جدا" فکمون خورد زمین از این لهجه ی دخترکمون و کلی خودمونو باد کردیم و دست آخر گفتم : ماااادر حلالت باشه هر چی خرجت کردم
پس با یه روحیه ی خیلی خوب و غب غب باد کرده همسفرهامونو پیدا کردیمو و رفتیم سوار اتوبوسمون شدیم . البته اکیپ خودمون تقریبا" شونزده ، هفده نفر بودیم . کل تورمون هم چهل و پنج نفره بود .
لازم به ذکره که ما آژانس مسافرتی دالاهو رو برای مسافرتامون انتخاب میکنیم . و برنامه ی سفرمون به این صورت بود :
آموزش اصول اولیه قایق سواری و Rafting در رودخانه خروشان، هیجان شنا در رودخانه، پیاده روی در طبیعت کوهرنگ و تجربه همنشینی با عشایر بختیاری در ییلاقات زردکوه، بازدید از آبشار شیخ علیخان.
اونشب همگی تو اتوبوس با هم آشنا شدیم و دیدیم که عجب همسفرهای گلی داریم ... همگی مثل خودمون بودند اهل تفریح دستجمعی ، کاملا" جنبه ی شوخی و شادی رو داشتند و موقع معرفی هرکس چیزی برای گفتن از خودش داشت . این رو خاطر نشان کنم که آژانس دالاهو نسبت به آزانس های دیگه کمی گرونه ، ولی من به دلایل شخصی ، کاملا" راضیم .
اونشب همه ش گپ زدیم و از اطلاعات مفیدی که لیدرمون آقای میثم امامی در اختیارمون میگذاشت استفاده کردیم . تعریف آقای امامی که یکی از بهترین ها در این رشته شناخته شده ست رو زیاد شنیده بودم ولی تو این سفر فهمیدم که این یه حقیقته و صرفا" تعریف نیست .
تقریبا" هفت صبح برای صرف صبحانه به رستورانی رسیدیم. بعد از صبحانه ، لباس های مخصوص رافتینگمون رو پوشیدیم .. قرار بود لباس ها سبک و کاملا" پوشیده باشند تا هم وقتی خیس میشیم سنگین نشیم و در ضمن از آفتاب سوختگی جلوگیری بشه . بعد از تعویض لباس ها دوباره یک ساعت به پیش رفتیم . تا بالاخره به محل رودخانه رسیدیم .
اونجا کلاه های ایمنی و جلیقه های نجات رو پوشیدیم و پاروهامونو تحویل گرفتیم ، بعد آماده ایستادیم تا اصول اولیه رافتیگ رو آموزش ببینیم .
لیدر مخصوص رافتینگ با لهجه ی شیرین اصفهانی برامون صحبت میکرد و هیجان ما برای شروع کار ، بیشتر میشد .
بعد از آموزش تقسیم و هر هشت نفر سوار یه قایق شدیم .
همون اول بهمون دستور دادند که سر شوخی رو باز کنیم و شروع کنیم همدیگه رو خیس کردن
به مدت 5 ساعت یه قایق سواری مهیج و عااالی رو تجربه کردیم .. بازوهامون از درد تیر میکشید ولی خیلی کیف میداد .. با پیچ و خم رودخونه پارو زدیم گاهی لای سنگا گیر کردیم ولی با آموزشی که دیدیم و دستوراتی که لیدر رافتینگمون میداد و اجرا می کردیم ، از مهلکه نجات پیدا میکردیم .
یه جاهایی هم اجازه داشتیم بپریم تو آب و خودمونو بسپریم به جریان تند و خروشان رودخونه .. اینجاش خیلی کیف میداد .
بین مسیر به سمتی رسیدیم که دوباره پهلو گرفتیم و اومدیم تو ساحل . بعد دور هم هندوانه خودیم و عکس انداختیم .. لیدرها با وجودی که زیر آفتاب بودند و کار هرروزشون بود ، دست از شوخی و سربه سر گذاشتن بر نمیداشتند و هرکاری میکردند تا بهمون خوش بگذره . همین جا از یه ارتفاعی بالا میرفتیم و با دور خیز می پریدیم تو رودخونه ... خیلی ها ترس داشتند و سعی میکردند اونجا با ترسشون روبه رو بشن و سقوط کنند .
بالاخره رافتینگمون تموم شد و سلانه سلانه و خیس خیس به سمت اتوبوس راه افتادیم . اونجا همه ی خانوم ها رفتند بالا که لباس عوض کنند و بعد آقایون . اما هرچی بیچاره ها التماس کردند که زود باشید انقدر که ما خانوما دنگ و فنگ داشتیم ، آقایون زیر آفتاب خشک شدند و با همون لباسا اومدند سوار شدند و کلی هم برامون دست گرفتند که چون خانوما میک آپ عروس داشتند ، نوبت به ما نرسید
از اینجا به سمت همون رستوارن صبحی حرکت کردیم و 45 نفر عینه گرگ گرسنه به بخت غذاهامون افتادیم
بعد از غذا دوباره شش هفت ساعت رانندگی داشتیم تا به دامنه ی کوهرنگ و محل کمپ رسیدیم . قبل از اون یه سوپر مارکت بود که برای شام شب خرید کردیم . ما تصمیم گرفتیم یه املت مشتی رو هیزم بپزیم .
چادر های سفید رنگ در دامنه ی کوهرنگ و کنار رودخانه به پا شده بود که ما زنونه مردونه ش کردیم و شش تا خانوم تو یه چادر به راحتی خوابیدیم .. انصافا" لوازم خواب بسیار تمیز بود ولی من نصف چمدونم از ملحفه و رو بالشی پر شده بود ، البته کیسه خواب هم برای احتیاط برده بودیم . بعد از اینکه شام رو خوردیم ، من طبق نقشه ، چیزی رو بهانه کردم و مهردخت رو به سمت چادر ها بردم .. چند بار اصرار کردم لباسش رو عوض کنه و کمی هم دست به سر و کله ش بکشه ، اما با ناراحتی و غر غر قبول نکرد و با آستین بلند و جوراب و شال که به کله ش پیچیده بود خودش رو استتار کرده بود و هی نق می زد که من رو آوردی وسط جک و جونور ها ... حالا من چیکار کنم ؟ چرا نگفتی شرایط اینه و این حرفاااا . (یکی از بزرگترین ضعف های مهردخت همینه ، " وحشت از حشرااااات" ، شاید دلیل اصلی من برای این مسافرت همین بود که مهردخت از زندگی شهری فاصله بگیره و مجبور شه شرایط صحرایی رو تجربه کنه )
وقتی برگشتیم به سمت سیاه چادر اصلی که شام رو خوردیم و عمومی بود ، همه نشسته بودند و آماده بودند ، مهردخت رو تعارف کردند بالای مجلس بشینه ، طفلی مهردخت هم آویزووون و کلافه مونده بود چرا انقدر تحویلش میگیرند ... بالاخره خاله میناش با یه کیک گنده که از تهران سفارش داده بودیم و با بدبختی تا اونجا برده بودیم ، وارد شد .
قیافه ی بهت زده ی مهردخت جدا" دیدنی بود
همه ی اهالی تور بهش تبریک گفتند و حسابی خوشحالش کردند . و مهردخت پایان پانزده سالگیش رو در شرایطی بسیار متفاوت و خاطره انگیز در ذهنش ثبت کرد .
جالب اینجاست که مرتب به من می گفت مامان چرا بهم نگفتی من یه لباس خوشگل بپوشم ؟ گفتم ک برو مهردخت ، سر به سرم نذار که از بس غر زدی دیوانه شدم .
از همون موقع بود که یخش باز شد و فردا صبح دیگه کاملا با شرایط مانوس شده بود .
اونشب رو در چارد کمپ و با صدای روحنواز رودخانه ای که در چند قدمیمون جاری بود و یکی از اصلی ترین رودهایی که به کارون رو تشکیل میده به خواب رفتیم .
**********
ادامه ی سفر در پست بعد .
گل های زیبا رو با مهردخت عزیزم از دامنه های کوهرنگ برای وجود عزیزتون آوردیم .