دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"آخر هفته های طلایی "

امسال ییلاق بازی مامان و بابا خیلی طولانی شد ، در واقع تا همین سه شنبه ی گذشته ، فشم بودند و حاضر نبودند برگردند تهران .

 بالاخره با توپ و تشرهای آبجی خانوم " مینا " جان ، بند و بساط  رو جمع کردند و افتخار دادند برگشتند منزل . 

والله مامان و بابا که برمی گردند ، ما هم سر و سامون می گیریم ، یعنی تکلیف خودمون می دونیم که دیگه آخر هفته ها منزل پدری جمع میشیم . 

من از ذوقم بلیط سینما پردیس ملت رو برای فیلم جامه دران خریدم . این فیلم  در خور تحسین رو رو جشنواره دیده بودم اما مهردخت و مامان اینا ندیده بودند . 

انصافا" دیدن دوباره ی فیلم هم کلی  ارزش داشت و واقعا " لذت برم جای همه تون خااالی .

برای جمعه شب هم ازدوهفته ی قبل ، گل باقالی ها ، بلط تاتر گرفته بودند و  رفتیم . 

نمایش موش تو پیت حلبی ... واقعا " کار با ارزش و خوبی بود . این نمایش بعد از چهار سال به روی صحنه رفت و بابازی زیبای هنرمندانی مثل سیما تیزانذاز جذاب و پر کشش بود .

اگر تهران هستید و امکانش فراهمه حتما ببینید نمایش رو .البته تا 23 ابان 


*********

یکی از خواندگان عزیز کامنت خصوصی گذاشته که : سلام خوبین ؟ از کجایین و چند سال دارین ؟

خداییش اینجوری شو دیگه تو کامنت ها ندیده بودم .. درواقع همون اصل بدین رو نوشته . " این استیکر رو کپی کردم انگار شد" 

*********

به صفحه ی دوست هنرمندمون در اینستاگرام سر زدید؟؟ naghashi_parche_hiva

********

داستان پستچی دیشب تموم شد و همه انگشت به دهان موندیم از قدرت قلب عاشق یک زن که چه عجایبی خلق میکنه . 


قسمت دهم/ گورستان، عقد، باران... یا علی!
 در بوسنی هنوز جنگی نبود.برایم مهم نبود بوسنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد.حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود.جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بوسنی را آزار میدهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر میتواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت!پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم.انقدر که حس کردم کمکم تبدیل به ماهی میشوم.آسمان ، فریادهایش را سر من خالی میکرد، مثل بوسنی قبل از جنگ، آواره ایستاده بودم.پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بوسنی آماده دفاع بودم، این همه پنجره تاریک! هیچکدامشان مرا نمیدیدند؟ گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد:خواهر از اینجا برو! بالاخره جواب دادم :یا حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید! سرباز فکر کرد دیوانه ام.تلفن زد.رییس کل با همان خمپاره نگاهش ظاهر شد:علی به خاطرکشورش و دینش ماموریت داره حاج خانم.احترام بذار ! گفتم :به خاطر قلبش چی؟ ماموریتی نداره؟بعدش نوبت کجاست؟ پلنگتونو میفرستین لبنان، سوریه، فلسطین ،کجا؟خوبه به شما بگن خانمت تا آخر عمر ماموریت داره، بایدبره اونور دنیا؟ گفت:فقط یه خداحافظی کوتاه ،باشه؟ چند لحظه بعد پیک الهی آمد.رنگ پریده با بوی عطر موهایش که روی باران میریخت.مرا کناری کشید:نباید می اومدی! گفتم نباید میرفتی.بی خبر! گفت از همونشب کمیته دیگه اومدیم اینجا.به مادرم گفتم که بهت...علی! تا کی؟ دشمنا اون بیرون زیادن.میخوای بجنگی بجنگ!ولی قبلش به خاطر قولی که به محسن دادی، زندگی کن! کنار سیم های خاردار راه میرفتیم ونفهمیدیم کی از محوطه پادگان خارج شدیم.علی گفت:دیشب خوابتو دیدم.یه لباس سفید تنت بود.میخندیدی!گفتم :خیر باشه.حالا کی برمیگردی؟گفت: باید دو نفرو که به اتهام جاسوسی، گیر صربا افتادن...ترس مرا دید.خب بفهم عزیز، جونشون در خطره!
گفتم :تو هم بفهم عزیز ! جون منم در خطره.علی گفت:میدونی دلم مخلصته.چیکار کنم باور کنی؟گفتم :اون لباس سفیدو که خواب دیدی تنم کن.پیش از رفتن عقدم کن!سکوت کرد.باران از یقه اش ،داخل لباسش میریخت.ترسیدم حتی باران، عشق طلایی مرا بشوید و با خودش ببرد.گفتم میترسی نه؟ به گورستانی رسیده بودیم.اسم نداشت.نمیدانم قبر چه کسانی بود.شیر آب را باز کرد.وضو گرفت.گفت:بیا وضو بگیر! ایستاده بودم.گفت:حالا تویی که میترسی! سرحرفت وایسا.وضو بگیر.همین جا عقدت میکنم...الان! جلو رفتم.گورستان،عقد،باران...یاعلی!
قسمت یازدهم/ چرا پستچی‌ها همیشه خبر خوب نمی‌آورند؟
چرا یک فیلم خوب،یکدفعه بد میشود.چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ میزند،خبر بد میدهد؟ چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی آورند؟ روی دو صندلی نشسته بودیم.من و علی.مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند!در پادگان جنگ شده بود.حاجی رییس میرفت و میامد، تلفن میزد، دستورمیداد و از زیر چشم ما را می پایید.به علی گفتم :چه خبره؟ گفت:منتظر عاقدن! گفتم پدرم که هنوز نیامده! گفت:میاد، بارونه!فکر نمیکردم تو هجده سالگی عروس شم.اونم با یه حاجی بیست وسه ساله!گفت:من حاجی نیستم.بچه هاحاجی صدام میکنن!تو عمرم فقط تا مشهد رفتم.همه با کنجکاوی یا لبخند از کنار مارد میشدند.انگار همه چیزی را میدانستندکه من نمیدانستم.گفتم :چه شونه؟علی خنده اش گرفت،برگشت و در چشمهایم خیره شد.اولین بار بود از این فاصله نزدیک، نگاهم میکرد.انگار اولین بار بود که اصلا مرا میدید!نگاهش پر از هیاهو بود و در چشمهایش عروسی،.پر از مهمانانی که من نمیشناختم ،حسی غریب..ترسیدم!گفتم :چرا اینجوری نگام میکنی؟ سرخ شد و رویش را برگرداند.دلم برای خانه تنگ شد.مادرم،پدرم.پانزده سالی که همه باهم بودیم، قبل از جدایی.گفتم:اگه پدرم نیاد..گفت:دوستت داره،میاد و آمد،سراسیمه و خیس.بدون کلاه و کت.علی بلند شد و سلام داد.پدرم آهسته جواب داد وگفت:میخوام با دخترم حرف بزنم!همه پشت سنگرها پناه گرفتند.من ماندم و پدر..گفت:هیچی نگو! چرا با خودت اینکارو میکنی؟ عروسی؟ اینجا؟ شبی که میخواد بره؟ گفتم برای همین میخوام امشب زنش شم.برای اینکه برگرده.گفت، این راهش نیست !نگاهاشونو نمیبینی؟چرا حاجی باید پای تلفن به من بگه،بذارین امشب دست به دستشون بدیم، فردا این جوون میره؟خودشون میدونن کجا دارن میفرستنش.وسط آتیش! گفتم :یعنی اگه زنش شم، گفت:بت قول میدم دیگه نمیبینیش.این عروسی نیست.حجله عزا برای این پسرگرفتن! تو هم چراغ حجله ای عزیزم! عروسش نیستی.یه عمر باید تو اون حجله تاریک بسوزی تا روش ننویسن شهید ناکام!لرزیدم.هیچوقت غلط حرف نمیزد.گفت:اگه واقعا عاشقشی، ثابت کن! مثل یه عاشق منتظرش باش.اونوقت برمیگرده!دستم را گرفت:دخترم، دختر عاقلم، من حستو میفهمم.اگه به خاطر اینکه من و مادرت نتونستیم یه عمر باهم بسازیم ، خودتو ویران کردی، به خاطر عشق علی صبر کن! من عاشق مادرتم،صبر میکنم !گفتم :پس فقط محرمیت! گفت باشه. با دامادم کار دارم.علی آمد.یکدفعه پدر را محکم در آغوش گرفت و گفت:از هفت سالگی پدر نداشتم.بوی اونو میدین..پدرم موهای آفتابی اش را بوسیدوگفت: باید برگردی پسرم.میفهمی؟برگرد! عاقد کجاست؟ این دو تا جوونو محرم کنید!لشکری شاد آمدند!

قسمت دوازدهم/ اون یکی باید زندگی کنه. جای هر دومون!  
گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم !کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه کوتاه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد در قلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت بینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشکش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!

قسمت سیزدهم/ اونجا یه ازدواج مصلحتی می‌کنه، مجبوره!
چند قسمت دیگر طول میکشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول میکشد!نمیدانم.از آن صبح زودی که رفت،دیگر نمیدانم چقدر طول کشیده است.مگر آدم میتواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..و نفهمیدم که یک سال گذشت.نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا میکردم.هر روز به ادارات مختلف میرفتم و همیشه با یک جمله مواجه میشدم."اقلیتید؟"نه.ساداتم!پس این اسم کافری؟کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان،یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست !پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت-ببخشید.نیرو لازم نداریم.چند جاهم که سوابق کاری ام را پسندیدند، تا به امتحان گزینش میرسیدند،بهانه میاوردند.کفن چند بخش است؟ نمیدانم !بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی، از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد.تاتر درمانی! گفت:میگی بلدی!ببینم چکار میکنی!ممنون دکتر نقوی عزیز.هرکجا که هستی!هر روز قبل از دانشگاه،سری به پادگان میزدم.علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد،نه تماسی بگیرد.مگر ماموریت سری، چقدر طول میکشد که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی؟علی من،امروز بیست و چهار ساله میشد و من هنوز بی خبر!حاجی پای تلفن به حراست گفت ،بگو خبری نیست.مشغول عملیاتند!کدام عملیات!مگر تمام نشد؟هنوز در بوسنی جنگی نبود.مگر آزاد کردن دو اسیرچقدر طول میکشید؟چیزی را از من پنهان میکردند.شبها که خسته به خانه میرفتم، در راه فقط دعا میخواندم.یک دعای نور در جیبم بود، خواندنش به من آرامش میداد.هر چاه ،جوی آب،یا گودالی که میدیدم، خم میشدم و در آن نام علی را صدا میکردم.تمام آبها و چاههای زمین به هم میرسند.پس صدای مرابه تو میرسانند.کاش دلم جرعه آبی بود!سحر با سمفونی کلاغها میپریدم.قلبم طبل جنگی قصه میشد.خوابش را دیده بودم!نمیدانم چرا درخواب، ساکت نگاهم میکرد.عاشقانه،پر از درد و سراسیمه.کنارم بود.ولی چیزی نمیگفت.گیسوانم را نوازش میکرد،چیزی نمیگفت.انتظار سخت ترین کار دنیاست علی.وقتی باید نام تو را در چاه فریاد کنم!چرا خدا یواشکی در گوشم چیزی نمیگفت؟ آنشب،به خانه که رسیدم، تعجب کردم.چند جفت کفش پشت در بود.مهمان داشتیم؟ آنوقت شب؟ در را که باز کردم ،فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم.عطر یاس...آدمهای دیگری هم بودند.پدرم گفت:بشین چیستا! خدایا!مادرش گفت:علی باید مدتی بوسنی بمونه دخترم.اونجا یه ازدواج مصلحتی میکنه،مجبوره!برای کارش..بایه دختراهل همونجا ،ولی... چیزی نمیشنیدم.به هوش که آمدم، مادرم بالای سرم بود. مادر!

قسمت چهاردهم/ قول خانمم؟
مادرم گفت:بهتری؟ فقط نگاهش کردم.همیشه زیبا بود.آنقدر که همیشه فقط دلم میخواست نگاهش کنم. به خاطر من آمده بود؟آن هم در خانه ای که قسم خورده بود، دیگر پایش رانگذارد؟ پس دوستم داشت.مثل وقتی کوچک بودم و او شاد بود و امیدوار.از صبح تا شب، پشت ماشین تایپ قدیمی، مینشست و مینوشت.انگشتهایش، بر دگمه های حروف ماشین تایپ، نوک میزدند.پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه می دانستند.چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن ، فراری داد؟ شاید هیچ.مگر جبر روزگار.بعد از انقلاب، خانه نشین شد.دیگر کتابهایش چاپ نمیشدند.رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود، جلوی من، تکه تکه کرد.ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تاشب ،مثل یک کبوترکوچک، پشت پنجره مینشست و به باغچه مرده ی خانه، خیره میشد.این زن ، مادر من بود.زیبا، باهوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است.همه میرفتند و میامدند و رشد میکردند و او رخت میشست، لباس میدوخت،در صف نان، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو میشد.تا یکروز تصمیم گرفت به امامزاده داودبرود.نذری داشت و همان نذر، آنجا مقیمش کرد.اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد و چون پدر عاشقش بود و نمیگذاشت، از او جدا شد.حالا به خاطر دخترش، برگشته بود.گفت:دنیا صبر نمیکنه ما حقمونو بگیریم.باید بری دنبالش.اگه چیزی رو میخوای، باید تا تهش بری.در آغوشش گریه کردم.بوی مادر میداد.سرم را نوازش کردوگفت:وقتی ماجرا رو شنیدم، فقط به یه چیز فکر کردم.دخترم فقط یه بار زندگی میکنه.حقشه این یه بار اونجوری که میخواد باشه.حتی اگه مجبور شه بجنگه.نسل من خسته شد.گوشه ی خونه نشست.تو باید خودت بری دنبال معجزه.اگه دوسش داری برو بوسنی !از چی میترسی؟ راست میگفت:مگر چیزی هم مانده بود که ازدست بدهم؟عصر آن روزحراست جلویم را گرفت: ورودممنوعه! گفتم :پس یا ماشه رو بکش یا منو کتک بزن.نمیزنی؟دستای تو غیرت ندارن! حاجی ترسیده بود.انگار میخواست به جای من، تمام دشمنانش را دم در ببیند.با دو محافظ آمد.خنده ام گرفت.یعنی آنقدرمیترسید که دربرابر دخترکی با دست خالی، به محافظ احتیاج داشت؟به او خیره شدم و گفتم :شما فرستادینش.ویزا میخوام با آدرس دقیق.مگه با شما حرف نمیزنم.چرا زمینو نگاه میکنید؟گفت:اگه محرم حاج علی نبودی میدونی کجا میفرستادمت؟گفتم بفرست.ولی اول آدرس و تلفن!شما زن عاشق ندیدی نه؟از هرسربازی خطرناکتره!یک لحظه بعد،گوشی تلفن دستم بود.علی آنسوی خط... گفتم،قهرمان،دارم میام اونجا!گفت:بت دروغ گفتن... من دارم میام.بهشون نگو.فرار میکنم.فقط تو هیچی نگو!بات تماس میگیرم.قول خانمم؟...

قسمت پانزدهم/ می‌دونی شکنجه‌ش می‌دن؟ به حد مرگ! 
منتظر تماسم باش! بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند یاشاید نمیخواست !همان اندازه هم که حرف زده بود، یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود.شاید مثل من، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!منتظر تماسش بودم.اما تا کی؟ بوسنی هنوز جنگی نبود که بتوانم اخبار را دنبال کنم.همه چیز مخفی بود.وقتی عشق زندگیت،باد میشود، طوفان میشود، رگبار میشود و بر سرنوشتت،میبارد،دیگر انتظار همه چیز را داری،مگر نیامدنش را.تا روزیکه همکارش درخانه ما را زد.در پادگان دیده بودمش.مودبانه سلام داد وسریع یک کاغذ مچاله در دستم گذاشت و رفت.روی آن نوشته بود:فردا.دو بعدازظهر.دفترخانه ونک.آدرس و تلفن راهم نوشته بود.دفترآشنایش بود:فقط پدرت.چند دست لباس و شناسنامه!فردا خاتون!شنیده بودم که بسیاری از زنان شاعر در جوانی عاشق شده اند.اما هیچکدام اینطور پنهانی ازدواج کرده اند؟زمستان سختی بود.پدر داشت برفها را از ماشین کنار میزد. چند ماه دیگر بیست سالم میشد.حس کردم همه عمرم را منتظر زمستان بیست سالگی ام بوده ام.پدر نگاه سریعی به نامه انداخت وگفت: همین؟ گفتم:این چند خط، سند خوشبختیه منه پدر.با من میای نه؟جواب نداد.تندتر برفها را از روی ماشین کنارزد.گفتم:بعدش ننوشته کجا میریم.ولی اینجا نمیتونیم بمونیم.پیداش میکنن.شاید بریم یه جای دور.گلوله ی برف از روی ماشین به سمت من پرت کرد وگفت:به خاطر عشق، با مادرت عروسی کردم.ببین چی شد؟ گفتم:میشناسمش پدر! گفت:دختر بیچاره! اولین بار بود انقدر غمگین میدیدمش.انگار علی و عشق او را، متعلق به گذشته میدانست.تاصبح باهم حرف زدیم،تاقانع شدبیاید.دو بعداز ظهر با ساک کوچکی در دستم، داخل دفترخانه بودیم.سه شد نیامد!دفترخانه گفت،علی را میشناسد.بدقول نیست.اما کم کم،باید ببندد.نه آقا.خواهش میکنم.تلفنش زنگ زدالو؟ الو! -الان میاد!چند لحظه بعد؛ علی،رنگ پریده... دم در بود.در این دو سال مردی شده بود!سرم گیج رفت.علی من بود!خواستم دستش را بگیرم.چشمهایش آتش بود.اما دستش سرد.ترسیدم!چی شده؟ صوفیا نتونست فرار کنه.پشت من بود،روی پل!میدونی شکنجه ش میدن؟به حد مرگ! من نخواستم زنم شه،چون عاشق توام چیستا.اما اگه تو جای من بودی میذاشتی اون دختر،زیر دست و پای صربا کشته شه؟ دیر فهمیدم که گرفتنش.خودمو نمیبخشم!گفتم:عقدم کن.بعد با هم میریم دنبالش.دیگه ولت نمیکنم علی.گفت:میکشنش!گفتم، عقدم کن وگرنه دیگه پیدات نمیکنم.صوفیاروشاید ببینی.منو نه!علی گفت ماه پیشونی من شده یه گوله آتیش!
لپم را نیشگون گرفت.مخلصیم خانمم،تا آخرش! گفتم بهم بگو عزیزم!... چرا نمیگی؟ گفت عزیزم! بریم بالازن وشوهر شیم...


نظرات 19 + ارسال نظر
خورشید یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام
مهربانوی عزیز ان شالله که خوب و سلامتی.
خواستم بدونم الان چند وقته از ایمپلنت دندونتون میگذره. راضی بودین؟ مشکلی نداشتین این مدت؟ راستش بابا رو میخوام ببرم پیش دکتر حافظی. گفتم باز هم با شما چک کنم. برای من روکش دندون هم کار کردن که خوبه. فقط متاسفانه یا خوشبختانه من قبلا پیش دکتر دیگه ای میرفتم که واقعا نمره 20 براشون کمه از نظر دقت و وسواس کار و ... ایشون فعلا ایران نیستن. به همین علت به کار خانم دکتر در قیاس با ایشون نمیتونم 20 بدم.ولی در کل برای خودم راضیم.
ممنونم

سلام خوشید بانوی گلم
من اواسط اسفند ایمپلنت دارشدم و خوشبختانه تا حالا مشکلی نبوده . می فهمم چی میگی . وقتی یه کسی کار رو صد برابر بهتر انجام میده دیگه کارای روبه خوب هم حتی به چشم نمیاد

خانم اردیبهشتی یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 06:53 ب.ظ http://mayfamily.blogsky.com

سلام
این معضل ده ساله آخر هفته های ماست! که نمی دونیم کجا بریم؟!

سلام عزیزم .

ونوس یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 08:46 ق.ظ http://calmdreams.blogfa.com

سلامممم عشقممممم
خوبی؟ مهردخت جون هنرمند ما خوبه؟ ببوس روی ماهشو.. منم روی ماه خودتو می بوسم در حد آبکشی.........
لیلی و مجنونو چکار داری؟ بزار تو همون فشم خوش باشن.
داستانو که از اولش نبودم و نخوندم..
راستی" خوبین؟ از کجایین و چند سال دارین؟

سلااام عزیز دلم .. کجااایی بابا خیلی سر خودتو گرم کردیهااا
مهردختم خوبه ، گل دخترک ماه خودت چطوره ؟ ما هم هردو شما رو میبوسیم
آخه ما هم دلمون برای این لیلی و مجنون تنگ میشه دیگگه
خوب تو دو سه قسمت نوشتم از دستش نده ونوس جونم
درضمن قصد ادامه تحصیل دارم ، ازدواج نمی کنم

بهمن شنبه 30 آبان 1394 ساعت 11:59 ب.ظ

سلاااااااااااااااااام بر بانوی مهربانی ها مهربانوی عزیز
راستش هیچی از این پست نخوندم ، فقط اومدم سلامی عرض بکنم و خسته نباشیدی بگم و خیلی سریع برم .
فعلن وقت ندارم .
راستش از همینجا هم به چند نفر دیگه هم سلام گرمی عرض میکنم :
اول عمولی عزیز که نمیدونم چرا وبلاگشون به روز نیست !
دوم به جناب شفیعی عزیز که نمیدونم چرا وبلاگشون رو تعطیل کردن و رفتن !
سوم به خواهر عزیزم نسرین بانوی گرامی که چند وقته فرصت نکردم برم پیشش .

سلام بهمن جان .. مرسی عزیزم که با مشغله ی فراااونت بازم میای و حالمونو می پرسی
دیگه چه میشه کرد ریشه ت تو جنوبه و سرشار از معرفتی

عمولی جمعه 29 آبان 1394 ساعت 09:37 ب.ظ http://www.amoooly.com

میدونم که هستی و ممنون که هستی مربانو.

عزززیزمی

فریدا پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام مهربانو جان
چشمتون روشن
خدا مامان و باباتون رو حفظ کنه براتون
با اجازتون میخواستم به عمولی مهربون بگم
نمیدونم چی دلتون رو به درد آورده اما من برای آرامشتون دعا میکنم
از خدا میخوام خودش گره از دلتون باز کنه خیلی زود
آب بریزه به آتیش دلتون
آرامش و دل خوش میخوام براتون
عمولی
محبت و راهنمایی و درک شما وقتی تو بحران بودم هیچوقت فراموشم نمیشه
خدا حفظتون کنه

سلام فریدای عزیزم ممنون گلم خدا عزیزانت رو برات ببخشه .
چقدر لذت بخشه که از این طریق(کامنت دونی وبلاگم) به هم محبت می کنید و پیام های محبتتون رو می رسونید
عاااشق همه تونم

پونی پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 02:44 ق.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

سایه والدین مستدام

زنده باشی پونی جان خدا عزیزانت رو نگه داره

tarlan چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 01:57 ب.ظ http://tarlantab.blogsky.com

امیدوارم چراغ خونه پدرومادرت همیشه روشن باشه عزیزم.
منم این تئاتر رو رفتم خیلی عالی بود منم خیلی خوشم اومد
ولی هنوز فیلم جامه دران رو ندیدم شاید تو این هفته برم و ببینم
دختر گلت رو ببوس عزیزم.

ممنون نازنینم .
عه چقدر خوب ترلان جان .. دیدی اون که همه ش استغفرولله میگفت چه کرده بود و جوون شبگرد همیشه مست چه کرد؟؟
حتما برو عزیزم میدونم چقدر خوشت میاد هرچند که تلخه .
میبوسمت

عمولی سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 06:55 ب.ظ http://www.amoooly.com

ممنونم که بفکرمی مربانو ،نگران نباش چیز تازه ای نیس ،یه چن تا موضوع قدیمین که گاهگداری یه اتفاقاتی تازشون میکنه ،خیلی وقته درگیرم و تا الان که دق نکردم ،مطمئنم سالهای سال هم دق نمیکنم و باید همینجور بسوزم و دم بر نیارم.خیالی نیست ،البته یک رازه و اینجام که خصوصی نداره.البته بقدری برام راز هست که شاید خصوصی هم نتونم بگم ،نمیدونم.به هر حال میگذره ،خدارو شکر...

من همیشه برای شنیدن هستم عموجان .. هر وقت که خودت بخواهی

مرآت سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 05:13 ب.ظ

سلام مهربان بانو

کاملا درکتون می کنم

من هم وقتی مامان اینانیستن انگار شهر خالی از سکنه می شه مامان من هم یه خونه مشهد دارن که دو یا سه ماهی ده بیست روز می رن مشهد که من کلی بی قراری می کنم مخصوصا از اردیبهشت که مادر همسرم به رحمت خدا رفتن خیلی دلم تنگ می شه
خدا رحمتشون کنه واقعا یه دوست و یه مادر بودن

سلام مرآت مهربون
خدا رحمتشون کنه و خوش بسعادتشون که چنین یاد عزیزی از خودش ون باقی گذاشتند

غریبه سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 05:05 ب.ظ

برای کپی کردن عکس من از این سایت استفاده می کنم
www.picofile.com
بعد لود کردن عکس یک آدرس می دهد آن آدرس را در یک صفحه باز می کنید عکس ظاهر می شود بعد روی عکس کلیک کرده و کپی می کنید و در آن محلی از یادداشت جدید پلیست می کنید
روی عکس ها که از اینترنت در می آورید هم کلیک کرده و کپی بزنید و بعد در صفحه ی خودتون پیست کنید

غریبه جان امروز مدیر بداخلاق نبود اومدم پشت کامپیوتر اینترنت دار اداره . با همین روش که گفتی انجام دادم و عکس ها منتشر شد نمیدونم ایراد از دستگاه من تو خونه ست یا واقعا" دیگه از این راه هایی که گفتی برم، میتونم عکس بذارم در هر صورت خیلی خیلی از لطفت ممنونم دوست من

غریبه سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام
چه خوبه جمعه ها دور هم در خانه ی پدر جمع می شوید
خداوند عامل این دور هم جمع شدن را برایتان نگه دارد
میگویند بزرگ خانواده مثل نخ تسبیح است و فرزندان مثل دانه ی تسبیح
چه داستان رویایی ایی بود یعنی اینطور عاشق و معشوقی الان پیدا می شود ؟
در راهپیمایی های قبل انقلاب با همسرم که آن زمان نامزد بودیم شرکت می کردیم وصیت نامه ای برایش نوشتم درست مثل فیلم های هندی و گفتم اگه در این راهپیمایی ها شهید شدم نکنه
همیشه سیاه پوش بشوی بالاخره زندگی ادامه دارد
جواب داد برو بابا چه خیال خامی کرده ای ؟
خب معلومه که مجرد نمی مونم

سلام غریبه جان
الهی آآآمین دقیقا همینطوره .
چه شیطونی بوده خانومت ضد حال زده اساسی .. معمولا اون وقتا دخترا اشک تو چشمشون حلقه میزد و میگفتند " بدوووون توووو هرگززززززز"
والله غریبه جان داستان رو ما تموم کردیم تو بیست و نه قسمت الان نمیتونم چیزی بگم چون مزه ش میره ولی خیلی حرف دارم در مورد این عششششق

اعظم سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 02:40 ب.ظ

اصلاح می کنم
من و تنهایی و امید
فعلا

اعظم سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 02:37 ب.ظ

آها داشتم از اینجا رد میشدم برم به مقصد (من و امید و تنهایی)
هر دو تون زیبا نوشتین.

ممنون عزیز من سلام برسون

اعظم سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 02:29 ب.ظ

سلام
خوبین؟
چیستا تموم شد؟

سلام .
والله برای ما که تو تلگرام میخونیم تموم شد ولی 29 قسمته که من هنوز همه ش رو منتشر نکردم

شیوا سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام مهربانو جون خوبی؟
منم از طریق تلگرام همه قسمتهای پستچی رو خوندم. در واقع انتظار داشتم آخرش به هم نرسیده باشن! و خیلی تعجب کردم از اینکه ریحانه اجازه داده بود عکسش منتشر بشه! بیشتر منتظر عکس حاج علی بودم بعد آخرش هم نفهمیدم که دو شخصیت اصلی بالاخره ازدواج کردن یعنی؟ چون گفته شده بود که دستمو گرفت و دیگه رها نکرد. پس اگه ازدواج کردن که الان با همن اگه ازدواج نکردن که خب چرا؟؟؟ الان ابهامات منو کی به عهده میگیره؟ مجبورم برم کتاب چاپ شده رو بگیرم کاملش رو بخونم شاید سوالاتم برطرف شد

سلام عزیزم .
والله شیوا جان یه قسمت صفر منتشر شد که حتما" خوندیش همه ی معادلات ما رو بهم زد . این ابهامات رفع میشه .. بذار داستان رو اینجا تکمیل کنم یه بحث مفصل راه میندازیم

ملیحه سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 09:04 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیزم
انشا ا.. خدا سایه مادر پدرا رو از سرمون کم نکنه. منم اگه یه روز مامانم خونه نباشه جای برا رفتن ندارم.
انشا ا.. همیشه چراغ خونشون روشن باشه.
راستش دلم طاقت نیاورد و خودم رفتم توی تلگرام و همه داستان رو خوندم. دستشون درد نکنه.خیلی قشنگ بود. بازم خدا را شکر که به هم رسیدن.

سلام ملیحه جانم
الهی آمین .. خدا نگهشون داره . خوب کردی عزیزم من هر روز هم طاقت نداشتم منتظر بمونم با هر صدای دیلینگی میپریدم ببینم چیستا چیزی نوشته

نسرین سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 08:55 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

هر چی می تونی از وجود والدین گلت لذت ببر

خوشحالم سلامتی و به گشت و گذار

چشششششم نازنین خانوووومم

مجید شفیعی سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 08:23 ق.ظ

سلام. کامنته خیلی باحال بووووووووووووووووووود

و از این بیشتر حال کردم که یه چیزی که ممکنه همه رو ناراحت کنه تو رو خندونده و انقد بزرگ هستی که این لبخند رو به ما هم منتقل کنی

ممنونتم. جدا یه دونه ای



بابا این آقا بانو رو ول کنید بذارید دو روز برا خودشون خوش بگذرونن بی سرگل

سلامت باشی و دل شداتر از همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد