دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

عزیزم از راه رسید

سلام دوستان نازنینم، اول از همه بابت کامنتای پر از عشق و محبتتون تشکر میکنم . یه بار دیگه بهم ثابت شد ما اینجا یه خانواده ی بزرگیم . اگر چه همه ی ابراز لطف ها بصورت نوشته ست ، اما من گرمای محبتتون رو از کلمه به کلمه ش احساس میکردم 

امیدوارم همه ی چشمای منتظر، به دیدن عزیزانشون روشن باشه و هییچ عزیزی از عزیزش دور نمونه . 

تمام مدتی که مهرداد پرواز میکرد من یاد و خاطره ی تلخ مسافرای به مقصد نرسیده ، مخصوصاً پرواز اوکراین رو تو ذهنم زنده میکردم و چند بار به خودم اومدم دیدم از شدت افسوس و خشششم چشمام خیس شدند. 

یه بار دیگه اینجا همه ی باعثین این اتفاقات وحشتناک و تلخ رو لعنت میکنم 


*****


مامان مصی پنجشنبه و جمعه به من و مینا گفته بود، شما که این روزا خرید میکنید منو هم همراه خودتون ببرید من حوصله م سر رفته .(درصورتیکه روز  قبل همراه مینا رفته بود برای انتخاب دسته گل عروسی و لباس دامادی ؛ شبشم رفته بودیم سینما که خانوم خانوما تو سینما از درد پاش ناله میکرد)


 ما هم نبردیمش چون متاسفانه با گذشت چد سال از جراحی پای مامان ، استخوانی که شکسته بود جوش نخورده. این وسط یه بار دیگه هم جراحی ترمیمی انجام شده و یه پلاتین دیگه به قبلی اضافه شده ولی درواقع بی فایده بوده . مدام درد داره و به سختی راه میره . حالا توقع داره که همراه خودمون خریدهای پنج شش ساعته ببریمش .


 از دستمون هم ناراحت شد و یه نیمچه قهری هم کرد. ولی بهش گفتم مامان جان من میدونم چقدر خرید رو دوست داری ما هم از همراهی تو همیشه لذت میبریم ولی با شرایطی که داری نمیتونیم چندین ساعت تو رو پیاده بچرخونیم . مگه با هم پارک و سینما و رستوران نرفتیم؟ لطفاً نگرانی های ما رو هم درک کن قول میدم روز شنبه بعد از اداره بیام با هم بریم بیرون بگردیم . 

اداره که تعطیل شد ؛ به مینا زنگ زدم گفتم مینا خونه ای بیام یه دقیقه ببینمت؟ 

نگران شد گفت چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟؟ برای چی با عجله داری میای پیشم؟ 

گفتم : باباااااا، یه چیزی خریدم برای عروسیت میخوام ببینی خوبه؟؟ 

گفت: آهان باااشه . 

خلاصه رفتم پیشش هی به دستم نگاه میکرد گفت: چی خریدی؟ 

گفتم: تو گوشیمه نشونت میدم . 

چپ چپ نگام کرد گفت: عکسه؟ خب میفرستادی برام . 

همینطور که گوشی رو باز کرده بودم ؛ گفتم : عجباااا ما میایم خونه ی خواهرمون باید کلی جواب پس بدیم!!

گفت : نه دیوونه منظوری ندارم من که همیشه التماس میکنم بیا پیشم تو هی میگی کار دارم . خب کارات غیر عادیه دیگه آدم شک میکنه . 

گفتم حرف نزن بیا اینو ببین نگاه کن و  رفتم رو عکس مهرداد .. گفتم : عه راستی عکس مهردادو دیدی امروز برام فرستاده ؟ 

گفت : قربونش بشم . مهربانو دلم خووونه ... بدون مهرداد عروسی فایده نداره . 

بغض کرده بود .. گفتم آره بابااا؛ کی میگه فایده داره؟؟ زود بپوش میخوایم بریم فرودگاه

ناباورانه نگام کرده گفت: گمشووو .. گفتم خودت گمشووو ببین عکس کجاست؟ 

خودتون قیافه ی مینا رو درنظر بگیرید دیگه من نگم چقدر جیغ کشید و بالا و پایین پرید از ذوقش . 

گفتم زودباش بریم سراغ مامان و بابا . 

مینا داشت آماده میشد که مامان زنگ زد: 

مهربانو کجایی پس مگه نگفتی میام میبرمت بیرون؟

گفتم چرا مامانی مینا هم میاد داره آماده میشه تو و بابا هم بپوشید میایم سراغتون . 

ساعت شش و نیم بعد از ظهر بود . مامان و بابا هر دو لباس بیرون پوشیده بودن . بابا گفت: بچه ها من کتونی بپوشم، پیاده روی میکنیم؟ 

گفتم هر چی دوست داری بپوش بابایی، فقط شما عصرونه خوردی؟ 

گفت : آره یه لیوان شیر گذاشتم گرم بشه ، با نون تست و عسل میخورم . 

همون موقع مامان با مهرداد تماس تصویری گرفت . مهرداد قطع کرد. مامان گفت: امروز که تعطیله چرا قطع کرد؟ گفتم : شاید دستشوییه مامان . مهرداد سریع برای مامان ویس فرستاد که مامان جون من دارم خرید میکنم دستم پُره تماس تصویری برام سخته .. رسیدم خونه تماس میگیرم . 

من و مینا خنده مون گرفت (نمیخواست تو هواپیما ببینتش که قطع کرده بود)

 به مینا اشاره کردم فیلم بگیر یواشکی . بین مامان و بابا نشسته بودم .. گفتم مامان عکس مهرداد رو دیدی؟ گفت : نه .. تو شمعدانی که چیزی نیست . گفتم اونجا نه ، فقط برای من عکس فرستاده . 

مامان گفت : وااا چرااا؟؟ 

گفتم:  چه میدونم حالا دلش خواسته برای من بفرسته .. طفلک دلش پیش ماست اعصابش خورده تو عروسی نیست . 

مامان عکس رو دید و گفت : دورش بگردم چقدر چشماش خسته س . گفتم آره .. بنظرت کجا عکس گرفته؟ مامان با کنجکاوی خیره شده بود به صفحه ی گوشیم . مینا گفت : یکساعت دیگه فرودگاهه

زبون مامان بند اومده بود .. باورش نمیشد .. احساس میکنم بابا کمی گوشاش سنگین شده این خبر رو با تاخیر متوجه شد . بعد هم بلند شد رفت دوتا ایران چک آورد مژدگانی خبر خوب من و مینا رو داد

تلفنی به بردیا و نسیم جون و سینا هم خبر دادیم . 

ساعت هشت همگی سوار ون بودیم و به سمت فرودگاه می رفتیم . 

با مهرداد در تماس بودم قرار بود ساعت نه و پنج دقیقه فرود بیاد . همگی براش ویس فرستادن و بهش خوش امد گفتن .. از خوشحالیش گریه میکرد میگفت تا دوسه ساعت دیگه همو می بینمیم . 


ساعت نُه و نیم ما به پارکینگ فرودگاه رسیدیم . نیشمون تا بناگوش باز بود یهو مهردخت گفت : 

مامااان یه مشکلی داریم ، دایی تو هواپیما از نت هواپیما استفاده میکرد. الان که پیاده بشه نت نداره پس واتس اپ هم نداره چون سیم کارتش خارجیه پس تماسم نمیتونیم بگیریم . 

اینجا بود که انگار برق همه مون رو گرفت . فکمون کش اومده بود . من و مینا و مهردخت و آرتین و نسیم از ون پریده بودیم پایین به سمت سالن های انتظار می دویدیم . بعید میدونستیم مهرداد تو این فاصله ی کوتاه اومده باشه بیرون . 

نفس زنان خودمون رو به اطلاعات پرواز رسوندیم . گفتیم مسافرای فلان پرواز کجان . یه خانومی چک کرد گفت دارن مراحل اداری ورود رو میگذرونن . نفسی به راحتی کشیدیم گفتیم بریم بچسبیم به جایگاه خروج تا مهرداد رو ببینیم . 

دل تو دلمون نبود که تلفن من با یه شماره ی ناشناس زنگ خورد . قلبم ریخت فهمیدم چی شده .. 

برداشتم مهرداد بود گفت مهربانو جان من سوار تاکسی شدم دارم میام خونه . 

گفتم مهرداااد ما همه تو فرودگاهیم پیاده شو  ون گرفتیم اومدیم دنبالت .. خدا رو شکر که تماس گرفتی . 

مهرداد به آقاهه گفت لطفاً بایستید .

خوشبختانه فقط پارکینگ رو دور زده بود و دور نشده بود . خانواده ی شمعدانی عین لشکر شکست خورده همگی سوار ون وسط اتوبان خودشونو رسوندن و ...... 


مهرداد گفت داشتم شاخ درمیاوردم از لحظه ی نشستنمون تا اینکه کامل اومدیم بیرون یکربع طول کشید هیچوقت چنین سرعتی درتصورم نبود .. هیچ هواپیمای دیگه ای نبود و همه چیز سریع انجام شد. 

(من فقط موندم توکار اون خانومی که گفت دارن مراحل اداری رو طی میکنند!!!!! اگر شرایط جور دیگه ای بود برمیگشتم و بهش میگفتم واقعا چی چی رو چک کردی و به ما اون اطلاعات غلط رو دادی؟؟)


آخ که آغوشت چقدر خوبه عزیز من 

دوستای گلم ،  برای همه ی چشم ها اشک شوق آرزو میکنم ... دل همگی همیشه  شاد باشه

این روزا خیلی خیلی خوبن . همه خوشحالیم و در تدارک جشن مینا و سینای عزیزم هستیم . 

نمیخوام به رفتنش فکر کنم .. الان باید خوش بگذره . 

بازم از همه ی مهری که به من و خانواده ی شمعدانی دارید ممنونم و بهترین ها رو براتون آرزومندم . 

خدا لعنت کنه اونایی که باعث شدن اینهمه بینمون جدایی بیفته . این مملکت چی کم داره؟ چرا همه ی ما که موندیم عزیز یا عزیزانی داریم که اون سر دنیان؟ 

کاااش روزگار یه جور دیگه رقم میخورد.

دوستتون دارم 

 

نظرات 39 + ارسال نظر
یه مادر دوشنبه 26 اردیبهشت 1401 ساعت 09:19 ق.ظ

سلام دریای عزیز امیدوارم حسابی خوش وخرم باشی ودماغت چاق باشه در کنار خانواده.رسیدن اقا مهرداد هم به خوشی باشه ویک عروسی عالی پیشروی همگی.خیلی خوب سورپرایزشون کردی افرین

سلام عزیزم
ممنون از محبتت دوست من .

سمانه مامان صدرا و سروناز یکشنبه 25 اردیبهشت 1401 ساعت 08:08 ب.ظ

به به ؛چقدر عالی. ان شاالله در نهایت سلامتی و شادی در کنارهم خوش بگذرونید.شما که هم سیرت زیبا دارین هم صورت زیبا، بقیه خونواده هم خیلی زیبان❤️ ماشالله آقا داداش هم خیلی خوشگلن.خدا نگهدارتون همه تون باشه الهی آمین.

سلام سمانه جان
ممنون از نگاه قشنگت عزیز من . الهی خدا عزیزانت رو نگهدار باشه
سمانه جون کامنت هات بسته س عزیزم بهم آدرس ایمیل میدی؟

مامان ثنا و حسنا و حلما یکشنبه 25 اردیبهشت 1401 ساعت 08:49 ق.ظ https://sanayemaman.blogsky.com/

چشمتون روشن باشه مهربانو. ان شاالله که روزهای خوبی داشته باشید و عروسی حسابی خوش بگذره

ممنونم عزیز من . الهی آمین

یاس ایرانی یکشنبه 25 اردیبهشت 1401 ساعت 05:37 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیز
به سلامتی چشم همتون روشن … خدا رو شکر الان همه کنار هم هستین و مراسم عروسی مینا جان رو برگزار می کنین شاد باشین
ببخشید که این روزها نتونستم براتون کامنت بذارم. امیدوارم پیام خصوصی که گذاشته بودم به دستتون رسیده باشه…

سلام دوست نازنین و گلم ممنون از محبتت یاسی جانم
قربون تو برم من چقدر متاسف شدم عزیز دلم . فکر میکنم ایمیلم رو نگرفتی .. کاش نزدیک هم بودیم محکم درآغوش میگرفتمت و با هم عقده ی دل باز میکردیم .

سهیلا یکشنبه 25 اردیبهشت 1401 ساعت 05:18 ق.ظ http://Vozoyeeshgh.blogsky.com

سلام مهربانوی عزیزم
مبارک باشه عروسی مینای عزیز
و هر اتفاق قشنگ دیگه

سلام سهیلا جانم
ممنون از محبتت عزیز دل

نسرین یکشنبه 25 اردیبهشت 1401 ساعت 02:23 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

من پیشنهاد مزبوحانه ای دارم خودمم انجام دادم. به تمام کامنتها لایک زدم چون همگی آرزوی خوب داشتن . شما هم بزنید تا منفی لوس خنثی بشه
حتی به خودمم هم لایک دادم

ربولی حسن کور شنبه 24 اردیبهشت 1401 ساعت 02:01 ب.ظ

سلام
منتظر پست عروسی هستیم!


سلام آقای دکتر دقایقی پیش منتشر شد

ماه جمعه 23 اردیبهشت 1401 ساعت 04:37 ب.ظ

سلام به اونی که حالش بده برای همه کامنتهای خوب این خونه dislike می ذاره، برای عشق و مهربانی و خوبی آرزو می کنم.

قشنگترین و بهترین ارزوعه برای این افراد عزیزم

nahid جمعه 23 اردیبهشت 1401 ساعت 11:02 ق.ظ

سلام چشم شمعدونیها روشن
واقعا شرایط طوری شده که امثال ما هم که بچه هامون پیش خودمون هستن دست به دعا و تلاشیم که بتونن مهاجرت کنند

سلام ناهید جان دلت روشن
دقیقا همینطوره

ملیکا جمعه 23 اردیبهشت 1401 ساعت 12:34 ق.ظ

سلام مهربانو جان
واااای که چه پست هیجان‌انگیز و پر از احساسی
چشم همه‌تون روشن.عروسی مینا جان مبارک.
تصور این دیدارها و سورپرایزها آدمو به ذوق میاره.
واقعا دوری سخته مهربانو‌ جان، بخاطر همین بهار بعد از این همه تلاش در کمال تعجب و ناباوری ما، فعلا! پذیرش دانشگاههارو ریجکت کرده تا راه دیگه‌ای که انقدر مدت طولانی دور نباشه، پیدا کنه.گفت که در خودم نمی بینم بتونم اینقدر از شما دور باشم.
امیدوارم همیشه شاد و سلامت و خوش باشین، عروسی به نحو احسن و عالی برگزار بشه و حسابی با وجود و حضور مهرداد جان خوش بگذره، زیر سایهٔ مامان و بابای نازنین.

سلام ملیکا جون ممنونم عزیز دل
جاانم عززیز دلم باورت میشه گاهی به همین موضوع فکر میکردم که چقدر برای شما و بهار سخت میشه
چرا اصلا شرایط باید طوری باشه که این افکار دغدغه زندگیمون باشه
ممنون نازنین برای تو هم همین باشه

سین پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 05:52 ب.ظ

چشمتون روشن واقعا
در لذت از راه رسیدن عزیزان، من هم باهاتون همراه شدم!
شاید یه روزی این فاصله‌ها و دوری‌ها تموم بشن...

ممنون سین جانم
اخ میشه اون روز برسه؟؟

Mani پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 04:37 ق.ظ

have fun

عزیزمی

نسرین پنج‌شنبه 22 اردیبهشت 1401 ساعت 01:25 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

آهای عزیز دل نسرین
اینقدر کنجکاو شدم بدونم کی بوده اومده از دم به هممون بجز سه نفر یه نمره صفر داده و رفته که نگو ، حتی به پیامی که تو برای ماه نوشتی منفی داده
عزیزم اون خانمی که براش پول جمع کردیم خیلی تشکر کرده. آرزو می کنم زودتر خونۀ مناسبی پیدا کنند.
سوم اینکه، هر وقت وقت داشتی (دو هفتۀ دیگه هم شد، شد) لطف کن شماره تلفنمو پیامک بده برای مانی عزیز و دوست داشتنیمون.
چهارم اینکه آرزو می کنم خانواده شمعدانی بهترین اوقات رو داشته باشند.
پنجم اینکه خیلی دوستت دارم

حالش بد بوده
فدات شم قربونت ممنون از اینکه بازم همراهی کردی و کمک های مالی و فکریت راهگشابود
چشم عزیزم حتما در اسرع وقت
و اینکه: عاااااشقتم خواهر جون

طیبه تی تی چهارشنبه 21 اردیبهشت 1401 ساعت 11:31 ق.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

به به
چه پست قشنگ ِ شادی خوندم.
تا باشه از این اشک های از سر ذوق.اشک نیستند که ...دُر و مرواریدن

ممنونم طیبه ی نازنینم فدای تو
چقدر لطف داشتی برام کامنت باشی

الهام چهارشنبه 21 اردیبهشت 1401 ساعت 11:31 ق.ظ

بهترین لحظات رو کنار هم براتون آرزو می کنم. شادی و تندرستی مهمون لحظاهاتون.

ممنونم الهام نازنینم الهی همیشه برات بهترین ها مقدر باشه

گل آبی سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 11:28 ق.ظ

ممنونم مهربانو جان. الهی مادر عزیز و پدر بزرگوارت، عمر طولانی داشته باشن و سلامت و سر حال در کنارت باشن

منم ممنونم عزیز من . الهی سایه همه شون مستدام باشه وجودشون نعمت و برکت و عین بهشته .اون هایی هم که رفتن هم در نور و آرامش باشند

به ماه عزیزم سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 10:41 ق.ظ

راستش قبل از اومدنش در این مورد صحبت کردیم گفت از خُدامه این اتفاق بیفته چون برای خودش خیلی خیلی بدتر میشه .

پریمهر سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 09:30 ق.ظ

پر از ذوق و انرژی شدم، دلتون همیشه شاد باشه عزیزم

عزززیزم مرررسی مهربون

ماه نیا سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 09:16 ق.ظ

برای همه ی اعضای شمعدونی خوشحالم

ممنونم دوست عزیزم

منجوق سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 08:59 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

اول به اون لعنتی که فرستادی: بیش باد
دوم چشم و دل همتون روشن


ممنونم منجوق جانم

گل آبی سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 08:42 ق.ظ

با تک تک کلمات برای استقبال عزیز راه دورت اشک ریختم، بیشتر از همه؛ یاد آخرین استقبال خواهرها توی فرودگاه که برای دیدار آخر بابا اومدن و نرسیدن و شد بدرقه اش تا خانه ابدی.....
الهی عزیزانت سلامت باشن و سالیان طولانی در کنارت

ممنونم عزیز من . نمیدونستم نیلو جان خیلی متاسف شدم امیدوارم روح بزرگوار پدر در نور و آرامش باشند و دل بی قرار تو صبور تر باشه

متولد ماه مهر سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 08:17 ق.ظ

مرسی که در احساست ما را شریک می دونید. رسیدنش بخیر

عزیز منی دوست قدیمی و نازنینم

Maneli سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 04:14 ق.ظ

عزیز دل خواهر
یه دل سیر گریه کردم و خندیدم
چشم همگیتون روشن
الهی بهترین لحظات رو کنار هم داشته باشین. چه سورپرایز قشنگی شد
واقعا چرا باید مملکتمون اینجوری بشه که دلمون صد تا تیکه بشه
برای اولین تو این ۲۴ سالی که اینجام مامانم با التماس ازم خواست زودتر برم ایران. مهربانو از دیروز همش بغضم
مامان من قوی ترین زنی هست که در عمرم دیدم
هیچوقت دلتنگیشو بروز نمیداد ولی جدیدا میگه.
ایکاش یه روزی بشه هیچکسی مجبور به مهاجرت نباشه.
سلام منو به همه عزیزای دلم برسون. به امید دیدار

قربونت برم مانلی جانم
ای جاان بمیرم براشون که تا این حد دلتنگی بهشون فشار آورده .
خواهری دلم پیش توست و میدونم که چه حسی داری .. خواااهش خواااهش خواااهش میکنم اگر میتونم برای مامان کاری انجام بدم بگو .. تو کم برای مهرداد من خواهر نبودی تو غربت
مشتاق دیدارتم نازنین

نسرین سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 02:53 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

ای خدااا
هی جلوی خودمو گرفتم و نیمساعتی یکبار برات مسیچ ندادم تا شنبه به فرودگاه برسه و هواپیما بشینه. الآنم با خوندن این پست هیجانیت دارم با گریه برات می نویسم. خوشحالم مامان و بابا واکنش هیجانی تندی براشون بخاطر سورپرایز نشون ندادن...
به بابات بگو منم چک میخوام بوخودا
خیلی خوشحالم براتون
لذت ببر دریا دلم
لذت ببر و فکرای بد و منفی رو از سرت بنداز بیرون. وقتش نیست گلم

قشششنگ میدونستم چقدر داری مراعات شلوغیم رو میکنی نسرین جون
فدای تو بشم خواهر دوست داشتنی و دلسوزم

رعنا سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 01:55 ق.ظ

چشمتون روشن مهربانو جان، چقدر قشنگ نوشتید... اشکم جاری شد... مخصوصا اونجا که بابا به شما مژدگانی دادند. عزیزم، چقدر خوشحال شدند.
من از بچگی رابطه گرمی با پدرم نداشتم، پدرم از اون مردهای قدیمی و سخت گیر بود که ابراز احساساتی به بچه نمی کرد و همیشه فاصله رو حفظ می کرد. چند سال پیش از ایران خارج شدم و تا روز رفتنم، پدرم احساساتی بروز نمی داد و چیزی نمی گفت و من فکر می کردم براش مهم نیست. صبح زود که تاکسی اومد دم خونه و داشتم خداحافظی می کردم بهم گفت یه لحظه صبر کن و رفت از خونه برام یه دسته پول آورد و بهم داد... پول ایرانی بود که به درد من نمیخورد توی اون لحظه، ولی نهایت کاری بود که فکر می کرد میتونه انجام بده تا بهم نشون بده نگران منه. در یک لحظه تمام دلخوری ها و گله هایی که ازش توی دلم داشتم آب شد و ناپدید شد... تشکر کردم و ازش گرفتم تا فکر کنه تونسته برای من کاری کنه که هجرتم راحت تر بشه. توی ماشین تا خود فرودگاه اشکم بند نمیومد... بعد از سال ها هنوز اون دسته پول رو نگه داشتم.
خدا همه پدرها رو حفظ کنه.
بهتون خوش بگذره

جااانم رعنااای عزیزم مرسی خاطره ی به این قشنگی و لطیفی رو برام نوشتی .. خوندن این حس های خصوصی کمک میکنه تا اطرافیانمون رو بیشتر و بهتر درک کنیم
الهی تن درست و پر روزی باشید دوست من

ماه سه‌شنبه 20 اردیبهشت 1401 ساعت 12:02 ق.ظ

حالا قر قر قر


حالا حالا حااالاااا

سمانه دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 11:28 ب.ظ

چشات همیشه از اشک شوق خیس باشه اینقدر که با محبتی

ممنون سمانه جانم عزیز منی تو

لیدا دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 10:55 ب.ظ

من هم از شادی شما قند تو دلم آب شد

مرررسی نازنین دلت شاد باشه

الی دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 10:53 ب.ظ http://elimehr.blogsky,com

ای جانم
لباتون همیشه خندون

مررسی الی جانم

parastoo دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 10:19 ب.ظ

- Inshaallah hamishe khabaraye khoob Azizam - Cheshmet roshan

ممنونم پرستو جانم .. همچنی نازنین

نیلوفر دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 08:06 ب.ظ

چقدر با احساس نوشتی مهربانو جانم
دلتون همیشه شاد باشه و کانون خانوادتون همیشه گرم.دعا کن که من هم بتونم به زودی اشک شوق دیدار بریزم.خیلی دلتنگم این روزها بیشتر از همیشه

ای جاانم نازنین برای همه این حال خوب رو ارزو میکنم نیلو جان

مرسده دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 07:44 ب.ظ

راستی مهربانوجان، دیروز رفته بودم پارک شهر یک گربه کنارم اومد و ازم غذا میخواست، بعد چند متر جلوتر یکی دیگه و چندمتر بعد یکی دیگه، خیلی ناز بودن، دلم سوخت و هی بهشون می گفتم ببخشید من هیچ خوراکی ندارم. همانجا چقدر یاد شما افتادم و گفتم کاشکی منم مثل مهربانو جان چندتا گیفت میخریدم و اینجور جاها همراهم داشتم.

ای جاان عزیزم همه شون گرسنه و بسیار محتاج محبت و نوازشند .. کاملاً درکت میکنم عزیز من
مرسده جان هر وقت اینطوری گیر کردی یه بطری شیر بدون لاکتوز یا ماست پروبیوتیک بخر با چند تا ظرف یکبار مصرف همونم براشون عاالیه عزیزم .
اگر ماشین داری غذای خشک بخر (کیلویی میفروشند) بذار تو صندوق عقب بمونه . براشون یه مشت بذار

آسو دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 07:43 ب.ظ

مرسی مهربانو جان شکر خدا خوبم .ممنون از محبتتون

خدا رو شکر نازنین عزیزمی

مرسده دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 07:38 ب.ظ

سلام مهربانوجان
چندوقتی بودکه به وبلاگت سر نزده بودم. الان اومدم چند پست آخرت رو خوندم و دیدم به به چه خبرهای خوبی و چقدر خوشحال شدم.
تبریک میگم که برادرت بعد از مدتها دوری اومده پیشتون. دوری از عزیزان خیلی سخته. چشم و دلتون روشن. عروسی خواهر عزیزت هم خیلی مبارکه . الهی تا آخر سال همینطور خبرهای خوب بشنوی و اتفاقات خوب براتون بیافته.
خوش باشی عزیزم

سلام مرسده ی عزیزم .
خدا رو شکر که مطالب خوبی خوندی عزیزم
ممنونتم نازنین برای تو هم بهترین ها مقدر باشه

Nasrin دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 07:24 ب.ظ

اى واى چه خوب شد اقا مهرداد زنگ زد امیدوارم همیشه به شادى دور هم جمع بشید

آره واقعا نسرین جون فکر کن اگه زنگ نمیزد ما با خیال راحت نشسته بودیم تو فرودگاه اونم میرفت در خونه هیشکی نبود

نیکی دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 06:57 ب.ظ

سلام مهربانو جان چشمتون روشن چه لحظه های قشنگی

سلام نیکی جانم .. ممنون عزیز دلم

بهناز دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 06:06 ب.ظ

چشمتون روشن همیشه از این سورپرایزهای خوب!!

ممنونم بهناز جون

ربولی حسن کور دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 06:03 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
پس بالاخره همه یک دور سورپرایز شدند!
خوشحالم که همه چیز به خوبی تموم شده
امیدوارم این مدتی که اینجا هستند هر روزش براتون هزار ساعت طول بکشه (البته به جز ساعاتی که سر کار هستید )
اون سوال جاسوسی من هم یادتون نره

سلام آقای دکتر
دقیقا همه همدیگه رو سورپرایز کردن
ممنون آره واقعا ساعت های اداره خیلی عذاب اوره
سوال جاسوسی شما هم پرسیده شد درست حدس زدید فقط آخرس ماکرو ویو هم داره

آسو دوشنبه 19 اردیبهشت 1401 ساعت 03:46 ب.ظ

سلام بر مهربانوی مهربانی ها .چشمو دلتون روشن ان شالله همیشه ب خوشیو سلامتی دور هم جمع باشید خانواده دوست داشتنی شمعدانی ها

ممنونم آسو جانم .. خوبی دختر؟ دلم تنگ شده بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد