دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

کلاهبرداری در روز روشن

چهارشنبه بعد از ظهره ، آخر هفته س و همه مون خسته و بی رمق نشستیم  پشت میزا و داریم به کارامون میرسیم ، مخصوصا که این هفته هم وسط آلودگی شدید هوا بودیم ... 

یهو پنج شش نفر با هم وارد سالنمون شدن . همراهشون یکی از پرسنل اومد ، نمیشناسمش ولی تو راهروهای اداره دیده بودمش . فکر کنم از پرسنل اداری بود. 

مدیرمونم اتفاقی داشت از سالن میرفت بیرون ، این گروه رو که دید گفت: بله؟ بفرمایید؟ 

اون طرف سلام داد و گفت: این دوستان از شهرداری منطقه اومدن، یه سری طرح های عمرانی هست که برای بهبود کیفیت این منطقه باید اجرایی بشه، میخوان از همکارا نظر سنجی انجام بدن . 

-با کی هماهنگ کردن؟

-با حراست. 

- کسی اطلاع نداده. 

-من اومدم که اطلاع بدم دیگه . 

زاهدی ناچار خودشو کشید کنار و گفت : بفرمایید . 

این گروه پخش شدن تو سالن ، هر کدومشون رفتن بالا سر میزا،  طوری که هر دوتا میز رو یکیشون توضیح میداد. 

من همیشه برای نظر سنجی ها و کمک به پر کردن فرم هایی که برای پایان نامه یا تحقیق درمورد موضوعی لازمه، پیشقدم میشم . 

با لبخند بهشون گوش دادم تا توضیحاتشون رو ارائه بدن . 

آقایی که اومده بود بالاسر من و محمد گفت: 

میدونم احتمالاً شما ساکن این منطقه نیستید ولی خب، چون دارید هر روزتون رو اینجا میگذرونید ، خیلی خوبه تو این نظر سنجی شرکت کنید تا کم و کاستی ها برطرف بشه . 

من گوشیمو دستم گرفته بودم و پرسیدم:

- از طریق اپلیکیشن تهران من باید نظر بدیم؟ 

-نه خب ، ما برای همین اینجا هستیم چون اطلاع رسانی درست نیست و کسی به سایت سر نمیزنه . 

- بله همینطوره .. ولی من"  تهران من" رو دارم برم اونجا؟

-شما شماره تون رو به من بدید براتون یه کد ارسال میشه اونو بدید به من تا براتون بگم . 

شماره همراهمو براش خوندم . 

کد بلافاصله ارسال شد . 

براش کد رو خوندم  و اماده با گوشیم چشم دوختم بهش . گفت : 

از همکاریتون ممنونم ، شماره محمدم زد تو گوشیش و بلافاصله برای اونم کد اومد و محمدم خوند. 

نفهمیدم اون یارو پرسنل اداریمون کی غیب شده بود! 

من بهش گفتم :

-جناب هیچی برای من نمیاد. 

-چی باید بیاد ؟ 

-لینکی، چیزی؟ 

-نه دیگه ، همین کد بود که اومد .. دستتون درد نکنه . 

- مگه نگفتید نظر سنجیه؟

-چرا دیگه شما هم شرکت کردید. 

- کجا شرکت کردم آقاااا؟؟ کو سوالاش ؟ 

-ما به کم و کاستی های منطقه اشراف داریم خودمون انجام میدیم . 

من درحالی که تازه دوزاریم افتاده بود چی شده ، و در کسری از ثانیه به حالت تمام عصبانی رسیده بودم گفتم: 

-شما بیخود میکنید که بجای من نظر میدید.

- عه چرا توهینن میکنی خانم !

-توهین میکنم؟ شما همین الان کلاه منو برداشتی و دروغ تحویلم دادی،  به من گفتی نظر سنجی شرکت کن ولی دنبال جمع کردن آمار بودید . 

بچه های دیگه گیج شده بودن و نمیدونستند دقیقا داستان چیه و این دقیقاً زمانی بود که همه تلفن ها رو داده بودن و کد ها رو هم خونده بودند 

یکی از گروهشون اومد آستینِ اینو کشید گفت:  بیا بریم . 

من بلند شدم دنبالشون گفتم : 

من چه میدونم تو میری کجا از قول من و با مشخصات من چی نظر میدی؟ 

چیه ؟؟!! اخبار 20 و 30  از اون تلویزیون میلی کوفتیتون ، امشب قراره بگه  پرسنل کشتیرانی در نظر سنجی شرکت کردن و همه با حجاب اجباری موافق بودن؟؟ یا میخواید تو رای گیری بجامون رای بدید؟؟ 

- نه خیالتون راحت باشه اینطوری نیست. 

- خیالم راحت نیست 44 ساله تو روز روشن دروغ گفتید .

-خانم ما ماموریم و معذور طرح آقای زاکانیه. 

- مرده شور آقای زاکانیتونم  ببره دروغ گوهاااا.

بچه ها دستمو گرفته بودند می کشوندن  سرجام ، اون یارو و دارو دسته شم فلنگو بستن و رفتن . 


هر چی منتظر شدم کسی نیومد سراغم ، نمیدونم چرا حراست انقدر بیغیرت شده ؟ 


البته چند وقت پیش یکی از بچه ها که با حراستی ها رفاقت داره می گفت دیگه اونا هم حالشون از این سیستمم بهم میخوره و میگن گند همه چی دراومده . 

*****

یادمه چندین سال قبلتو یه مقاله ی تحقیقاتی خوندم تعدادی از خانم هایی که بهشون تجاوز شده و متاهل بودن خودکشی کردن . 


یه بار از ذهنم گذشت که ای بابااا حالا خودکشی کردنم نداره،   اینم یه اتفاقه ناخواسته ست مثل خیلی از اتفاقای دیگه که خودشون تو رخدادش تقصیری نداشتن ، چرا خودکشی می کنند ؟؟


تا یه بار که  از مسافرت برگشتم و دیدم دزد به خونه م زده و همه ی دار و ندارم از جمله لباس های زیرم رو ریخته وسط اتاق،  تا مدت ها حالم بد بود و اصلاً رو به راه نمیشدم . هی فکر میکردم چرااا حالم خوب نمیشه؟؟ 


بعد به این نتیجه رسیدم که چون یه غریبه وارد حریم خصوصیم شده و به خصوصی ترین بخش های زندگیم سرک کشیده بدون اینکه من خواسته باشم ، به همین دلیل حالم بده و اونوقت بود که دلیل اونهمه ناپایداری روانی زنانی که مورد تجاوز قرار گرفته بودند رو درک کردم . 


الانم همینطور شدم . فکر اینکه اومدن با چه جمله بندی هایی سرمون کلاه گذاشتن وبا اعتبار و به ناممون تو چیزی شرکتمون دادند که نمیدونیم چیه حالمو بد میکنه . 

لطفاً حواستون باشه بیخودکی با کسی همکاری نکنید 

دوستتون دارم . 


یلدا مبارک / هوای سالمندان عزیزمون رو داشته باشیم

برای پنجشنبه که شب یلدا بود، سه تا سفارش داشتم . چهارشنبه ساعت یک و نیم بعد از ظهر از اداره اومدم بیرون، سر راه به  لوازم قنادی سر زدم و  کم و کسری ها رو خریدم و رفتم خونه . 

با خودم فکر کردم که تقریباً ساعت دو نیم بعد از ظهره و وقت دارم، بهتره یکمی استراحت کنم و بعد مشغول کار بشم . به همین منظور چپیدم زیر لحاف ، تامی هم اومد بغلم و دوتایی خوابیدیم . خوابم حسابی عمیق شده بود و مطمئنم بدنم داشت کیف میکرد که موبایلم زنگ خورد. 

گوشی رو نگاه کردم بابابود .  

-سلام جانم بابا جون؟

- دخترم میتونی خودتو به ما برسونی؟

یا خدااااااااااااا، باز چی شده بود 

-اومدم بابا جون 

گوشی رو قطع کردم ، تامی هاج و واج به اطرافش نگاه میکرد و معلوم بود از این حرکت ناگهانی من ترسیده. خونه تقریباً تاریک بود ، صدای شیون و زاری از پشت درخونه به گوشم میرسید... حال خیلی بدی داشتم ، اگر مهردخت از اتاقش نپریده بود بیرون و نپرسیده بود که مامان کی بود تلفن کرد؟ فکر میکردم خواب بد دیدم . 

خیلی سریع لباسامو پوشیدم . کاپشنمو دستم گرفتم که تو آسانسور تنم کنم . صدای شیون و ناله از واحد بغلیمون بلند بود ، اگر اون بلندگویی که خانم مداح توش داد میکشید و بقیه ی خانم ها گریه و زاریشون بلند تر میشدنبود، فکر میکردم که کسی تو اون خونه فوت کرده و بقیه دارن توسرو کله ی خودشون میزنند. 

در آسانسور باز شد و آقای واحد بغلی در حالیکه دختر دوساله ش تو بغلش بود، اومد بیرون.

 با لبی خندون گفت: ببخشید صدا میاد  ، مادر بچه نذر داشت، سفره انداختیم تو خونه مون. 

در حالیکه قیافه ی خودم از حال و هوای خونه ی اونا آشفته تر بود گفتم : خواهش میکنم. 

دم خونه ی بابا اینا بهش زنگ زدم و گفتم : بابا جون من دارم میام تو پارکینگ. 

بابا گفت: همونجا بمون من مامانتو بیارم پایین ببریم اورژانس نیکان 

چند دقیقه بعد مامان رو آورد ، رنگش مثل گچ دیوار بود و عین ماهی نفس های عمیق میکشید . 

-باباجون زنگ زدید اورژانس؟

-بله عزیزم ... اومدن خواستن مامان رو ببرن بیمارستان شهدای تجریش من گفتم دخترم داره میاد میریم بیمارستان نزدیک خونه مون . 

-میشه بگید چی شده ؟

- من خواب بودم بابا جون، یهو صدا شنیدم اومدم دیدم مامانت افتاده وسط اتاق و بوی اسید خونه رو برداشته ، سریع پنجره ها رو باز کردم و مامانت رو کشیدم دم پنجره و زنگ زدم اورژنس .

-بو از چی بود؟

مامان بی رمق و نالان صداش دراومد. 

-چند تا از زیرپوش های بابا کدر شده بود گذاشتم تو لگن وایتکس ریختم بعد دیدم رنگش سفید نمیشه فکر کردم وایتکسم کهنه بوده یه وایتکس دیگه ریختم یهو دود بلند شد گلوم سوخت خودمو رسوندم تو اتاق و از حال رفتم . 

-آخه مادرِ من، تو ماشین لباسشوییت از من مدرن تره، چرا باید چیزی تو لگن بندازی بعدشم چرا روی بطری رو نخوندی؟ اون وایتکس نبوده ، جوهر نمک بوده . 

من چند روز پیش درکمد شوینده هاتو باز کردم به خودم گفتم چقدر بطری وایتکس و جوهر نمک رو شبیه هم تولید کردن،  فقط لیبلش فرق داره !

مگه تو نیروی کمکی نداری؟ آخه چرا باید خودت اینکارا رو بکنی؟


-شرمنده م بخدا همه ش دردسر درست میکنم . 

-مامان بخدا میزنی یه جوری خودتو ناقص میکنی دیگه کاریت نمیتونیم بکنیم هاااا... 


مامان رو اورژانس بستری کردن و اقدامات اولیه و اندازه گیری اکسیژن خون و آزمایشات انجام شد. به کمک ماسک بهتر نفس می کشید . 

یکمی که گذشت و حال مامان بهتر شد، بابا رو بردم کافه و براش چای و یه اسلایس کیک سفارش دادم . تو سالن اصلی بیمارستان سفره ی یلدای خیلی بزرگ و زیبایی چیده شده بود و آهنگ های شاد و قشنگی هم پخش میشد. خیلی از همراه ها و پرسنل بیمارستان پشت کرسی خوشرنگ سفره، مینشستند و عکس می گرفتن. 

به بابا گفتم : همینجا بمون و استراحت کن، من میرم پیش مامان . 


دو سه ساعتی گذشت .. منتظر جواب آزمایشای مامان و نظر پزشک بودیم . 

به بابا گفتم: شما که پیش مامانی ، من میرم خونه تون ببینم اوضاع در چه حاله بهتون زنگ میزنم . 

از آسانسور که پیاده شدم بوی اسید می آمد، یعنی ببین مامان چکار کرده بوده که بعد از این چند ساعت تو راهرو های مجتمع بو میاومد . 

اهسته در رو باز کردم . شال گردنمو پیچیدم دور دهن و بینیم . 

خونه تبدیل به یخچال شده بود ، در دستشویی رو باز کردم دیدم ، بععععله سه تا لگن پر از مواد شوینده و یعالمه زیرپوش سفید . 

با بدبختی لگن ها رو خالی کردم و زمین رو که پر از نرم کننده ی لباس بود شستم . لباس ها رو بردم ریختم تو ماشین لباسشویی و روی 20 دقیقه تنظیمش کردم . 

کلی سبزی خوردن شسته شده کنار سینک داشتپلاسیده میشد ،  همه رو ریختم تو خشک کن و جمعشون کردم ،  ، توی ماشین ظرفشویی ، ظرف دیگه ای نبود گفتم ولش کن خودم میشورم این چند تا تکه رو . 


بردیا رفته بود بیمارستان ، بهم زنگ زد گفت: مهربانو جواب ازمایشای مامان خوب بوده عکس ریه ش هم خوبه، منتظریم دکتر قلب هم بیاد .. بنظرت میتونن امشب خونه خودشون باشن؟ 


گفتم : بابا از همون موقع همه ی پنجره ها و هواکشا رو روشن کرده بنظرم الان بو نمیاد ولی شاید شامه ی من عادت کرده .. بنظرم بهتره بیان خونه ی من . 

مامانم از اون طرف گفت: دخترم خونه ی خودمون راحت تریم ، یعالمه دارو و سایل باید بردارم که سختمه . 

بردیا گفت : بذار دکتر قلبشم تایید کنه بعد تصمیم میگیریم . 

چای رو دم کردم یکمی هم فرنی براشون پختم و باز نشستم ببینم چی میشه. 


مهرداد تلفن کرد و گفت : مهربانو تو از مامان بابا خبر داری؟

 گفتم :آره عزیزم با هم اومدیم پاساژ آوا ، همه جا جشنه یکمی دلمون باز بشه . 

- عه چه خوب میشه تلفن رو بدی من باهاشون صحبت کنم؟ 

-آره عزیزم فقط من الان اومدم دستشویی بذار برگشتم زنگ میزنم باهاشون صحبت کن . 


زنگ زدم به بابا و گفتم : مهرداد زنگ زده ، خودت بهش بزن و به بهانه ی اینکه نت ضعیفه و تو پاساژ شلوغه زود قطع کن متوجه نشه بیمارستانیم . 


چند دقیقه بعد دیدم بابا این عکسو گذاشته تو گروه شمعدانی . 



یعنی خیلی قشنگ داشت با من همکاری می کرد تا مهرداد متوجه نشه مامان بیمارستانه . 




بردیا تلفن کرد

-مهربانو دکتر قلب هم تایید کرد ترخیص بشه  ولی یهو گفت من به یه آیتم تو آزمایشش،  مشکوکم که شاید لخته ی خون تو پاش باشه . اجازه بدید ما بررسی کنیم 

بنظرم یه دو سه ساعت دیگه ما اینجاییم . تو برو خونه ت،  سفارشم داری بیخود اونجا نمون.  میدونم امروز چقدر اذیت شدی .

 من حالا ببینم چی میشه میبرموشون خونه م .

در حالیکه دوباره کلی به نگرانیم اضافه شد که لخته چی میگه الان تو پای مامان ؟؟ ، فرنی ها رو گذاشتم یخچال زیر گازو خاموش کردم و رفتم به سمت خونه . 

دقیقاً انگار منو کردن تو گونی و با چماق همه ی بدنم رو خورد کردن انقدر بدنم درد میکرد که حد نداشت . 


 ساعت یازده مشغول درست کردن کیک و دسر ها شدم و ساعت 4/5 صبح تموم شد و رفتم تو اتاقم . 


حدودای یازده و نیم شب بود که بردیا گفت: مامان مرخص شد ، مینا اصرار کرده ببرمشون اونجا . گفته فردا شب که همه خونه ی ماهستید مامان و بابا زودتر بیان . 


صبح پنجشنبه ساعت 9/5 از خواب بیدار شدم . با مشتری های عزیزم تماس گرفتم که سفارشا آماده ارسالند .

 سفارشا رو فرستادم برای صاحبانشون و برای خودمون هم چیزکیک درست کردم ، نهایتاً  دوش گرفتم  و آماده شدیم که بریم خونه ی مینا و سینا . 


مینا دوتا کوچه پایین تر از خونه ی ما، خونه خریده و دوباره همسایه شدیم . این اولین مهمونی بعد از اسباب کشیش بود که مصادف شده بود با شب یلدا . 

جاتون خالی خیلی شب خوبی بود ولی حتی اونشب هم من خیلی رو به راه نبودم و ته دلم میلرزید . 

وقتی دور هم فال حافظ میگرفتیم ، گفتم : شاید آفیسر کانادا،  ندونه ولی لطف بزرگی به من کرد که ریجکتم کرد . 

منِ بیچاره دیشب همه ی سعیمو کردم که مهردادِ  طفلک،  اون طرف دنیا متوجه آخرین دسته گل مامان نشه ، و بیخودی نگرانش نکنیم . بماااند که آقای بردیا خان موضوع رو لو داد .. حالا فکر کنید من می رفتم کانادا ، علاوه بر همه ی مشکلات و چالش هایی که باهاش مواجه بودم ، یهو میشنیدم که یه اتفاقی هم برای شماها افتاده یا باید بدو بدو بلیط میخریدم برمیگشتم یا باید میموندم و از دلشوره و ناراحتی نابود میشدم . 


دوباره مامان شروع کرد به عذر خواهی گفتم : مامان جان ، من 26 سال از تو جوون ترم ولی دیشب اون لگن های پر از مواد شوینده واقعا برام سنگین بود ، آخه چرا اینکارا رو میکنی؟ کی باور میکنه تو نیروی کمکی داری بعد خودت میری چیزی که اصلا ضروری نیست رو میریزی تو لگن؟ یا شما بابا جون،  اصلاً چرا باید 15 تا زیرپوش سفید داشته باشی؟ والا ما سه تا دونه لباس زیر داریم اینو میپوشیم ، اون یکی رو میشوریم ، اون یکی هم همینطوری تو کشوی لباسمونه . آخه اینهممممه زیرپوش؟ 


دیشب بجز اون هول و تکونی که ما کشیدیم، 5 میلیون هم هزینه ی بیمارستان شد که میشد با پولش 10 تا زیرپوش و چند دست لباس راحتی برای جفتتون گرفت، اصلاً ارزشش رو داااشت؟؟ 


بمیرم براشون تند تند معذرت خواهی می کردن . 


وقتی داشتیم شام رو می چیدیم و دوتایی با هم می رقصیدن من بی اختیار اشکام راه افتاد و آروم یه دل سیر گریه کردم ، بعد از اون احساس کردم حالم بهتر شده و اون کوه یخی  که رو قلبم سنگینی می کرد ، آب شد و از چشمام اومد پایین .  




فقط بوسه ی دوم بابا که موند رو هواااا

اینم بعد از اینکه یکم حال خودم بهتر شد 



روز شنبه تو اداره برای دوستانم تعریف میکردم که چهارشنبه شب چه اتفاقایی افتاد، یکی از بچه ها وسط حرفم گفت : مهربانو یه بار مامانتو بزن دیگه این کارا رو نکنه . 

چند ثانیه همه تو جمعمون سکوت کردن . بعد انگار که اصلاً چنین  چیزی نشنیدیم ، شروع کردیم به بقیه حرفا .. دوباره گفت: جدی میگم مهربانو ، یه بار مامانتو بزن . 


گفتم: شوخی میکنی؟ گفت : نه بخدااا بابای خودمو که تعریف کردم چکار میکنه؟ 

گفتم: آره اینکه میره خوراکی میخره؟ 

گفت : آره.. من هفته ی پیش زدمش . 


دوباره سکوت شد و همه مات و مبهوت به آوا نگاه کردن. 

مریم گفت: زدی رو دستش؟ 

آوا گفت: نه دو سه تا زدم تو صورتش  نشست زمین ،بعد چند تا مشت و لگد زدم و خودمم افتادم روش انقدر جیغ زدم و گریه کردم ،  از حال رفتم .. 


داستان آوا اینه که 44 سالشه و با پدر و مادرش تو یه خونه ی بزرگ زندگی میکنند ، یه برادر داره که چندین ساله ایران نیست و وضع مالی خوبی دارن . پدر آوا 85 سالشه و مامانشم 77 ساله ست ولی خانم خیلی سالم و سرحالیه همه ی کارای خونه ی به اون بزرگی رو آوا و مادرش میکنند و اصلا اعتقادی به نیروی کمکی ندارن( کار هیچکسی رو قبول ندارن) بعد تقریبا هر 20-25 روز یه بار یه نیمچه خونه تکونی میکنند و اصلاً تو ذهن من نمیگنجه دوتا خانم چطوری شیشه های و همه جای یه خونه ی 290 متری که سه نفر توش زندگی میکنند رو تمیز میکنند!!!

پدرش هم ارتشی بوده و مرد مرتبیه ولی هر چند روز یه بار میره سوپرمارکت و یه کیسه ی بزرگ انواع نوشیدنی ها، دسرها و کیک ها رو میخره میاره خونه و میخورتشون . 

آوا هم میترسه پدرش مشکل قند و چربی خون بگیره و همه ش پرهیزهای اجباری بهش میده . بهش میگم آوا پدر تو با همه ی این حرفا قندش بین 120-130هست و این خیلی خوبه انقدر وسواس نداشته باش ، طفلکی ولع شیرینی پیداکرده انقدر منعش میکنی ولی گوش نمیده . 


من و مینا و مهرداد و بردیا،  سوای گروه شمعدانی یه گروه چهارنفره ی خصوصی هم داریم که وقتی قراره چیزایی بگیم که جز خودمون هیچکس از مامان و بابا گرفته تا مهردخت و آرتین لزومی نداره درجریان باشند، اونجا مینویسیم . این موضوع آوا و کاری که با پدرش کرده رو اونجا نوشتم انقدر فحشای بدی نوشتن اون سه تا که نمیتونم برای شما بذارمش .. 


مینا میگفت: نکنه از دستشون خسته شده و وجود پدر و مادرش براش مهم نیست؟

 گفتم : نه مینا جون من میشناسمش تقریباً اوایل امسال بود که آوا از روی یه نشونه ی خیلی ضعیفی متوجه مشکل تنفسی پدرش شد و بردش بیمارستان و اونجا تشخیص عفونت ریه دادند . سه هفته ی تمام آوا می آمد اداره و بعد از ظهر ها میرفت بیمارستان که مامانش بره خونه و شب میموند اونجا و صبح دوباره میامد اداره . 

پدرش به همراه نیاز نداشت ولی آوا میگفت: میترسم پرستارها دقت کافی نداشته باشند باید خودم مراقب باشم . اتفاقاً خیلی دوسشون داره ولی نگرانیش بیش از حده و اون روز رفتارش کاملاً غیر طبیعی و جنون آمیز بوده ... 


من تو اخبار و حوادث شنیده بودم بعضی از بچه ها ، والدینشون رو تنبیه میکنند ولی واقعا با یه نمونه ی اشنا برخورد نداشتم . 

نمیدونم شما ها چنین چیزی دیدین یا شنیدن؟ ولی واقعاً این رفتار هیییچ توجیهی نداره.. سعی میکنم آوا رو متوجه کنم که لازمه با یه مشاور صحبت کنه ، هرچند که هیچوقت به مشاور اعتقادی نداره .. 

********

ازتون میخوام اگر خدای نکرده درخودتون یا اطرافیانتون ، نشونه هایی از چنین خشمی میبینید ، جدی بگیرید .. پدر و مادر های خوبمون ( میدونم همه ی والدین هم خوب نبودن و نیستن و اعتقادی هم یه اینکه به هر حال بزرگترن و احترامشون واجبه ندارم .. بنظرم آدمایی که از استاندارد انسانیت به دور هستند و ممکنه برای شما آسیب های جدی روانی و جسمی به بار بیرن رو باید دوری کنید ازشون ولو پدر و مادر باشن)


در دوران کهولت و ناتوانی هستند و بعضاً سرعت انتقالشون رو از دست دادند و درک و گیرایی سابق رو ندارند ، حتی ممکنه کنترل ادرار براشون سخت باشه، لطفاً خیلی خیلی رو خودتون و آستانه ی صبرو تحملتون کار کنید، یه مدیریت میخواد تا از یه سری اتفاقا بشه پیشگیری کرد.

 براشون پوشک های مخصوص بزرگسال تهیه کنید، گاهی قراره با هم بیرون برید (امیدوارم که همیشه گردش و خرید باشه) ، هوا خنکه ممکنه به موقع نتونند به دستشویی برسند ، با پوشک خیالشون رو آسوده کنید .


اونا تو سن بالا با انواع و اقسام افکار آزاردهنده مواجه میشن: نکنه دیگه مثل سابق دوست داشتنی نباشم؟ نکنه از غذاخوردن و رفتارم چندششون بشه؟ نکنه خوشبو و تمیز نباشم؟ نکنه براشون حوصله سر بر باشم؟ و ... 


لطفاً جوری رفتار نکنید که این فکرا تو ذهنشون قوت بگیره و افسرده و غمگین بشن .. بنظرم خیلی از سالمندان چون زندگیشون کیفیت سابق رو نداره دق میکنند ، شاید خودشون هم حتی متوجه نشن ولی این حالِ بد،  ناخوداگاه مثل خوره به جونشون می افته . 


براشون سرگرمی و تفریحات امن دست و پا کنید ، من میدونم همین مامان خودم بیشتر کارای خطرناکی که میکنه از بیکاریه . متاسفانه بخاطر دیابت سوی چشماشو به شدت از دست داده و شبکیه ش آسیب دیده ..

 الان با عینک هم به سختی چیزی رو میخونه، میدونید که مامان چقدر کتاب میخوند، این امکان رو از دست داده، با اپلیکیشن های مجازی هم به همین دلیل خیلی نمیتونه کار کنه ، باز هم به همین دلیل ، خیاطی که انقدر دوست داره نمیتونه انجام بده ، همه ی اینا باعث بیکاریش شده و ممکنه بازهم کارای بدتر بکنه . 


متاسفانه در این زمینه خیلی نارسایی داریم (مثل بقیه چیزامون). 

دنبال تور سالمندان ، با چند تا آژانس تماس گرفتم ولی هیچکدوم تور مخصوص سن و سال مامان و بابا نداشتن. با تورمعمولی هم که نمیشه بفرستمشون سفر . 


چند تا خونه ی سالمندان پرس و جو کردم گفتم شما برنامه های تفریحی مثل ، بازی، مسابقه، جشن و ... برای سالمندان ندارید؟

 گفتن:  داریم ولی برای ساکنین خودمون داریم . 


گفتم : ای بابا خب بیاید برای سالمندان بیرون هم تدارک ببینید ما صبح میارمشون بین همسن های خودشون معاشرت کنند بعد از برنامه هم میبریمشون خونه ، شما هم میتونید یه پول خوب بابت برگزاری این برنامه ها بگیرید . 

چندتاشون استقبال کردن گفتن چه ایده ی خوبی !


حیف که خودم برنامه های دیگه ای برای سال جدید دارم و البته تجربه و تخصصی هم در زمینه ی سالمندان ندارم ولی خیلی خوب میشه دوستانی که در این زمینه ها فعالیت دارند یا داشتند، مثلاً  تو کادر بهداشت و درمان کار کردند یا سابقه ی برگزاری تور رو دارند مراکزی برای سالمندان تدارک ببینند . 

*** 

راستی پستمون تلخ و غمگین شد . عکس  سفارش های یلدارو که با اون مصیبت آماده کردم ببینید یکمی کام چشمامون شیرین بشه

 چیز کیک انار، چیز کیک خرمالو و کیک خرمای رژیمی(مخصوص رژیم لاغری و دیابتی)   






 



دوستتون دارم عزیزای دلم . 

پینوشت: کریسمس و  آغاز سال نوی میلادی (البته سال نو که مونده یکمی) رو به هموطنان خارج از وطن  و دوستان مسیحیمون تبریک میگم 


کمک کردل غیر از پول، دل هم می خواد

در جریان اینکه یه راهنمایی هایی برای پیگیری ویزای آذر بهش می دادم ، با من احساس صمیمیت میکرد، چند بار بهم گفت : کاش تا قبل از گرفتن جواب شوهر میکردیم !!

دوبار به شوخی گرفتم و گفتم: آررره فقط مشکلمون شوهره . 

دفعه ی سوم که این حرفو زد ( دقیقاً هم از لفظ شوهر کردن استفاده میکنه نه ازدواج کردن ) با حرص و ناراحتی  اضافه کرد: نمیگیرن که .. فقط دنبال عشق و حالشونند . 

-آذر تو قبلاً هم درباره ی ازدواج صحبت کرده بودی .. جدی گفته بودی؟

-آرره خب ، شوهر کنیم  و بهشون اعلام کنیم ما اینجا یکیو داریم که بخاطرش برمیگردیم، یا طرف اون ور باشه باهاش ازدواج کنیم خرجمون رو بده . 

-آهاان .. آره خب برای قوی تر شدن  پرونده خوبه ، ولی ازدواج چیزی نیست که تو مغازه بفروشن آدم بره بخره . اونطوری هم که تو میگی خرجمون رو بده .. خیلی دلیل ناجوریه برای ازدواج .. ما یه بار ازدواج اشتباه داشتیم هاااا ..این بار دوم خیلی موضوع مهمه ، سن و سالی هم ازمون گذشته خیلی باید با تجربه و درست تصمیم بگیریم .

-چه میدونم .. حالا پیش میومد بد نبود . 

عصرش یکی از همکارا که 4-5 سالی از من و آذر مسن تره اومد نشست پیش من .. داشتیم صحبت میکردیم ،اذر از اون طرف سالن گوله کرده اومده بین ما دوتا .. به همکارمون گفت : کسی رو سراغ نداری بیاد منو بگیره ؟؟ 

من و همکار هر دو جا خوردیم . 

هاج و واج نگاهش کرد گفت : یعنی چی؟؟ 

- هیچی .. دارم پیشنهاد ازدواج میدم . 

- منظورتو نمیفهمم واقعا. 

من درحالی که معذب  شده بودم :

- هیچی بابا شوخی میکنه .. چون برای ویزای کانادا اقدام کرده میخواد پرونده شو قوی کنه . 

مسعود خنده ش گرفت :

- آهاان متوجه شدم . منظورت کسیه که ازدواج میکنه پول میگیره بعدا جدا میشه . ولی این طرف خودش باید ساکن اون طرف باشه که ببرتش با خودت . 

- نه من پولی نمیدم . 

مسعود با تعجب گفت: 

-پس یارو چرا باید اینکارو بکنه؟؟ 

- نمیدونم ، باید بکنه ، خیلی هم دلش بخواد . 

من یه کاغذ از رو میز برداشتم ، گفتم : 

-اگه منظورت این پرونده ست که دارم ثبت میکنم تو سیستم .. شما هم بقیه مستنداتش رو بفرستید تا کامل بشه . 

آذر راهشو کشید رفت . 

مسعود به من گفت : 

یه تخته ش کمه؟؟

-چه میدونم حالا یه شوخی کرد . 

- نه آخه بچه ها بهم گفته بودن یه حرفای عجیبی میزنه به همه .. 

-چه حرفایی ؟

- نمیدونم والا من باور نکرده بودم .. میگفتن میاد هی ناز و عشوه های چندش میاد براشون .. جریان چیه ؟ 

- من نمیدونم بخدااا ، علاقه ای هم ندارم بدونم . از کل زندگیش فقط خبر دارم پسرش 7-8 سالیه کاناداست اینم دوسال و نیمه قراره بره پیشش. 


***

- آذر لطفاً درمور ازدواج با همکارایی که میان سرمیز من صحبت نکن . بذار وقتی اومدن همونطرف مطرح کن . 

- ناراحت شدی مهربانو؟؟ منظوری نداشتم . 

-یعنی چی منظوری نداشتی؟ 

- گفتم ببینه کسی میاد باهام ازدواج کنه ؟

-خب دقیقاً منظور داشتی ، به منم ربطی نداره میگم سرمیز من مطرحش نکن لطفاً . 

شروع کرد به خندیدن و شوخی های لوس کردن .. والا اگه من بودم از خجالتم کلاً حرف نمیزدم . 

چند روز بعد داشتم با یکی از دوستانی که تو گروه حمایت از حیوانات بی سرپرست صحبت میکردم آذر متوجه شد ، بدو بدو اومد گفت : 

-درمورد گربه ها صحبت می کردی؟

-آرره . 

-گروه دارید برای حمایت؟

-آرره چطور مگه؟

-میشه منم عضو کنی؟ میخوام کمک کنم . 

-چند تا گروه میخوای؟

-چند تا میشه؟

-من 8-9 تا دارم ، همه شونو میشناسم ولی خودم فقط کمک های ماهیانه انجام میدم براشون . 

- دوتا گروه عضوم کن لطفاً، ماهی چقدر باید بدم؟ 

-هر قدر که در توانته حتی 25 تومن . ولی اول هر ماه باشه چون روش حساب میکنند هزینه ی غذا و دارو و عقیم سازی رو باید برنامه ریزی کنند . 

گفت : حتماً مهربانو جون . 

این وسطا متوجه شدم که هروقت هر کی درمورد هر چی صحبت میکنه ، آذر میاد مداخله میکنه و میگه به منم بگید . 

این کارش بیشتر بچه ها رو عصبی کرده چون خیلی وقتا بچه ها دو سه نفری دارن حرف خصوصی میزنند و آذر میاد وسط حرفشون . 

از اون طرف هر کی هرچی برای خونه ش بخره، آذر باید سر دربیاره و  بلافاصله میگه برای منم بگیرید یا برای منم سفارش بدید اگر چیز معمولی بود حتما ً می گیره و لی یه وقتایی صحبت سر فرش و مبل و چیزای دیگه ست .. میبینه گرونه ، اول هی میگه منم میخوام بعد تا وسطای سفارش و انتخاب میره جلو میگه نمیخوام . دیگه همه متوجه شدن اوضاع و احوال رو . 

تو قسمت ما تقریباً همه ی خانوما دهه هفتادی هستند ، یا نهایت اواخر دهه ی شصت ، خُب این خانما معمولاً تازه ازدواج کردن و مدل خریدهاشون، تفریحاتشون، خورد و خوراکشون و رسیدگی به پوست و مو و زیباییشون با ما فرق داره . هرکی هر مرکزی میره آذر هم باید خودشو وارد داستان کنه . 

شاید فکر کنید خب مگه چیه ، چرا عجیب  و رو اعصاب بنظر میاد این رفتار آذر؟

همه مون خیلی چیزا از هم یاد میگیریم و به هم توصیه میکنیم ولی رفتارآذر تو ذوق میزنه .. مثل این میمونه که طرف هیچ ایده و اراده ای از خودش نداره و فقط منتظره از روی تو کپی کنه و برنامه ی زندگیش رو پیش ببره . خب این اصلاً خوشایند نیست . 

این وسطا چند بار صحبت شد که مثلاً من گفتم : چقدر بده من کم آب میخورم . آذر هم گفت: آره منم خیلی کم آب میخورم .. نه اینکه افسرده م ، بخاطر اونه . 

یا مثلاً میگفتم: چند جور غذا درست کردم ، میگفت : آره منم همینطور .. نه اینکه افسرده م .. بخاطر اونه . 

بهش گفتم که: آذر چرا انقدر میگی افسرده م.. سلامتی ، خونه زندگی و شغل داری ، میدونم از پسرت دوری ولی خب خدا رو شکر درسخونده و موفقه و... 

گفت: نه مهربانو جون همه بهم حسودی میکنن ، قسمت دیگه ای که بودم زیر آبمو زدن مدیرا باهان لج کردن .. حالا اومدم اینجا ندیدی فلانی صبح باهام بد حرف میزد؟ 

گفتم: خب ، یهو اتفاق ناجور افتاده بود آبروی شرکت که داشت میرفت هیچی، یه ضرر چند میلیون دلاری هم داشتیم میخوردیم همه گیج بودن .تو کار پیش میاد دیگه .. 

این ربطی به حسادت و بد شانسی نداره ، ما همه تقریباً در یک سطحیم دلیلی نداره کسی به کسی حسادت کنه .. 

یهو یکی از جلومون رد شد که موهاش رنگ فانتزی داشت .آذر صداش کرد. 

-چقدر موهات بامزه شده 

-عه .. کلی بگو مگو داشتیم تو خونه 

-کجا رفتی ؟ ادرسشو میدی؟؟ منم عاشق رنگ بنفشم

حرف من نصفه موند چون آذر داشت ته و توی رنگ موی بنفش یه دختر 25-26 ساله رو در می آورد!!!

درعرض یک هفته وقت برای سه تا جراح زیبایی گرفت ..و درمورد همه جور کار زیبایی  از کشیدن پوست صورت گرفته تالیفت  سینه و شکم و کاشت مو و ابرو پرس و جو کرد . 

بعدم به من گفت : تو موهات چقدر شیکه . مش نقره ای کردی؟ گفتم:  نه دیگه آذر جان ما پنجاه ساله ایم نیاز به مش نداریم ، موهام سفید شده .  

منم دوست دارم دیگه رنگ نکنم بذارم مثل تو سفید و مشکی بشه . خب بذار ، خیلی خوبه که ... اینطوری موهات چند تا رنگه . هم سفید، هم مشکی ، هم اون رنگی که میذاری روش . 

- آخه به من میگن شبیه پیرزنا میشی برو موهاتو رنگ کن . 

-وااا.. کی میگه ؟ 

-دوست پسرم . همه ش غر میزنه جرا موهات سفید شده، چرا اینجات اینطوری، اونجات اینطوری؟ 

- مگه خودش برد پیته؟ 

- خندید و گفت : آرره خوبه .. نه که 9 سال از من کوچیکتره سن و سال من به چشمش میاد . 

من دیگه نتونستم هیچی بگم . تازه فهمیدم علت همه ی عدم اعتماد بنفس آذر ، قیافه ی غمگین و اینکه هیچ نظر و ایده ای برای خودش نداره تاثیر وجود سمی  دوست پسرشه . 

انگار دلش میخواست حرف بزنه با کسی چون ادامه داد : خوبیم با هم ،  ولی اخلاقش خیلی تنده . یهو قهر میکنه و محل نمیذاره ، من بدبختی های خودم کمه باید یعالمه نازشو بکشم تا آشتی کنه . 

گفتم: چند ساله تو زندگی توعه ؟ 

گفت: یکسال و نیم . 

-انگیزه ت از ارتباط گرفتن با چنین آدمی چی بوده؟

- تنها بودم دیگه . 

-اگر تشنه ت باشه ، هیچ آبی هم نباشه جز یه لیوان سم ، تو میری اونو می خوری؟

- نه .. مسلمه.. نه که بد باشه ها خیلی مهربونه ، دوسم داره .. حواسش بهم هست ولی خب یهو قاطی میکنه ولی هیچی تو دلش نیست . حداقل این موضوع کانادا هم درست نمیشه رو مغزشه . 

- عه راستی تو دنبال ازدواج بودی چرا با همین ازدواج نمیکنی ؟ 

- نه قبول نمیکنه .. میگه اینجا نمیشه ، تو برو منم ببر بعد اون طرف ازدواج میکنیم . 

-آخه تو دنبال ازدواج تقلبی نبودی که واقعا میخواستی ازدواج کنی. 

- نمیدونم حالا گفتم ببینم چی میشه 

من 

آذر

کانادا 

این صحبتاش باعث شد که دیگه چیزی بهش نگم چون احساس کردم خیلی خودشو زده به خواب . فقط گفتم : ببین  شاید از مشاور کمک بگیری بتونه کمکت کنه . 

گفت: نه باباااا ، مشاورا خودشون کمک لازم دارن . 

****

تا اینکه هفته ی قبل این موضوع پیش اومد:

 تو دوتا گروه حمایت از گربه های بی سرپرستی که عضو شده بود سه ماه متوالی ازش خواهش کردم یه مبلغی واریز کنه و گفت چشم ولی هیچ خبری نشد . 

از طرف هر دوتا گروه هم من میدیدم هی درخواست میکنند ، لطفاً واریزی هاتون رو انجام بدید ما ببینیم چقدر بودجه داریم . 

یه روز بعد از ماه سوم به هر دوتا ادمین گروه ها گفتم که حذفش کنند . 

شد فردا صبح که اومدیم اداره . داشتیم صبحانه میخوردیم ، آذر خوشحال و خندان اوم سمت ما . 

-مهربانو تو کجا بوتاکس میزنی؟ 

- من بوتاکس نمیزنم . 

- دروغ نگو. 

- درحالی که اخمامو کشیدم تو هم ، بهش گفتم دلیلی نداره دروغ بگم . بنظرت اگر بوتاکس کرده بودم میتونستم اینطوری اخم کنم ؟

-شوخی کردم گفتم دروغ نگو . مریم تو کجا بوتاکس میکنی؟ 

قبل از اینکه مریم بهش جواب بده گفتم: 

-آذر متوجه شدی دیروز از هر دوتا گروه حمایتی حذف شدی؟ 

- آره راستی چرااا؟

- نمیدونی واااقعا؟ 

- خب  من وضع مالیم خوب نبود . 

- آذر جان کمک کردن یه امر کاملاً دلخواهیه، مگه من مجبورت کرده بودم بیای تو گروه؟ 

- نه خودم گفتم . ولی وضع مالیم خوب نبود. 

-آذر جان اینکه کمک نمیکنی یه موضوعه اینکه به شعور من توهین میکنی یه موضوع دیگه . تمام اینسه ماه  دنبال انواع و اقسام کارای زیبایی بودی ، چهارشنبه پیک برات کلی لوازم آرایش که سفارش داده بودی آورد الانم دنبال بوتاکسی . ایناش اصلا به من ربطی نداره ولی همه ی ما که داریم میایم تو این مجموعه  حدوداًاز یه سطح متوسط درامدی برخورداریم . تو قرار بود هر ماه 25 هزارتومن کمک کنی که دوتا گروه بود میشد مااااهی 50 تومن ، واقعاً 50 تومن پول برات زیاد بود؟ 

سکوت کرد . 

من ادامه دادم که : ببین کمک کردن فقط پول نمیخواد ، دل هم میخواد که متاسفانه نداری . اون روز نمیدونم چرا جوگیر شده بودی بعد از اینکه صحبت های تلفنی منو گوش دادی اصرار کردی ببرمت تو گروه . بعد هم پشیمون شدی به هر دلیل دیگه نگو پول نداشتم که . 

*****

من اگه همچین مکالمه ای با کسی داشته باشم کلا دیگه آفتابی نمیشم .. ولی آذر اصلا براش مهم نیست ، همچنان به کاراش ادامه میده و تو زندگی بقیه سرک میکشه . 

اینکه سه ماه کمک نکرد رو میذارم کنار اون 42 میلیونی که دوسال و نیم یارو تلکه ش کرده و .....

 

مثل آذر نباشیم .. تو زندگی همه مون فراز و نشیب فراوون هست ، اما با رفتارهای نسنجیده این راه پر پیچ و خ رو پر از سنگ و سنگلاخ هم نکنیم . 

دوسستون دارم



کلاهبرداری های دریافت ویزا

آذر  تقریباًهم سن و سال خودمه، قبلن فقط میدیدمش اما حدود یکسالیه اومده نزدیک ما و گاهی هم کلام میشیم . 

از دیگران شنیده بودم که شخصیت عجیبی داره  ولی خُب من اصلاً نمیشناختمش . میدونستم چندسالیه از همسرش جدا شده و یه پسر داره که از اواسط دوران دبیرستان رفته کانادا درس خونده بعد وارد دانشگاه شده و حالا هم مشغول به کاره . پسرش چند ماهی از مهردخت کم سن تره . 

اینم شنیده بودم که دوسال و نیم قبل درخواست ویزای ویزیتوری کرده که بره پسرش رو ببینه ولی بنا به دلایلی نشده . تا اینکه خودم برای دریافت ویزا اقدام کردم و بعد از اینکه تقریباً به همه ی چم و خم این کار وارد شدم یه روز ازش پرسیدم که توجریان اقدامت برای ویزای ویزیتوری چی شد؟ 

بهم گفت :دوسال و نیم قبل 42 میلیون به یکی پول دادم که برام تشکیل پرونده بده و سابمیت کنه اما هنوز هیچ جوابی نگرفتم ، نه ریجکت شدم و نه ویزا گرفتم . 

چشمام گرد شد گفتم : هااااان؟؟؟ 42 میلیون؟ دوسال و نیم قبل؟؟ 

گفت : ارره بخدااا اینم مدارک پرداخت پول و این چیزا .. گفتم : یعنی وکیل گرفتی؟ از کدوم موسسه؟ کدوم دفتر مهاجرتی؟ 

گفت : نه اینجوری که نبود .. یکی از آشناهامون گفت این طرف بلده بیا بهش بگو برات اقدام کنه ، بعد  واسطه شد چون من وضع مالی آنچنانی ندارم بهم تخفیف داد از 45 میلیون ، 42 تومن گرفت و گفت مدارکت رو ترجمه و آماده کن بده من برات اقدام کنم .. بعد هم یه برگه بهم داد گفت این برگه رو با پاسپورتت ببر استانبول و انگشت نگاری کن و برگرد .. منم یه تور چند روزه گرفتم دوستمم بردم باخودم اینکارو انجام دادیم و اومدیم .. اما هیچ خبری نیست . 

فکر کنم از روی سرم شاخ جوانه زده بود و داشت پوست سرمو میشکافت تا بزنه بیرون و  خون راه افتاده بود وداشت میچکید روی پیشونیم ، چون آذر با تعجب بهم  گفت : مهربانو جون چرا این شکلی شدی؟؟ 

گفتم : آذررر تو وااااقعاً اینهمه پول دادی به یارو حتی مدارکتم اون ترجمه نکرده ، خودت پول ترجمه دادی که بشینه پشت لپ تاپ برات سابمیت کنه؟؟ 

تو از پسرت دعوتنامه داشتی و دوسال و نیمه که هیییچ جوابی نگرفتی؟یارو چی میگه بهت دو سال و نیمه خبری نشده؟ 

- میگه صبور بااش . شوخی که نیست ویزای کاناداعه 

- آذرر تو وکیل  نداری هااا،  اسم این یارو که از تو پول گرفته کارچاق کنه .

 بعدشم من دوسال و نیم بعد از تو اقدام کردم حدود 2 میلیون پول ترجمه مدارک دادم و موقع سابمیت هم 185 دلار کانادا پرداخت کردم که با قیمت امروز دلار کانادا میشه حدود شش میلیون و هشتصد هزارتومن . 

بعد این یارو از تو دوسال و نیم قبل 42 میلیون با منت پول گرفته ؟؟


جالب اینجا بود ( البته جالب که نه بهتره بگم قسمت گریه دارش اینه) که یارو حتی ایمیلی که باهاش اقدام کرده رو بنام اذر نساخته یا اصلاً به هر نامی ساخته ، دراختیار آذر نذاشته که بتونه بره چک کنه ببینه چی براش مدارک گذاشته و الان درچه مرحله اییه . 

یعنی هییییییییییییییییییییییچی از پرونده ش نمیدونست و نمیدوووونه. 


آذر با این صحبت های من و اینکه حتی ما که داریم تو این شرایط و درخواست های بسیار زیاد برای ویزا اقدام میکنیم تا 80-90 روز آینده باید جواب بگیریم تو دوسال و نیمه هیچ جوابی نگرفتی و باید بهش اعتراض کنی ، به خودش اومد و چند تا تلفن پشت سر هم به کارچاق کنش زد . 

اونم نهایتاً گفت : برو  تمکنت رو بیشتر کن تا دوباره برات اقدام کنم . 

البته من فکر میکنم یارو مخصوصاً اینجوری بهش گفت که آذر بگه نمیتونم  تنکن بیشتر کنم و اونم همین موضوع رو بهانه کنه . 

ولی آذر قبول کرد و رفت حدود یک میلیارد قرض و قوله کرد و تمکنش رو بالا برد . 

(فکر کنید چه کار سختیه آدم این پول رو قرض کنه چند روز نگهداره تو بانک و دوباره پس بده به افراد مختلف) 

هر زمانی هم که بهش می رسیدی می گفت: من که شانس ندارم ، پرونده م گره خورده ....

و شانس ندارم آدمای بد به تورم می خورن...و شانس ندارم ال و بل میشه ... 

چند بار گفتم : آذر موضوع شانس نیست هااا یکمی آدم خودشم باید حواسشو جمع کنه . 

ولی دیدم نه ، ... هیچ فااایده ای نداره.  تا فرصت میکنه میگه : انقدر دوروبریام حسووودن ، به موقعیت من حسودی کردن،  کارام اینطوری  گره می خوره .


یا اینکه مهربانو جون باید برم  یه جا باطل السحر بگیرم.  حتماً  طلسمم کردن کارم  پیش نمیره .. تو هم بیا برای خودت بگیر 


اوایل فکر میکردم شوخی میکنه،  جدی نمیگرفتم بعد دیدم نه داره واقعی میگه !!!


گفتم: آذرجون من نیاز به باطل السحر ندارم . بنظرم ادم معمولی هستم و چیز خاصی نیستم که کسی بهم حسادت کنه یا بخواد جادوم کنه . 

نمیدونم متوجه حرفم شد اصلا یا نه 


اینکه دوباره تمکن گذاشت و داد دست همون کارچاق کن قدیمیش همزمان شد با اینکه من هم مدارکم رو سابمیت کردم . انگشت نگاری هم رفتم و برگشتم ، حالا بنظر میومد هر دو منتظر جواب هستیم. 

  بازم ازش پرسیدم جوابی ، چیزی اومد؟   میگفت نه .. یارو میگه صبور باش . 


یه روز چند نفربا هم  بهش گفتیم ، این دندون لق رو بکن بنداز دور یارو سرکارت گذاشته . 

من بهش گفتم اصلاً یه چیزی ، چرا تو به پسرت نمیگی که پیگیر کارت بشه از اون طرف ؟ 

بلند شه بره سفارت بگه مادر من دوسال و نیم قبل اقدام کرده هیییچ جوابی نگرفته متاسفانه کسی تو ایران ازش پول گرفته و هیییچ اطلاعاتی از پرونده هم بهش نداده، فقط همین لیبل روی پاسپورت رو که انگشت نگاری چسبونده داریم.  لطفا بررسی کنید ببینید این پرونده در چه مرحله اییه؟؟


 اینکه آیا واقعا پرونده ای درکار بوده یا نه ، حتما بوده،  چون پاشده رفته انگشت نگاری ، پس حتما کارهای اولیه انجام شده بوده که تو دفتر انگشت نگاری پرینت رو نشون داده پذیرفتنش و کارش رو انجام دادن .

من که اینو گفتم،  آذر  زود با پسرش تماس گرفت . 


فرداش پسرش بهش گفته بود که:  رفتم یه جایی مثل شورای شهره...  اینا رو گفتم و اونا هم اطلاعات رو گرفتن گفتن شش هفته ی بعد خبر میدیم . 


تا گفت شش هفته ی بعد من فهمیدم بازم سرکار گذاشته شده . چون 6 هفته تقریباً یکماه و نیمه و این مدت برای یکی که از پسرش دعوتنامه داره و اینجا کارمند شرکت دولتیه و شش ساله بچه شو ندیده ، مدت زمان زیادیه و اصلا پرونده ش انقدر نیاز به بررسی نداره . 


اون شش هفته هم گذشت و تو این مدت جواب من هم اومد و ریجکت شدم ولی هنوز آذر هیچ جوابی نگرفته . 


چند روز پیش میگفت هی از پسرم سوال کردم چی شد؟ پسرم گفته:  میخوان باتو مصاحبه کنند . آذرم هول شده بود که من زبانم خوب نیست و چی بگم . 


اون موقع مطمئن شدم که پسرش نمیخواد آذر بره کانادا چون اولا مصاحبه نیاز نداره ثانیاً نیاز هم داشته باشه آدم یکیو میشونه بغل دستش بعنوان مترجم . ضمن اینکه خود پسرش میتونه مترجمش باشه . 


***********


بنظرم تو این عصر تکنولوژی اگر در این حد ساده باشیم و خودمون رو بزنیم به حماقت، گناه بزرگی کردیم . روز اول که من وارد گروه های راهنمای دریافت ویزای کانادا شدم ، از هیچ چیز سر درنمی آوردم .. اصلاً وقتی یکی مینوشت بایو رو کدوم کشور انجام بدیم؟ 

 تو دلم میگفتم: بایو چی چیه؟ تمکن بذاریم یعنی چه؟  گردش سه ماهه گذاشتم یعنی چی؟


یه نصفه روز تو گروه ها چرخیدم و هر اصطلاحی رو میشنیدم یا گوگل سرچ میکردم یا تو گروه میپرسیدم که معنیش رو نمیدونم . 


مطالعه و انجام دادن مرحله به مرحله ی کارها توسط خودم خیلی کمکم کرد که زود همه چیزو یاد بگیرم . 

شبی که  مهردخت برام سابمیت کرد( چون زبانش خیلی خوبه) من کناردستش بودم و اصلاً گنگ و گیج نبودم . همه چیزو خودم متوجه بودم و تا اون میخوند متن رو من مدارک رو دسته میکردم میدادم دستش . 


آذر نمونه ی یک آدمیه که باید طعمه ی کلاهبردارها و شیاد ها بشه . 


فکر کنید دوسال و نیم پیش چطوری با منت 42 میلیون پول بی زبون رو ازش گرفتن و نشستن پشت لپ تاپ براش سابمیت کردن !!! 

کاری که الان من و مهردخت کاملاً بلدیم انجام بدیم . 

از این آدما کم نیستن ها .. یه نگاه به دور و برتون بندازید نمونه ش رو فراااون میبینید . 


پس لطفا به هر دفتر مهاجرتی  اعتماد نکنید و فکر نکنید هر کسی مثل من یه پرونده رو بلده سابمیت کنه ، وکیله . 

تحقیق کنید ، بپرسید ، مطالعه داشته باشید و مطالبه کنید . 


ویزا های دیگه چم و خم هایی داره که حتماً باید از طریق دفاتر مهاجرتی معتبر انجام بشه ولی دریافت ویزای ویزیتوری و توریستی واقعاً هیچ کار خاصی نداره .. همین چند نکته ای که من بهش اشاره کردم و گروه های رایگان،  دراختیارتون میذارن کفایتمیکنهه . 

دوستتون دارم 

پینوشت: درمورد شخصیت آذر این پست ، در پست های بعدی بیشتر مینویسم 


تامی و اقدامات مهاجرت


برای اون دسته از دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شدن مینویسم : 

ایشون پسر کوچولوی خونه ی ماست، جناب آقای تامی خااان 

این تامی خان طبق محاسبات حدودی دامپزشک عزیزش،  اسفند یا فروردین سال 1400 به دنیا اومده . من خواهش کردم تو شناسنامه ش تاریخ تولدش رو 15 فروردین ثبت کنند .

 بنابراظهارات حامی نازنینش دوست عزیزم فرناز جان ، تامی حوالی میدان کتابی تهران ، جایی که یه لوله ی آب شکسته بود و از زمین بیرون زده بود و البته توی لوله آبی هم نبوده ، زندگی میکرده ..


 اصلاً معلوم نیست این بچه چطوری بدون مادر سر ازلوله ی آب درآورده .

یه روز بطور کاملاً اتفاقی  فرناز جون دیده بودتش که با چشمای وحشت زده چپیده تو لوله آب . 

فرناز کلی زحمت میکشه تا تامی بهش اعتماد میکنه و میاد از غذایی که  براش دم لوله ی آب میذاشته میخورده .

بعد از دو سه هفته فرناز متوجه میشه، بچه صداش  گرفته... اما تا نزدیک میشده ، تامی میرفته ته لوله و بیرون نمی اومده. 

تا اینکه بالاخره یه شب فرناز همون حوالی مخفی میشه و وقتی تامی بیرون میاد با چیزی که انتظار نداشته مواجه میشه . 

دُم کوچولوی تامی حالت شکستگی و خونین و مالین بوده .. معلوم نیست چه بلایی سر دُمش اومده و اصلاً کی این اتفاق افتاده؟؟ 

بازم چند روز وقت صرف میکنه و با ترفند های خاص خودش بالاخره تامی رو گیر میندازه و میبره پیش دامپزشک مهربون و نازی که باهاش آشنا بوده و تو عقیم سازی حمایتی گربه های بی سرپرست همکاری میکرده " خانم دکتر دلارام شکرآبی". 


دلارام جان دُم تامی رو معاینه میکنه و میگه فرناز جون دُم این بچه ضربه ی سختی خورده حالا یا لای درپارکینگ مونده یا زیر لاستیک ماشین یا هرچی ، به حرحال عفونت باعث شده بافت از بین بره و باید دُمش قطع بشه .

 این بچه بقیه ی عمرش رو با یه وجب دُم باید زندگی کنه . 

چون تامی تو لوله ی آب می خوابیده،  فرم بدنش شبیه استوانه شده بوده و تو کلینیک اسمشو میذارن رولت .. عین یه تیکه شیرینی رولت هم خوشمزه و خوش اخلاق بوده . 

دُم جراحی شد و لازم بود که بچه ده ، پونزده روزی بمونه تو محیط کلینیک تا بتونن بخیه ها رو بکشن و به زندگی عادی برگرده .

 رولت تو کلینیک پانسیون شد اما چون یکی دوتا گربه مبتلا به ویروس بودند و رولت خیلی کوچولو بود ، خانم دکتر به فرناز میگه ، بهتره از این محیط دورش کنی .

 فرناز به من تلفن کرد و گفت: مهربانو جان ممکنه ازت خواهش کنم یه بچه گربه ی سه ماهه رو که دمش عمل شده ده روز مراقبت کنی تا بخیه هاشو بکشیم و برگردونیمش تو خیابون و محل زندگی سابقش؟ 


منم قبول کردم و خیالمم راحت بود که تو این مدت تو اتاق خواب خودم نگهش میدارم و نمیذارم با دارسی روبه رو بشه تا هیچکدوم عصبانی نشن . 



اینجا اولین شبیه که تامی اومده خونه مون . سمت چپ عکس پانسمان گنده ی دمش مشخصه . 


خلاصه ده روز گذشت و تو این مدت دارسی متوجه ی بوی تامی تو خونه مون شده بود و هر وقت من میرفتم پیشش با پنجه ی بسته منو میزد و روشو از من برمی گردوند . 


شب دهم به مهردخت گفتم ، مهردخت جان فردا فرناز میاد تامی رو ببره بخیه هاشو بکشن و بذارتش همون جایی که زندگی میکرد و رهاش کنه . 

مهردخت گفت : مامان این بچه خیلی کوچولوعه بذار خونه مون بمونه شاید سرپرست براش پیدا کردیم .

 من که از خدام بود با خوشحالی به فرناز خبر دادم که نیاد دنبال تامی،  خودم میبرمش کلینیک و کاراشو انجام میدم که بمونه پیشمون . 

احساس کردم اگه دنیا رو به فرناز میدادم انقدر خوشحال نمیشد . 


خلاااصه تامی موند خونه ی ما و شد پسرکوچولومون .. دارسی عزیزمم کم کم با وجود تامی کنار اومد ، کلی باهم بازی میکردن و خوشحال بودن ولی همیشه آ خر بازیهاشون به دعوا ختم میشد چون تامی کوچولو بود و یهو جو گیر میشد و از ذوقش شروع میکرد گاز بازی و دارسی هم دردش میومد و تامی رو میزد ، بعد تامی منو هاج و واج نگاه میکرد که مامااان چرا این دارسی خانوم منو میزنه؟ مگه نمیدونه چقدر دوسش دارم ؟ منم نازشون میکردم و قربون صدقه شون می رفتم ولی دو دقیقه بعد دوباره همین سناریو تکرار میشد . 


وقتی دارسی از پیشمون پرکشید ، تامی کاملاً متوجه ی نبودنش بود و بطرز عجیبی ماه ها ساکت موند و افسرده شد. 

کم کم با نبودن دارسی کنار اومد و دوباره همون تامی پرجنب و جوش و مهربون شد. 

وقتی صحبت از مهاجرت شد، یکی از اولین دغدغه هام موضوع تامی بود . قطعاً که باخودم باید میبردمش . 

به دلارام جان پیام دادم و موضوع رو گفتم و ازش کمک خواستم . دلارام گفت: همین اواخر یکی از مامان ها که راهی کانادا بوده اومده کلینیک  همه ی مراحل رو کامل انجام داده و گربه شو با خودش برده . 

همه ی سگ و گربه ها باید میکروچیپ داشته باشند و درفرودگاه میکروچیپشون با دستگاه توسط آفیسر چک میشه . شماره سریال میکروچیپ باید با لیبلی که تو شناسنامه ی پت درج شده همخونی داشته باشه . میکروچیپ یه چیزی مثل یه کپسول خیلی کوچولوعه که با تزریق زیر پوست پت میکارند. تاریخ انقضا هم نداره . 


یه کار دیگه ای که باید برای بردن پت به کانادا انجام داد آزمایش تیتراسیون هاریه . دلارام جان گفت : متاسفانه کانادا جواب تست تیتراسیون ایران رو قبول نداره بنابراین ما باید بعد از اینکه واکسن هاری سالانه ی تامی رو زدیم تا حداکثر سه هفته بعد از تزریق واکسن ، نمونه ی خونش رو بگیریم و بفرستیم به آلمان . اونجا نمونه ی خون رو ازمایش میکنند و گواهی صادر میکنند که بله این پت ، واکسن هاری رو زده و ما تایید میکنیم .


 متاسفانه این ارسال نمونه و گرفتن جواب حدود 40 روز طول میکشه و به یورو هم پرداخت میشه و مرداد ماه چیزی حدود 9 میلیون و هشتصد هزارتومن هزینه ی این آزمایش بود . 

خلاصه مرداد ماه ،  تامی رو بردیم دلارام جان میکروچیپشو تزریق کردو هزینه ش شد هشتصد تومن . همون موقع هم واکسن هاری سالانه رو تزریق کرد . 

سه هفته بعد بردمش و نمونه خونش رو گرفت . چند روز بعد از اینکه نمونه رو گرفته بودیم و منم نه میلیون و هشتصد تومن رو پرداخت کرده بودم از جایی شنیدم که تازگی ها خواهر یکی از دوستان گربه ش رو با خودش برده بود کانادا و این آزمایش رو انجام نداده . به دلارام تلفن کردم و موضوع رو گفتم . دلارام جون گفت: مهربانو من براساس کارایی که یکی از مراجعینم انجام داد و پتش رو بردراهنماییت کردم ولی خودم از قوانین اطلاع کافی ندارم .


 یه موسسه ای هست بنام ایران پت که اصلاً کارشون ارسال پت به اقصی نقاط دنیاست . اونا کاملاً از قوانین باخبر هستند . درضمن ما نمونه خون تامی رو فرستادیم آزمایشگاه مرکزی و اونا مجوز ارسال نمونه رو به آلمان دارند . خبر دارم هنوز نمونه خون تامی رو به آلمان نفرستادند بنابراین تو میتونی درخواست بدی کار رو متوقف کنند و تمام هزینه هم برمیگرده تو حسابت . فقط زود تحقیقاتت رو تکمیل کن و ببین چکار میخوای انجام بدی . 

گفتم : دلارام جان اگر چه این حدود ده میلیون برای من پول خیلی زیادیه ولی خب دیدی که بدون هیچ تاملی همه ش رو پرداخت کردم چون بدون تامی امکان نداره برم . ولی باتوجه به اینکه جواب این ازمایش 6 ماه بیشتر  معتبر نیست ، و شاید اصلاً به من ویزا ندن خیلی حیفم میاد این پول حروم بشه . 

من میرم دنبال تحقیقات و بهت خبر میدم فقط به آزمایشگاه مرکزی بگو که دست نگهداره تا خبر بدم . 

با ایران پت تماس گرفتم و برای کارشناسانشون پیغام گذاشتم . زود جوابم رو دادن . بهم گفتن شما به هیچ کاری کار نداشته باش ما خودمون همه ی فرم های مخصوص رو براتون ارسال میکنیم ، فقط شما شناسنامه و واکسن ها رو انجام بده و ... 

گفتم هزینه ی کارتون چقدره ؟ گفتند 6 میلیون . 

گفتم مگه شما تیتراسیون هاری رو المان انجام نمیدین؟ گفتن نه نیاز نیست ، کانادا جواب ازمایش ایران رو قبول داره . گفتم : عزیزم من اگه بچه م همراهم نیاد نمیرم هاااا،  مطمئنید؟ 

گفتن : خانوم ما کارمون همینه به پیر و به پیغمبر چنین چیزی نیاز نیست و تا الان چنین قانونی نبوده . گفتم اگه تا زمانی که من بخوام برم چنین قانونی وضع بشه و من 40 روز وقت نداشته باشم چی؟ گفتن : دراون صورت ما دوهفته ای براتون انجام میدیم فقط هزینه ش از ده میلیون میشه مثلا 15 میلیون . اما تقریبا مطمئنیم  چنین قانونی وضع نمیشه . 

( دلارام  جان هم گفته بود اگه ارسال فوری باشه همینقدر بیشتر میشه) 


به دلارام زنگ زدم و گفتم دلی جان بهشون بگو انجام ندن و من منصرف شدم . ایران پت میگه همچین قانونی نیست . باتوجه به اینکه من ویزا ندارم و نمیدونم ویزا میشم یا ریجکت و ضمناً این ازمایش فقط 6 ماه معتبره فکرکنم عاقلانه ش اینه که من اول منتظر بمونم ببینم ویزا میشم یا نه . 

تا دوساعت بعد پول به حسابم برگشت و همونطور که میدونید من ویزا نشدم و خوشبختانه این ازمایش هم انجام نشد . 

اما درمورد بردن پت بهتون بگم که : شما با کمک دامپزشک بچه تون فرم هایی که لازمه رو پر میکنید و ایشون فرم ها رو مهرمیکنه و مدارک تکمیل میشه بعد باید این فرم ها به تایید دامپزشکی مرکزی هم برسه میبرید این کارا رو هم  خودتون انجام میدین ( ایران پت بابت همین حدمات 6 میلیون پول میگیره) 


بعد که میخواید بلیط سفر بخیرید باید از ایرلاین هایی خرید کنید که پت رو سوار هواپیما میکنند حالا باز این دوتا حالت داره که شما میخواید پت بره تو قسمت بار که مخصوص ارسال پت هاست یا اینکه میخواید باخودتون بیاد تو کابین هواپیما و کنارتون باشه . 

من قطعااااااا اگر قراربود برم ، باید تامی رو میبردم تو کابین و تمام طول سفر طولانی رو کنارم باشه ، بنابراین باید بلیطم رو از ایرلاینی میخریدم که اجازه بدن بچه بیاد تو کابین ( فکر کنم فقط پرواز از طریق ترکیه این اجازه رو میده) 


فقط موضوع اینه که موقع خرید بلیط یکمی گرونتر باید پول بدید . این مجوز هم رو بلیط اضافه میشه و ربطی به پاسپورت و اینا نداره . 


خلاصه که قسمت من و پسرم نشد ، امیدوارم هرکی پت داره وقصد مهاجرت داره حتماً به فکر بچه ی کوچولوی خونه ش هم باشه و یه وقت فکر نکنه این موجود زنده ای که همخونه ش بوده،  مثل اسباب و اثاثیه ی منزله که بفروشیدش .

 حس داره و کاملاً به شما  ، صداتون و بوی شما و کلاً وجودتون وابسته ست . 


لطفاً وقتی میخواید موجود زنده ای رو وابسته ی خودتون بکنید به همه چیزش فکر کنید ، ازدواج دارید ، مهاجرت دارید و هرررچی . 

مگه میشه بچه ی انسانتون رو بذارید برید؟؟ اینم بچه تونه ، فقط انسان نیست همیییییین . 

اگر چیزی از قلم افتاده که جوابشو بدونم حتما کمک میکنم . بپرسید ازم عززیزای دل 

دوستتون دارم زیاااااااااااد