دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

داستان مهاجرت 2(بایومتریک -استانبول)

اول تشکر کنم از اونهمه پیام های قشنگی که برام نوشتید . امیدوارم تو زندگی همه تون تن درستی و  خیر و برکت جاری باشه. 

تنها دلیلی که برای رفتن تشویقمون میکنه ، شرایط نابسامان اقتصادی و امنیت اجتماعی و مسائل وابسته به همین هاست . 

و همه ی این مشکلات هم ناشی از ناکارآمدی یا بهتر بگم دزدی های بی حد و حساب مسئولین مملکته که برای پر کردن جیب های گشادشون (کاش گشاد بود اصلاً ته نداااره) حتی خاک این کشور رو هم به توبره کشیدن و برای اینکه حاشیه ی امن کثافتکاری هاشون به خطر نیفته تا کمر جلوی هر کس و ناکسی دولا میشن .

 مملکت و مردم هم به درررک .

 وگرنه کیه که ندونه با این ثروت طبیعی و بیکرانی که این سرزمین داشته وهنوز هم داره،  چقدر مردمش میتونستند در رفاه و آسایش زندگی کنند؟؟

بگذررریم...


سعی میکنم در این پست و اگر چیزی باقی موند در پست بعدی ، جزییات اقدامم برای اخذ ویزای ویزیتوری کانادا رو بگم شاید که مورد استفاده تون باشه . 

پیشاپیش عذرخواهی میکنم از عزیزانی که خودشون در این زمینه خبره هستند و خوندن دوباره ی مطالب براشون خسته کننده میشه . 

*******

موج درخواست ویزای توریستی و ویزیتوری کانادا از اونجایی راه افتاد که  اعلام کردن تا قبل از 28 فوریه 2024 هر ایرانی که وارد خاک کانادا بشه ، میتونه تقاضای تبدیل ویزای ویزیتوری یا ویزای توریستی به ویزای اوپن وورک پرمیت رو  بده ، و ما این تبدیل رو انجام میدیم . 


کمی در مورد مزیت این تبدیل بگم  براتون :

 قبل از این قانون تمام کسانی که با این دو نوع ویزا وارد کانادا میشدن باید خاک کانادا رو نهایتاً تا 6 ماه بعد ترک کنند و کسانی که میخواستند این فرصت رو تبدیل به مهاجرت کنند ( یعنی خاک کانادا رو ترک نکنند) باید برای اینکه بتونند بعد از 6 ماه همچنان اونجا بمونند ویزاشون رو تبدیل به نوع دیگه ای کنند مثلاً برن کلاسی ، درسی، چیزی ثبت نام کنند که ویزاشون تبدیل به ویزای تحصیلی بشه و کانادا بعد از 6 ماه بیرونشون نکنه .

خب با ویزای تحصیلی هم که اجازه ی کار نداشتند و نمیشد هزینه ها رو مدیریت کنند بنابراین باید یه راهی پیدا میشد که ویزاشون دوباره به اوپن وورک پرمیت تبدیل بشه و اجازه ی کار پیدا کنند و کار کنند و بعدً بتونند برای دریافت اقامت که اونم شرایط خاص و امتیازات خاص خودش رو داره اقدام کنند ( تقریباً سه سالی طول میکشه ) 


حالا کانادا اومده بود گفته بود: دوست عزیز ایرانی،  اگر شما تا قبل از 28 فوریه 2024 اومدی اینجا ، من اون اوپن وورک پرمیت رو مثل هلو  و بدون دردسر در اختیارت میذارم و این یعنی کلی صرفه جویی در وقت و هزینه برای ایرانی هایی که قصد مهاجرت دارند . 


حالا بپردازیم به بحث اینکه ویزای ویزیتوری با توریستی چه فرقی داره و چطور باید براش اقدام کرد و مدارک چید؟


ویزای توریستی همونطور که از اسمش پیداست ، شما بعنوان توریست میخوای بری یه جایی رو بگردی ، پس نیاز به دعوتنامه از کسی نداری. در عوض باید به آفیسر ثابت کنی که من یک توریستم و تاحالا خیلی جاهای دنیا رو رفتم گشتم، الانم میخوام بیام کانادای شما رو ببینم و برگردم کشورم .

 به همین منظور و برای اثبات، باید تراول هیزتوری ( تاریخچه ی سفرهای قبلی ) رو ارائه بدی که همانا مهرهای خروج متعدد به کشورهای دیگه س و مهر ورود مجدد به ایرانه ، و همینطور داشتن ویزای شینگن.

 مجموعه ی این مدارک  ثابت میکنه شما یک توریست هستی و زیاد میری گردش . 


از طرفی باید تمکن مالی خوبی هم داشته باشی که مثلاً به آفیسر داری اعلام میکنی من دارم میام کشور شما رو ببینم پول و پَله ی حسابی هم باخودم دارم میارم که برم هتل و گردش و ...

ضمناً  بلیط رفت و برگشتتم باید رزو کرده باشی ( خریدن لازم نیست فقط رزرو) و جزو مدارک ارائه بدی ،  که نشون بده تو در فلان تاریخ قصد داری بری سفر و فلان تاریخم برگردی . 


حالا دیگه یه سری مدارک  هم باید بذاری که مثلاً من اینجا شغل دارم، خونه و زندگی دارم، خانواده دارم و .. به همه ی این دلایل برمیگردم کشورم . 


اما در مورد ویزای ویزیتوری همونطور که از اسمش معلومه یعنی ملاقات . پس برخلاف ویزایتوریستی ، حتماً باید دعوتنامه از کسی داشته باشی که داره دعوتت میکنه کانادا و در اون دعوتنامه هم  باید بگه فلانی میاد خونه م اینم آدرس خونه زندگیمه و من اینجا شغل دارم و مالیات هامم به موقع دادم و کسی که میاد مهمون منه و قراره من همه جوره ساپورتش کنم و هزینه هاش با منه . 


پس نیازی به شینگن و تراول هیزتوری نداره ، ولی دوباره باید هی مدارک ارائه بده که من شغل دارم خونه و زندگی و خانواده دارم و بخاطر همه ی اینا برمیگردم و درضمن یه پولی هم بعنوان تمکن دارم میارم اونجا اگر چه دعوت کننده ی من همه ی هزینه هامو میده ولی خب  منم ندار نیستم و برای مخارج احتمالی و سوغاتی و اینا ، پول همراهمه.  شما نگران نشید یه وقت سربارتون بشم 


حالا بریم سراغ پرونده ی من : 

گواهی اشتغال به کار از اداره گرفتم ، حکم کارگزینی و لیست 22 سال بیمه تامین اجتماعی و سه تا فیش حقوقی آخرم رو ترجمه کردم . 

برای یک ویزیتور حدود 300-400 میلیون پول تو حساب کافی بود ، اما تمکنی که من از بانکم گرفتم 650 میلیون شد . 

گردش 6 ماه آخر بانکمم گرفتم که شد 27 صفحه . چون تو دوهفته ی آخر مبالغ درشتی به حسابم اومده بود برای اینکه نشون بدم چی شده که این مبالغ وارد حسابم شده فاکتور فروش سکه گذاشتم همه ی این مدارک رو ترجمه کردم . 


حالا باید میگفتم که من چه دلایل عاطفی برای برگشتن دارم:

 شناسنامه ی مهردخت که مجرده رو گذاشتم و اعلام کردم ما با هم زندگی میکنیم و دخترم با من سفر نمیاد . همینطور شناسنامه ی پدر و مادرم که بالای 75 سال دارند و گواهی از پزشک مامان که اعلام کرده بود این خانم 30 ساله به دیابت مبتلاست و دچار عوارض ناشی از دیابت از جمله اسیب های چشمی و شکستگی های متعدد استخوان داره و نیاز به مراقبت داره رو هم گذاشتم و اعلام کردم من فرزند ارشد خانواده م و پدر و مادرم رو توجه ویژه دارم .اینا رو هم ترجمه کردم . ترجمه سند خونه و ماشینمم گذاشتم . 


برنامه ی سفر رو هم اعلام کردیم : 

مهرداد تو دعوتنامه نوشت که خواهرم به مدت سه هفته قصد داره بیاد خونه ی من و تعطیلات سال نوی میلادی با هم باشیم و بریم گردش مونتریال رو نشونش بدم و اینا تاریخ رفت و برگشت رو هم اعلام کرد.

 

منم دقیقا همینا رو برای هدف سفرم گفتم . و خیلی جالبه که دلیل ریجکتی من رو مثل بقیه ی هم گروهی هام نوشتن :

 ما قانع نشدیم که شما به کشورت برمیگردی و درضمن میزان پولی که داری  میاری کانادا برای هدف سفرت کافی نیست" 

یعنی نکرده اصلاً مدارک رو یه نگاه بندازه ببینه من دلایل برگشتمو چی گفتم و بوجه چقدر گذاشتم . 


*******

حالا نوبت این بود که این مدارک رو که چیزی حدود یکماه و نیم طول کشید تا تهیه ش کنیم تو سایت آپلود کنیم . 

یک هفته هم طول کشید تا اینکارو انجام بدیم ، یا نت ضعیف بود یا سایت خراب بود یا مشکلی پیش می اومد و ... 


بالاخره 31 آگست حدودای ساعت پنج و نیم صبح مدارک رو آپلود کردیم و وقت پرداخت وجه رسید .

 این وجه رو برای انگشت نگاری می گیرن . تماس گرفتیم با مهرداد و گفتیم به این شماره حساب ( تو همون سایت شماره رو میده و شما باید با یه حساب از اونطرف پرداخت کنی)

مهرداد 185 دلار کانادا رو به اون حسابی که گفته بودن واریز کرد و ما شماره تراکنش رو زدیم تو سایت . نوشت ثبت نام برای دریافت ویزای ویزیتوری کانادا با موفقیت انجام شد . نیم ساعت بعد یه ایمیل اومد که برو فلان سایت وقت انگشت نگاری بگیر . 


این مرحله هم چند روز طول کشید چون دوباره سایت مشکل داشت و بلاک می کرد و هزار تا دردسر دیگه که منجر به این شد نهایتاً سینای عزیزم تونست برام وقت بگیره که شد روز 18 سپتامبر ساعت 16:15 دقیقه دفتر vfs استانبول.  


حالا باید برای رفتن  به استانبول بلیط میخریدم . 


چون رفته بودم سفر شمال و بعدشم قرار بود برای عمل مهردخت مرخصی بگیرم قرار شد که صبح برم استانبول و شب برگردم که بابت این داستان مجبور به مرخصی گرفتن نباشم . 


از سایت،  بلیط ها رو چک کردم میترسیدم که پرواز تاخیر کنه و  وقت انگشت نگاری رو از دست بدم بنا براین ساعت 5 صبح حرکت از ایران رو گرفتم که حدودای 7و نیم میرسید استانبول گفتم حالا هر تاخیری که داشته باشه بالاخره به 4 بعد از ظهر میرسم . از اون طرف هم ساعت 20:20 دقیقه رو گرفتم که از ترکیه حرکت کنه تقریبا 23:30 برسه و تا برسم خونه و بخوابم و فرداش برم اداره نه خانی رفته نه خانی اومده 

قرار شد نفس یا مهردخت همراهم بیان ولی هر دوشون گفتن بیخیال بابااا برای چند ساعت مگه مرض داریم 18 میلیون پول بلیط بدیم؟ حالا دو سه روز قرار بود بمونی باز یه چیزی . این بود که مهربانو تک و تهناااا بلیط رفت و برگشت رو به قیمت 18 میلیون خرید . 


یکشنبه 26 شهریور مقارن با 17 سپتامبر تا دیروقت تو اداره موندم و کارهای عقب مونده رو انجام دادم . بعد رفتم سمت خونه ، کمی بعد نفس سه تا ساندویچ کباب کوبیده خرید اومد خونه مون . نشستیم غذامون رو خوردیم و مهردخت فیلم گذاشت منم یه کوله پشتی اماده کردم و توش مدارکم رو گذاشتم . هی بغض گلومو میگرفت و کارامو میکردم و تامی رو ماچ میکردم و به مهردخت سفارش میکردم فردا که من نیستم اینکارو بکن و اون کارو بکن ،  باخودم میگفتم : مهربانو یه روز میخوای بری و برگردی چرا انقدر قلبت سنگینه ؟؟ پس چطوری میخوای بری کانادا ؟

به روی خودم نمی اوردم ، هر چی هم به نفس گفتم: تو نیا عاقا جان راه طولانیه

 گفت:  نمیشه  دلم طاقت نمیاره . 

خلاصه ساعت 1 و نیم صبح اسنپ اومد دوتایی نشستیم توش و رفتیم به سمت فرودگاه . 

چند بار نفس گفت: مهربانو تو داری میری چند ساعت دیگه برگردی ولی قلبم داره از جاش کنده میشه .. خب همه ی این کارا بخاطر گرفتن ویزاعه که تو بری 

اونوقت حداقل حداقلللش  یکسال نمی بینمت .. خب من میمیرم که . 


آخرش دوتایی گریه کردیم و هی همو دلداری دادیم و رسیدیم ( فکر کنید از آقای اسنپ هم خجالت میکشیدیم واضح نمیتونستیم زار بزنیم) 

نفس هم پاسپورتشو یادش رفته بود بیاره تا رسیدیم اونجا منو فرستادن داخل و نفس موند .

 اعصابم خورد شد اینهمه راه اومد نشد بیشتر پیشم باشه . 


یا خداااا حالا چرا گوشیم اینطوری شد؟ چرا باطری خالی میکنه !!!! این دیگه چه مصیبتی  بود دارم میرم کشور غریب!!!

باز خوبه پاور بانک برده بودم . 


نشستیم تو پرواز و بی تاخیر رفتیم استانبول . 


سر صبح بود و فرودگاه خلوت،  منم یه دستشویی رفتم و از بقیه جدا افتادم .

  فرودگاه جدید ترکیه خیلی بزرگه و هر چی میری تمومی نداره .

 خلاصه هی تابلو رو ببین،  مسیر رو دنبال کن،  رسیدم بیرون. 

 سه تا راننده تاکسی ایستاده بودن بهشون گفتم:  میخوام با اتوبوس برم میدون تقسیم .

 با خوش رویی راهنماییم کردن که از اون آسانسور یه طبقه برو پایین ایستگاه اتوبوس اونجاست . 

مثلاً شب قبل گوگل مپ رو هم راه انداخته بودم که بتونم استفاده کنم ولی گوشیم هی باطری خالی میکرد 

دیدم ببببببه ........از این سر تا اون سر ایستگاه های اتوبوسه و شماره داره . خب من باید چه ایستگاهی میایستادم؟؟ 


دم ایستگاه شماره هفت یه پسر جوون زیر 30 سال و یه خانم میانسال حدود 55 سال توجهم رو جلب کردن . خانمه گفت : از کجا بلیط بخریم ؟ تا پسره خواست جواب بده . 

گفتم : سلام چه خوبه شما ها ایرانی هستید من میخوام برم میدون تقسیم میتونید راهنماییم کنید؟ 


هر دو لبخند زدن گفتن:  ما هم همونجا میریم.  تنهایی؟ گفتم : بله  ساعت 4 و ربع وقت انگشت نگاری دارم . پسره گفت : من امیرم ساعت 2 وقت دارم ، خانمه هم گفت:  منم پروینم فردا 11 صبح وقت دارم . 

منم خودمو معرفی کردم و دست دادیم .

 گفتم : شما هم تازه باهم آشنا شدین؟ پروین گفت:  آره همین دو دقیقه قبل از اینکه تو برسی . 


گفتم:  چه خوب ... برنامه شما ها چیه؟ امیر گفت:  من میخواستم برم  دور و بر vfs  تا ساعت نزدیک 2 بشه و  انگشت نگاری کنم،  بعدش برم هتل و شب بمونم و فردا برگردم تهران . 

گفتم:  منم که هشت و نیم شب پرواز برگشت دارم ، پس منم باتو میام vfs،   دوساعت بعداز  تو انگشت نگاری دارم و بعدشم باید سریع برگردم فرودگاه به پرواز برسم . 


پروین گفت : منم میام میدون تقسیم ، خیابون استقلال رو گشت بزنم که ساعت بشه 2 و بتونم اتاق هتلمو بگیرم ، شب  برم گردش و خرید . فردا انگشت نگاری میکنم و پس فردا برمیگردم ایران . 

سه تایی گفتیم : " پس بزن بریم" 


از همون گیشه سه تایی بلیط اتوبوس خریدیم 136 لیر و ایستگاه شماره 16 نشستیم تو اتوبوس . 


خودمون سه تا بودیم تو اتوبوس کلی گپ زدیم و از مسیر طولانی فرودگاه  تا استانبول لذت بردیم واقعا مناظر زیبایی داشت . 


البته من اشتباه کرده بودم تلفنم رو رومینگ نکرده بودم و ارتباطم با ایران کاملا قطع بود . از تلفن امیر به واتس اپ مهردخت پیام دادم و موضوع رو گفتم . 

مهردخت گفت:همه مون نگران بودیم که تماس نگرفتی،  زنگ زدیم فرودگاه و مطمئن شدیم سلامت رسیدی و فهمیدیم یه مشکلی با تلفنت داشتی (نفس به مرز زایمان رسیده بوده )


 همین الان با پشتیبانی همراه اول برات درستش میکنم .

 یه بسته ی 119 تومنی رومینگ برام خرید و اپلیکیشن هام وصل شد دیدم واای چقدر پیام داشتم 


فاصله ی فرودگاه جدید استانبول تا شهرش یه چیزی در حد مسیر تهران تا فرودگاه بین المللی خودمونه ولی این کجا و آن کجا !! 


شب قبل با نفس حالمون از بوی پِهِن و طویله  و بوهای متعفن دیگه بهم خورده بود ولی اینجا انگار تو جاده شمال حرکت میکردیم . سبز و زیبا و چشمنواز 


 خوراکی هایی که تو کیفامون بود خوردیم سه تایی و از هر دری سخن گفتیم .

 معلوم شد امیر 29 سالشه و پروین 56 سال و سه تاییمون از برادرهامون در کانادا دعوتنامه داشتیم . 


امیر پرده ی شیشه رو داد کنار و گفت : عه بچه ها دفتر vfs  اینجاست ببینید از میدون تقسیم تا اینجا 15 دقیقه پیاده روی داره چه خوب که میتونیم قدم زنان برگردیم . 


میدون تقسیم سه تایی پیاده شدیم.  همون اول کار یکی از این بستنی فروش هایی که شوخی میکنن  و هی قیف رو دور سر ادم میچرخونن به تورم خورد و کلی اذیتم کرد  آخرشم یه بستنی بی مزه داد دستم و 150 لیر گرفت 



فکر کن از فرودگاه با اتوبوس اومدم میدون تقسیم 136 لیر ، بعد 150 لیر دادم پول بستنی بی مزززه 


بعد از بستنی راه افتادیم اول رفتیم تو یه داروخانه و من و پروین ، چند بسته قرص تیرویید که مدت هاست خارجیش رو پیدا نمیکنم خریدیم . 

بعدشم از اول فروشگاه های خیابون استقلال رو گشتیم تا آخرش . 

امیر و پروین دنبال لباس خریدن بودن ولی من چیز قابل توجهی به چشمم نمی اومد .  هر کدومشون میرفتن تو پرو و میومدن بیرون دوتای دیگه نظر میدادن .


 نزدیک ظهر بود که دیگه خیابون به انتهاش رسید .پروین قصد داشت یه مرکز خرید دیگه رو امتحان کنه ولی من و امیر ترجیح دادیم بریم سمت vfs به همین منظور از پروین خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت vfs. 


مسیرمون از کوچه پس کوچه های میدون تقسیم بود و انگار تو کوچه های شمرون خودمون بودیم یه جاهایی شیب خیابون وحشتناک زیاد بود وخوشبختانه پر از پیشی های خوشگل که هی می ایستادیم باهاشون بازی میکردیم و سربالایی زیاد اذیتمون نمیکرد .


 تقریباً 20 دقیقه بعد رسیدیم دفتر vfs.  دیدیم یه جمعیت انبوهی تو صف هستند.  یه عده میگفتند بیاید تو صف بایستید یه عده هم میگفتند مهم نیست تو صف باشید سر وقتتون راه میدن که برید داخل . 


من و امیر ناچار نشستیم رو لبه ی خیابون که یه سکوی بلند بود و باز به گپ زدن و برنامه هامون برای بعد از رسیدن به کانادا و اینکه هر کدوممون ، کدوم شهر قراره بریم حرف زدیم . نیم ساعت بعد امیر رفت یه سرو گوشی آب بده . برگشت و گفت : یه خبر بد . 

- چی شده؟

-سیستم ها قطع شده و کار همه یکساعت و نیم عقب افتاده . 

-یا خدااا من برای پرواز برگشتم چه کنم ؟

-نگران نباش حالا یه کاریش میکنیم . 

ورق برگشت .. همه ی سرخوشی و حال خوبم داشت محو میشد و جاشو به نگرانی میداد . از همون ساعت با امیر رفتیم تو صف . هر بیست دقیقه یکبار آفیسر اعلام میکرد که اونایی که مثلاً ساعت یک وقت دارند بیان داخل ، بیست دقیقه بعد میگفت اونایی که وقتشون ساعت یک و ربعه بیان تو . 

من کل زمانی که اونجا بودم رو میومدم سر صف ، بهم میگفت برگه تو نشونم بده ، نشون میدادم میگفت "no,no, no"  میگفتم : عاقااا من ساعت هشت و نیم پرواز برگشت دارم نمیرسم .

 میگفت "on time , on time .."   الهی شکر از انگلیسی هم فقط همینو بلد بودن . 


لحظه به لحظه نگرانیم بیشتر میشد . تا اینکه یه آقای گل ایرانی گفت : من اینجا زندگی میکنم زبونشونو کامل بلدم الان همراه پسرعموم اومدم که انگشت نگاری کنه مشکلت چیه من باهاشون حرف بزنم؟ 


گفتم : من ساعت 8/5 پرواز دارم اینا هم کاراشون عقب افتاده اگر منو راه نندازن پروازمو از دست میدم . 


اونم بلیط برگشتمو نشون داد به آفیسر و براش توضیح داد.  آفیسره هم گوش داد و گفت : وقتش ساعت 4 و ربعه کو تا 8/5  

دوباره آقاهه توضیح داد که بابا فرودگاه تا اینجا خیلی راهه  .. یارو هم شونه انداخت بالا و گفت on time 


امیر گفت  on time  و زهررر مااار ،  on time  و کوووووفت  


بالاخره امیر ساعت 3/5 انگشت نگاری شد و از هم خداحافظی کردیم و رفت هتل .

 منم در واقع 45 دقیقه بعد از اون وقت داشتم . 

vfs  کلا تا ساعت 5 کار می کردن برای همین اون آخراش سرعت داده بودن به کاراشون 


منو واقعا ساعت 4 و ربع فرستادن داخل ولی همون داخلشم خیلی شلوغ بود .

 نهایتاً کار پنج دقیقه ای من ساعت ده دقیقه به پنج تمام شد . 

با مهردخت قرار گذاشته بودیم که وقتی کارم تموم شد اوبر برام بگیره ( اوبر همون اسنپ خودمونه) 

گفت : مامان اوبرها کمتر از 1000 لیر نمیگیرن . 

گفتم : چاره ای نیست . 

حدود 7-8 دقیقه بعد ماشین پیدا نشده بود و من داشتم از ترس دیر رسیدن دیوانه میشدم .


گفتم : مهردخت ولش کن من میرم میدون تقسیم و از اونجا تاکسی های فرودگاه رو سوار میشم .

 گفت:  ببین مامان ، یه سری اپلیکیشن های غیر از اوبر هم دارن که محلیه بذار ازاونا برات بگیرم . 


من به سمت میدون تقسیم راه افتاده بودم ، درواقع خیلی نزدیک بود ولی چون کوچه ها همون شیب وحشتناک رو داشت من اصلا نمیتونستم با سرعت راه برم .

 چند دقیقه بعد مهردخت گفت:  مامان یه ماشین برات گرفتم ولی نمیدونستم بگم کجا بیاد دنبالت گفتم میدون تقسیم منتظرت باشه . 


درحالی که نفس نفس میزدم گفتم باشه ولی من نمیدونم کی میرسم .. دارم تو این کوچه ها جون میکنم 

از هر کوه نوردی سخت تر شده برام . 


دوباره چند دقیقه بععد مهردخت گفت:  اسم اون خیابون رو برام  بخون بگم بیاد همونجا .. گفتم : نمیشه مهردخت،  اینجا همه انشعابات همون میدون تقسیمه...  همه جا قفله اگر بیاد تو این ترافیک گیر میکنه . 

- مامان برات چکار کنم ؟

- نمیدونم دخترم قطع کن من نمیتونم هم حرف بزنم هم سربالایی برم .. دارم از پا درمیام . 


فکر میکنم سعی میکردم بدوعم و احتمالا داد هم میزدم چون یهو یه چیزی منو سر جام میخکوب کرد . 


پشتمو نگاه کردم دیدم دوتا خانم کوله پشتیمو چسبیدن 


وحشت کردم . یکیشون گفت:  آرووم باش عزیزم من ایرانیم بهم بگو چی شده ، کمکت کنم . 

مهردخت داد میزد مامان چی شده ؟؟

گفتم : هیچی مهردخت نگران نباش دوتا خانم ایرانین قصد کمک دارن . 


گوشی رو قطع کردم یکیشون شونه هامو چسبیده بود میگفت:  نفس عمیق بکش . 

آرومم کردن.. بریده بریده براشون گفتم که چی شده . 


گفتن ما هم مادر و دختریم و ساکن اینجا . 

یکیشون تلفن کرد به یه آقایی و بعد از چند دقیقه گفت متاسفانه دور شده . 

گفتم : چی شده ؟ گفت یه راننده آشنا داریم ، الان مارو پیاده کرد و رفت . خواستم همون بیاد ببرتت که گفت دور شده و ترافیکه نمیرسه بیاد 


داشتم گریه م می کردم. 

 

مامانه گفت:  عزیزم نگران نباش ما که رهات نمیکنیم ..

 همینکه اینو گفت دوتا تاکسی پیچیدن تو خیابون .

 خانومه صداش کرد و بهش گفت:  این خانوم هموطن منه و باید به پروازش برسه .

 ببرش فرودگاه جدید و حتما ایستگاه شماره هفت پیاده ش کن .. با هم چونه زدن و آقای راننده با 700 لیر راضی شد منو ببره . 


خانومه شماره تلفن منو گرفت شماره  تلفن اقای راننده رو هم گرفت ازش . 


تاکید کرد تا ایستگاه هفت نرسوندتت بهش پول نده . همو بغل کردیم و خدا حافظی 


استانبول هم مثل تهران خودمون از ساعت 4 قفل میشه تا حوالی ساعت 9 شب و این چیزایی بود که من موقع خرید بلیط توجه نکرده بودم 


از اون موقع هر یکربع یکبار اون خانوم  یه تلفن به من می کرد و یه تلفن به راننده . 


تقریبا تموم مسیر رو باهام صحبت کرد و سرمو گرم کرد اقای راننده هم برام تو برنامه ی مترجم گوشیش نوشت : راحتی؟ نگران نباش . نمیذارم پروازتو از دست بدی 


یادم افتاد منم این برنامه رو تو گوشیم دارم .

 براش نوشتم : خیلی ممنونم . مرسی که بهم آرامش میدی امیدوارم اگر جایی گیر کردی با آدمای خوب رو به رو بشی . 

خندید گفت :"تشکور لر"  بهم یه بطری آب تعارف کرد،  گفتم دارم . 


صبح با امیر و پروین سرگرم حرف زدن بودیم ، درست مناظر رو ندیده بودم.. مسیر تو نور غروب آفتاب خیلی خیلی قشنگتر بود . 

بالاخره ساعت شش و بیست دقیقه  رسیدیم . 


پیاده شدم و دویدم به سمت جاهایی که باید کنترل میشدم و عبور می کردم . همه جا رو تقریبا به حالت نیمه دو می رفتم و فکر می کنم حدود یکساعت و نیم هم اونجا طول کشید . خدا رو شکر جز یه کوله پشتی هیچی نداشتم . 


وقتی رو صندلی ها نشستیم تا برای پرواز صدامون کنند تقریبا از حال رفتم . اما قبل از اون این پیام ها رو ارسال کردم :





پروازمون 45 دقیقه تاخیر داشت البته این به اون معنا نیست که اگر دیر میرسیدم چون تاخیر داشت راهم میدادن . همینجوریشم وقتی سوار هواپیما شدیم به من و یه دختر خانمی گفتن چون دیر کارت پرواز گرفتید شماره صندلی ندارید . بذارید همه بشینند تا به شما صندلی بدیم . واقعا اگر ده دقیقه دیر تر میرسیدم پروازو کلا از دست داده بودم . 

موقع برگشتن کلا خواب بودم . پاهام خیلی درد میکرد و قرار هم نبود کسی بیاد دنبالم . 


وارد فرودگاه بین المللی شدیم همه جا صدای گویش فارسی می اومد و این بنظرم گوشنواز ترین موسیقی دنیا بود .

 اسنپ گرفتم . به آقای راننده گفتم من طبقه ی پایینم الان میام بالا گفت منتظرم . تا اینو گفت گوشیم رسما خاموش شد . 


اومده بودم بالا و دنبال ماشین میگشتم .. 


خدایا چرا اصلاً نگاه نکردم ببینم چه ماشینی گرفتم .

 همینطوری به ماشینا زل میزدم میگفتم:  آقا اسنپ هستید ؟ میگفتن بله کجا میری؟ 


میگفتم نه .. من ماشین گرفتم گوشیم خاموش شده . 

دیگه چند تا ماشین بیشتر نمونده بود که دیدم یه آقایی گفت : خانم مهربانو ؟

گفتم : بله بله . رفتیم سوار ماشین شدیم . 

گفت گوشیتون خاموش شده درسته ؟ گفتم بله چطوری منو شناختید؟ 

گفت : حدس زدم شارژتون تموم شده و بین آدما ی اینجا فقط شما نگاه نگران داشتید  من روانشناسی خوندم . 

فوری گوشیم رو با شارژر ماشینش شارژ کردم . به محض روشن شدن گوشی باز تلفنا شروع شد .. داشتم با بابا صحبت میکردم که دوباره تلفن خاموش شد . به آقاهه گفتم ببخشید میشه از تلفنتون استفاده کنم و تماس گرفتم با بابا  و مهردخت و تلفن اقاهه افتاد براشون . 

یکمی که رفتیم جلو به خودم اومدم دیدم سوار یه ماشین شاسی بلندم . اپلیکیشن اسنپو باز کردم دیدم اصلاً ماشین این ماشینی نیست که سوار شدم ولی قیافه ی راننده همون بود . گفتم ببخشید اقا چرا ماشین عوض شده؟ 

گفت من دوتا ماشین دارم یه وقتایی اگه سمت فرودگاه باشم اپلیکیشنو باز میکنم و مسافر میگیرم . گفتم : من اگه حواسم بود لغو میکردما .. 

هر دو خندیدیم . همون وسط خنده امنیت سفر رو برای همه فرستادم . مهردخت ، نفس ، بابا ، بردیا ، مینا ، آرتین 

حالا همه شون هول شدن چی شده امنیت سفر میفرستی ؟؟ 

منم نمیتونم حرف بزنم جلوی یارو . همینطوری خنده خنده با آقای راننده صحبت میکردم و به بقیه پیام میدادم که هیچی بابا همه چی خوبه فقط ماشین طرف با اونی که اعلام شده متفاوته . 

بالاخره ساعت نزدیک سه صبح رسیدم خونه 

خسته و له . غش کردم خوابیدم و فرداش ساعت ده صبح رفتم اداره . 

بعدها فهمیدم میتونستم تو همون فرودگاه ترکیه تقاضای اسکوتر یا ویلچر کنم و چقدر راحت میشد این مسیر رو طی کنم . 


میدونم الان بخاطر پست به این بلندی دارید بد و بیراه بهم میگید .. ببخشید حق دارید همینجا تمومش میکنم تا پستای بعدی . 


دوستتون دارم میدونید که چند تا؟؟


داستان مهاجرت1

اگر بهم بگن مهاجرت رو با رسم شکل شرح بده این عکس رو نشون میدم 




چند وقت پیش  این پست رو نوشتم و خوندید ، حتماً حس بغض و گیجی  رو  همونطوری که نوشته بودم ، از لابلای متن دریافت کردید. راستش موضوع به مدتی قبل از اون برمیگرده .. 

نقش پررنگ داستان رو مهرداد و مهردخت بازی میکردند و البته حوادث تلخ و غمگینی که سال قبل گرفتارش بودیم و حتماً یادتونه که چقدر روح و روانم درگیر و درواقع غمگین بود . 

از اوایل نوروز مهرداد و مهردخت فقط رو من متمرکز بودند و شبانه روز تو گوشم می خوندن که باید به مهاجرت فکر کنی دونه به دونه هم برام میشمردن که تو دراستانه ی بازنشستگی هستی ، یه دونه بچه داری و اونم بزرگ شده ، شیرینی پزی میکنی و خیلی راحت میتونی به درآمد برسی و ... منم فقط گوش میدادم و میگفتم " من مهاجرت نمیکنم" کمی بعد که دیگه این موضوع شده بود روتین هرشبمون ، دیگه جوابشونو نمیدادم و وقتی اصرار میکردن که یه چیزی بگو میگفتم: " من مهاجرت نمیکنم ، هزار بار گفتم و گوش ندادید !!" و بعد هم کار به بحث و دلخوری می کشید . 

بالاخره  یه شب مهرداد و مهردخت تلفنی با هم صحبت کردن و مهرداد توصیه کرد که مهردخت جان بنظرم دیگه باید این بحث رو تموم کنیم ، آدم تا یه کاری رو خودش نخواد ، انجام نمیده . الان ماهاست من و تو هر شب با مامانت بحث داریم ولی حرفش یکیه . نمیتونیم به زور وادارش کنیم که . 

تو کارای خودت رو انجام بده و همونطور که دوست داری برای ادامه تحصیل به اروپا برو ، مامانت هم انتخاب خودشه که تو این شرایط بمونه . 

مدتی گذشت و همه ی ساعت ها دوباره همونطور سخت و ناراحت کننده از اوضاع نابسامان مملکت میگذشت . 

یه شب قبل از اینکه برسم خونه مهردخت بهم تلفن کرد و گفت : ماماان هوس بال سوخاری کردم . میشه بال بخری؟ 

گفتم : بله .. چند جا ماشین رو نگهداشتم و درکمال ناباوریم بال تموم شده بود . بالاخره یه مغازه داشت و خریدم . 

وقتی قیمتش رو دیدم مغزم سوت کشید ، تا خونه برسم پشت فرمون گریه کردم و تو دلم میگفتم .. ببین اوضاع رو ، مردم انقدر فقیر شدند که از عهده خریدن گوشت مرغ برنمیان و بیشتر بال و اسکلت مرغ میخرن ولی حتی قیمت بال داره سر به فلک میزنه . 


اونشب این عکس رو چندین جا منتشر کردم ، تو گروه ها فرستادم، استوری کردم و ... 

مهردخت میگفت ول کن مامان دیگه خودتو کشتی چرا اینطوری میکنی ؟؟ مگه بار اوله با گرونی مواجه شدی ؟ 

ولی من نمیتونستم بهش فکر نکنم ، صدای فاطمه خانم و امثال اون که قسم میخوردن خیلی وقته هیچ غذایی بجز نون و رب سرخ شده یا نون و پنیر های خورد شده ته پیت لبنیاتی ها و.. نخوردن تو گوشم اکو میشد . 

ساعت ازنیمه شب که گذشت ، به مهرداد پیغام دادم که هروقت ساعت اداریت تموم شد خبر بده . 

مهرداد تماس گرفت :

-سلام خواهری 

-سلام مهرداد جانم خوبی؟

-خدا رو شکر .. تو چطوری؟ مهردخت و تامی؟ 

- ما هم خوبیم ، مهرداد جان یه چیزی بگم مسخره م نمیکنی؟ 

- نه عزیزم این چه حرفیه؟

-ببخش من بارها دراین مورد باتو حرف زدم ولی باور کن الان فرق میکنه .

- داری میترسونیم .. چی شده مهربانو؟ 

- بهم بگو از کجا شروع کنم ؟ من تصمیمم رو گرفتم میخوام شانسمو امتحان کنم . 

برخلاف تصورم مهرداد اصلاً ذوق زده نشد و شروع کرد از سختی ها و مشکلات اونجا حرف زدن .. همه رو گفت 

- با این وجود میخوام اقدام کنم . 

بهم گفت مهربانو من تو یه گروه عضوت میکنم برو اونجا جواب همه ی سوالاتتو پیدا میکنی و یواش یواش یادمیگیری چطوری مدارک جمع و جور کنی . 

از هم خداحافظی کردیم . 

مهردخت که تمام این مدت با چشمای گرد شده به مکالمه ی من و داییش گوش میداد کلی ذوق کرد و بغلم کرد و  گفت : مامان چه کار خوبی کردی بالاخره تصمصمت رو گرفتی . من خیلی ناراحت تو بودم و همه ش فکر میکنم بالاخره شرایط ایران مثل افغانستان میشه و تو هیچ کاری نمیتونی برای خروجت از این وضعیت بکنی . 

همینطور که اشک میریختم گفتم مهردخت فکر نکن برام آسونه . من پوستم کنده میشه ، پنجاه سالمه واقعا ً دیگه برای از صفر شروع کردن خیلی دیره ولی میرم که راه رو برای بقیه خانواده هموار کنم . اگر سر سوزنی اطمینان داشتم شرایز ایران به همین بدی میمونه هم این کار رو نمیکردم ولی افسوس مطمئنم که وضعیت از این خیلی بدتر میشه . 

اوشب تا دم دمای صبح گروه رو میخوندم . الان میفهمم که بین هزاران گروهی که برای ویزای توریستی و ویزیتوری کانادا در تلگرام موجوده، این گروه چقدر ادمین های کاردرستی داره و البته خیلی سختگیرند و قوانین خاص خودشون رو دارند اما کاملاً راهنمایی میکنند و اطلاعاتشون به روزه . 

سرتون رو درد نیارم از فردای اون روز مشغول جمع آوری مدارک بودم . اول رفتم با مدیرم امیر صحبت کردم گفتم چنین تصمیمی دارم . بنابراین اگر ویزا بشم هر زمانی که جوابم اومد اعلام بازنشستگی میکنم و اگر هم ریجکت بشم نهایتاً تا آخر سال میمونم . 

برام اظهار خوشحالی کرد گفت بهترین تصمیمو گرفتی میدونم بخاطر روحیه ی سخت کوش و هنر شیرینی پزیت خیلی موفق میشی . 

 از تقاضای گواهی اشتغال به کار تو اداره شروع شد . تو این پست  درموردش براتون نوشته بودم .

طی ماجراهایی بالاخره گواهی رو گرفتم . مدارک شخصیمو ترجمه کردم، مهرداد دعوتنامه رو فرستاد و به طفلکی گفتم بره ساختمون اداری ( نمیدونم چیه یه چیزی تو مایه ی شهرداریه اینگار) فیش حقوقی و لیست مالیات و کارت های شخصیشو مهر زد ( این کار رو معمولاً نیاز نیست برای دعوتنامه انجام بدن ولی یه جورایی محکم کاری اضافه تلقی میشه ) 

و برام فرستاد . برای نشون دادن تمکن مالی حدود یکماه 650 میلیون تومن رو تو حسابم خوابوندم و البته بعد از گرفتن گواهی از بانک به دونفری که خیلی خیلی لطف کردن و این وجه رو دراختیارم گذاشتن برگردوندم و برای نشون دادن سورس تامین این وجه فاکتور فروش سکه ترجمه کردم . گردش شش ماهه ی حسابم رو که 27 صفحه بود و سند خونه م و ماشینم و لیست 22 سال بیمه تامین اجتماعی و اینکه اعلام کردم پدرو مادرم هردو بالای 75 سال هستند و گواهی پزشک مامان مبنی براینکه این خانم 30 ساله دیابت داره و دچار عوارض ناشی از دیابت ازجمله تزریق های چشم و شکستگی و جراحی های متعدد استخوان داشته و بنابراین نیاز به مراقبت داره رو هم اعلام کردم . از اون طرف مهرداد دردعوتنامه ش هدف از سفر من رو گذروندن تعطیلات سال نوی میلادی  به مدت سه هفته ، همراه هم و دیدن و گشتن در مونترئال اعلام کرده بود  و اینکه در این مدت من در منزل اون زندگی میکنم و اونم همه جوره من رو ساپورت مالی میکنه . 

با کمک مهردخت مدارک رو  نهم شهریور ماه معادل 31  اگست سابمیت کردیم . حالا باید وقت انگشت نگاری از استامبول میگرفتیم . چند شبانه روز معطل این کار بودیم . سایت خراب میشد، نت ضعیف بود ، اکانتمون رو بلاک میکرد و ... دوستان نازنینم نسرین و سینا هردو لطف داشتند و میخواستن کمک کنند نهایتاً یک شب به وقت ما حدودهای 8-9 شب و به وقت سینای عزیزم صبح خیلی زود درحالیکه لپ تاپشو همراه خودش برده بود بیرون از خونه (چون خونه نبود ولی میخواست برای من وقت بگیره) با هم تماس گرفتیم و وقت بایومتریک ( انگشت نگاری) رو از استانبول برای تاریخ سه شنبه 28 شهریور مطابق با 19 سپتامبر ساعت 16:15 گرفتیم . 

این انگشت نگاری رفتن من یه پست کاملاً جدا لازم داره بس که پر از ماجرا و داستان شد ( فکر کنید مهربانوی تیرماهی بخواد یه کاری بکنه توش داستان در نیاد)

وقتی داشتیم با سینا صحبت میکردیم و ازم میپرسید چه روز و چه ساعتی برات انتخاب کنم و وقت رو بگیرم مهردخت کنارم نشسته بود ، سینا گفت : مهربانو فکر کن سه تا تیرماهی الان دارن رو یه موضوع کار میکنند خدا بخیر کنه این انگشت نگاریت رو 

خلاصه ما انگشت نگاری هم رفتیم و نشستیم به انتظار جوااااب . 

آهان اینو هم بگم از روزی که تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم  شروع کردم با مهردخت زبان خوندن ... نگم براتون که اصلاً کار خوب پیش نمیرفت ، از هم رودربایستی نداشتیم و اصلا کلاس رو جدی نمیگرفتیم 

تا بالاخره  یه استاد نازنین که خیلی دوسش دارم بنام خانم سوگل افتخاری رو پیدا کردم و دارم آنلاین هفته ای  سه روز زبان میخونم 

تو خود سایت نوشته حدود 80 روز طول میکشه تا جواب بیاد . ولی جواب خیلی ها ده روزه میاد و جواب بعضی ها هنوز شش ماه گذشته و نیامده . 


اینایی که براتون نوشتم به همین سادگی اتفاق نیفتاده روزای اول فقط اشک میریختم .. میدونستم که حالا که گفتم میرم ، حتماً حتماً اگر ویزا بشم خواهم رفت و از صد دردصد وجودم ، همه رو میذارم در جهت تلاش و موفقیت ولی فکر دوری از عزیزانم رو که میکردم بی اختیار اشکام راه میفتاد . تقریباً ده روز بعد از اینکه تصمیم گرفتم با نفس رفتم سفر . تمام طول راه رو گریه کردم ولی نفس آروم بود .. وقتی برمیگشتیم برعکس شده بود اون چشماش خیس میشد و من آروم بودم . قبل از اینکه خداحافظی کنیم رفتیم پیش مامان اینا و اتفاقا بردیا و مینا هم اونجا بودن و تا همو دیدیم دوباره زدیم زیر گریه . ننفس یه ده روزی حالش بد بود و هر وقت باهاش حرف میزدم معلوم بود قبلش یه دل سیر گریه کرده وسط حرفاشم هی سکوت میکرد . 

ده شهریور مهرداد اومد ایران و روزهای فوق العاده ای با هم گذروندیم ، اون سفر شمالمون و همه ی یکماهی که خانواده دور هم جمع بودن هم قشنگ بود هم تهش یاد جدایی که می افتادم انگار بدنم رو با چاقو تکه تکه میکردند . 

همه حتی نفس میگفتند راضی هستیم به رفتنت چون شرایط ایران خیلی غیر قابل تحمل شده ، همه بجز بابا که اصلاً راضی نبود و به همین منظور تمام مدت سکوت میکرد . 

تو فکر من البته این بود که برم و بعد از مدتی تلاش و کار بالاخره یه مغازه ی قنادی راه بندازم و بقیه ی خانواده رو ( هرکدوم به یه روش و با توجه به قابلیت و امکاناتشون ) جمع کنم دور هم .. مصلاً آرتین پسر برادرم که امسال کلاس دهمه رو همراه بامادرش تحصیلی اقدام کنیم . برادرم  بردیا رو بعداً به واسطه همسر و پسرش و تخصص خودش که ساختمون و عمرانه و پدر و مادرم رو که خب از امتیاز پدر و مادریشون و مینا و سینا رو هم باز بخاطر تخصص سینا در تاسیسات و مینا رو هم کار درهمون قنادی و ... 

نفس رو خودم ببرم و مهردخت هم که بعد از تمام شدن درسش در اروپا باید راهشو انتخاب میکرد یا بیاد کنار خانواده یا هر تصمیمی که تمایل داشت .... 

خلاااصه این مدت دادگاه  خسارت ماشینم از اون دکتر عوووضی بود ، دزد  اسپیلت و ماجراهاش بود .. مهرداد ایران اومد و رفت و مهردخت جراحی کرد و یکعالمه داستان های ریز و درشت دیگه گذشت . 

طبق اعلام سایت جواب با ید همین روزا  میاومد و سه شنبه 23 آبان مطابق با 14 نوامبر یعنی همین پریشب آمد و بلللللللللللللللللللللللللله 

مهربانو ریجکت شد 

راستش ساعت 5 بود داشتم وسایلمو جمع میکردم از اداره برم بیرون که گفتم بذار قبل از خاموش کردن سیستم یه بار دیگه سر بزنم به سایت و دیدم یه جواب اومده . قلبم داشت از دهنم درمیومد ..رفتم رو جمله ش و دیدم بله کلی عذرخواهی کرده و نوشته رفیوز 

داد زدم بچه هااا ریجکت شدم . همه اومدن دورم میگن گمشووو دروغ نگووو گفتتم بخدااا بابا خودتون بخونید ببینید . 

بعداً میگفتن تو چرااا عکس العملت  یه جوریه انگار  خبر پاس شدنت رو دادددن ؟؟

گفتم چه میدونم شاید خوشحال بودم که بالاخره انتظار تموم شد . 

امیر دوییده اومده میگه : پس بازنشست نمیشی دیگه؟؟ گفتم نه امیر جان ربطی نداره همین چند روز پیش گفتم در هر حااال میرم . 

عکس العمل ها خیلی متفاوت و خوب بود . اولین کس به نفس گفتم : 

- تو داری با یه مسافر کانادا حرف میزنی 

- هااان؟؟ مهربانو جواب اومد؟

-بعععله 

- پاس شدی؟؟ حالا من چکار کنم ؟ 

سکووووت 

-تو هم میای دیوونه 

- بروو بابااا چه راحت حرفشوو میزنی .. حالا تا بیام چکار کنم ؟ 

-دیدم بغض کرد اصلا دلم نیومد طولش بدم 

-نفس جان بیخ ریش خودت موندم .. ریجکت شدم . 

سکوووت 

-برووو اذیتم نکن .

- بخدااا .. میخوای جواب رو واتس اپ کنم؟

- توروقرعان راستشو بگووو 

- بابااا غلط کردم بجان مهردخت دارم راست میگم ریجکت شدم . 

- واای خدا رو شکررر 

- خیلی خرری .. تو همچین نظری داشتی؟ 

-آرره ولی نمیتونستم بهت بگم . چون میدونم رفتنت تصمیم درستی بود . 

نفس من برم به بقیه هم خبر بدم بعدا حرف میزنیم . 

امشب کلاس نداری من میام اونجا . 

باشه عزیزم . 



مینا هول شده همه رو غلط غولوط نوشته 

این موضوع خیلی مفصل تر از این چیزاییه که نوشتم ، مثلا اقداماتی که برای بردن تامی همراه خودم کردم و تحقیقاتم و ... و اینکه اصلاً چه دلایلی برای ریجکت کردنم آوردن و ... 

 ولی دیگه پست خیلی طولانی تر میشه . تو پست های بعد و کامنت ها اونا رو هم توضیح میدم براتون . 

دوستتون دارم بچه هااا و عجالتاً به راه اندازی کافه م خیلی فکر میکنم 


فصل آخرِ همکاری با کشتیرانی

بعد از ظهر چهارشنبه هفدهم آبان ماهه ، دارم مدارک رو بررسی میکنم و اسناد رو پشت سر هم صادر میکنم . 

قسمتی ازعملیات،  در شبکه ی داخلی و مابقی در سایتی که وابسته به اینترنته انجام میشه . صفحه رو باز میکنم . 

اطلاعات کشتی و سفر رو وارد میکنم و هیچ چیز باالا نمیاد . هی رفرش میکنم که اگر گیر و گوری داره رفع بشه ...که  نمیشه. 

- پگاه جان به سیستم شیپ کامرس وصل میشی؟ 

-تا الان که وصل بودم عزیزم . 

- ولی من وارد نمیشم . 

-عه ... منم انداخت بیرون . 

-بهروز تو چی؟ 

- من اونجا نبودم .. بذار ببینم وارد میشه؟

- نه بسلامتیِ همه مون ، سایت به چوخ رفت .

-گندش بزنن .. آخرش بودمااا .. بذار یه زنگ به تابش بزنم ببینم سیستم چه مرگش شد . 

- ولش کن خواهر ، دستشون درد نکنه از صبح داریم مثل تراکتور کار میکنیم ، حالا سیستمم قطع شده تو ول نمیکنی؟ 

همه ریز خندیدیم .. 

بهروز همینطور که از جاش بلند شده بود  با رقص پاسوزنی اومد جلو ... هم نامهربونه ، هم آفتِ جونه .. هم با دیگرونه ، هم قدرم ندونه ندونه ندونه .. 

همه زدیم زیرخنده 

-ولش کن بابااا  بهروززز،  این دختره برات زن نمیشه.

 بهروز کار خودشو می کرد :

-از این کاراش بدم میاد اما چه کنم دوسش دارم ..با دهنش آهنگشم میزنه . 


امیرمدیرمون ،  اومد توسالن .. بهروز گفت:  بیا وسط امیر جمعمون خودمونیه . 


با خنده گفتم : از وقتی این خانوم جدیده اومده ، بهروز در طول روز حناق میگیره، الان دختره پاشد رفت،  این بچه داره یه نفسی میکشه. 

امیر خندید رو به من  گفت :  میای تو اتاق من ؟ 

پاشدم رفتم پیشش . 

- چطوری؟ کارات خوب پیش میره؟ 

-آرره خدا رو شکر . می گذره . 

- ببین الان سماوات صدام کرده بود اتاقش،  نامه ی بازنشسته های امسال اومده . 

- خُب بسلامتی . 

-همه رو تصمیم گیری کردیم . در مورد تو  گفتم 1403 با ما هستیاونم خوشحال شد و تایید کرد. 

- عه .. چرا ازم نپرسیدی امیرجان ؟ 

-نه .. حواسم بهت هست اگر اون برنامه ت درست شد که هر لحظه باشه پامیشی میری،  اینم بین خودمونه...ولی اگراون برنامه ت اوکی نشد که تصمیم نداری بازنشست کنی؟ 

-چرا امیر جان . خیلی خیلی از لطفت ممنونم ولی واقعا نمیخوام 1403 اداره باشم . 

امیر که نیم خیز شده بود اومده بود جلو ، به صندلی تکیه داد .. واااقعاً؟؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ 

- نه  امیر جان، تا از اینجا کنده نشم خودمو پیدا نمیکنم .. بسه دیگه ، نمی تونم همه چیزو با هم مدیریت کنم .. الان احساس میکنم خیلی نصفه نیمه هستم هم تو کار بیرونم ، هم اینجا. 


- ما که نصفه نیمه تو رو نمیبینیم والااا. 

- لطف داری خیلی سعیمو میکنم کم نذارم ولی واقعیتش اینه که مثل سابق به کارای اینجا هم نمیرسم درضمن خیلی بهم فشار میاد . 

-تمومش کنیم؟ 

-اررره .. فکر نکن برام آسونه . دوری از این محیط صمیمی  خیلی  برام سخته ولی خب، نیاز دارم یکمی حواسم به خودم ، مامان اینا مخصوصاً و کاری که دوست دارم انجامش بدم باشه . با این حساب تا 25 اسفند سرکارم . 

-بله . 

هر دو با هم از اتاقش اومدیم بیرون . بچه ها همچنان درحال شیطنت بودن . 


امیر ایستاد وسط سالن . بچه ها خانوم مهربانو (هر وقت بحث جدیه اینطوری صدامون میکنه) سال 1403 با ما نمیمونه . 

خنده ی بچه ها رو صورتشون ماسید . هر کدوم یه چیز ناراحت کننده می گفتن و سعی داشتن منصرفم کنند . 

به مریم که چشماش پر از اشک بود گفتم: 

-عه مریم جون ما کلی در این مورد صحبت کردیم تو خودت همیشه تشویقم میکردی که برای شیرینی پزی بیشتر وقت بذارم .

-میدونم مهربانو ولی خب واقعیت اینه که دیگه هر روز نمیبینیمت . 


امیر گفت من میرم دوباره پیش سماوات بگم بهش و رفت . 


من و بهروز تقریباً 17 ساله با هم داریم کار میکنیم . الان یکساله تو دوتا کوچه رو به روی هم زندگی میکنیم و خیلی وقتا با هم میریم خونه . 

موقع رفتن بهش گفتم : فردا شب سینا یک هفته جلوتر تولد مینا رو جشن گرفته من هم حواسم نبوده فکر میکردم همون موقع خودش یعنی هفته ی بعده . بدو بریم باید سر راه لوازم قنادی هم سربزنیم من امشب باید کیکش رو درست کنم . 


بهروز یکسال و نیم از من جوان تره و قد بلند و هیکل درشتی هم داره،  خیلی اسپرت و شیک لباس میپوشه و کوله پشتی میندازه . همین باعث میشه کمتر از سنش نشون بده .

دوتایی با هم رفتیم لوازم قنادی، خب تو لوازم قنادی همه منو میشناسن و احترام خاصی برام قائلن. بهروز با اون تیپ و قیافه ش یه تاپر تولدت مبارک دستش گرفته بود ،  جلوی فروشنده ها گفت : مامااان از اینا برام میخری؟ 

برگشتم نگاش کردم گفتم خجالت بکش و خندیدم . 

خانم فروشنده با یه تعصب خاصی گفت:  ... عه عه به خانم مهربانوی ما اینطوری نگیدااا دعواتون میکنم ، اتفاقا چقدرم به هم میااید خدا برای هم نگهتون داره . 

ما غش کردیم از خنده گفتم : خدا نکنه این دیوونه بمونه برای من . 

دختره گفت : مگه همسرتون نیستند؟ 

گفتم : نه عزیزم ما 17 ساله همکاریم

هی عذرخواهی کرد . گفتیم : نه بابااا سخت نگیر مشکلی نیست ما از خانواده هامون دیگه نزدیک تر شدیم،  والا خواهر برادرامونو انقدر نمیبینیم که همو میبینیم.


بهروز همه ی وسایل و کارتن  کیک ها رو بغل کرده بود میاورد سمت ماشین . 


بغض کرد گفت : مهربانو خیلی ها تو این سالها رفتند ولی رفتن تو خیلی سخت تره . 


گفتم : برای منم دوری از شماها خیلی سخته میدونی کهچقدر احساساتیم ؟ ولی این بند ناف یه روزی باید قطع بشه ... بسه دیگه نزدیک 23 ساله ... 

*****

فردا شب یعنی پنجشنبه تو مراسم تولد مینا موضوع رو به خانواده گفتم .. همه بهم تبریک گفتن و  اظهار خوشحالی کردن . 

البته به مهردخت که همون شب قبلش گفته بودم  .  اونم از خوشحالی سه دور پشتک وارو زد .. فکر نکنم کسی اندازه مهردخت از این خبر خوشحال باشه . 


فصل جدیدی از زندگی پیش روم باز میشه" فصل آخرِهمکاری با کشتیرانی .  

" فکر اینکه امسال نوروز فکر برگشتن به اداره نیستم ، همه ی سختیشو میشوره میبره" 


پینوشت: اینم کیک تولد مینا جان با تم پاییز 


دوستتون دارم 

نتیجه ی همیاری

سلام عزیزای دل مهربانو 

خدا رو شکر که تعداد حمایت هایی که انجام دادیم، به حدی رسیده که الان میخوام براتون درمورد یکیش بنویسم باید نشونی بدم تا یادتون بیاد . 

یادتونه چند .قت پیش اعلام کردم برای یه خانواده که متاسفانه دوتا از اعضای اون درگیر بیماری خاص شدن و درضمن یه دختر معلول هم تو این خانواده زندگی میکنه دنبال تهیه ی بیمه ی خویش فرما هستیم تا حداقل بخشی از هزینه ی رادیو گرافی ها و آزامایشات و اسکن هاشون باز پرداخت بشه؟؟ 

حدود 12 میلیون نیاز بود و دست به دست هم دادیم و انجام شد . 

طاهره ی عزیز که باهاش در گرگان ارتباط داشتم و در این زمینه کمک میکرد برام فرم بیمه که برای پدر و پسر بچه (که هر دو درگیر بیماری شدن) رو ارسال کرد . 

اومدم بهتون خبرش رو بدم که شاید حال دلتون  تو این روزگار سخت و تاریک که ستاره ی  انسانیت رو به افوله و این موجود دوپا در جای جای کره ی خاکی در حق همه ی هستی ظلم های خواسته و ناخواسته ی فراوونی مرتکب شده ، بهتر بشه . 

دست تک تکتون رو میبوسم که هر وقت لازم بوده ، بی تفاوت رد نشدید و تونستیم دستی رو بگیریم (حالا بماند که هر کدوم داریم خارج از این جمع هم کلی به دور و برمون کمک میکنم )



درضمن اگر هرکدومتون تمایل دارید برای حیوانات زبان بسته ی شهرمون، در زمینه ی امدادو درمان ، غذا رسانی و عقیم سازی کمک نقدی انجام بدید اما جای مطمئن سراغ ندارید من میتونم گروه های معتبر و شناخته شده ای رو که شخصاً باهاشون درارتباطم و به فعالیت واقعیشون آگاهم رو معرفی کنم که کمک های ماهینانه بصورت اندک ( حتی ماهی 20 هزارتومن) انجام بدید براشون .

متاسفانه در حوزه ی حیوانات هم کلاهبرداری خیلی خیلی زیاد شده و خیلی از شیادان پست فطرت به اسم حیوانات زبان بسته پول جمع میکنند و برای نمایش به مردم یکی دوتا حیوان رو امداد میکنند ولی اصلاً حامی نیستند ...

حتی یه چیز وحشتناک تر هم خبر دارم و اون اینه که بعضی هاشون حتی خودشون به حیوان اسیب میزنند و بعد نمایش میدن که ما حیوان رو پیدا کردیم به این صورت و قصد امداد داریم ولی ... 

خلاصه که اگر خواستید حتماً از من بپرسید عزیزای دل . 


از نظر من  کمک به حیوانات اهمیتش از کمک به انسان هاهم بیشتره،  چون بالاخره انسان زبان داره و نهایتاً صداش درمیاد و تقاضای کمک میکنه ولی حیوانات  زبان بسته ند و وااااقعا مظلوم و بی دفاعند 

**********

قبلاً هم گفتم که من و مهردخت به دیدن فیلم های مارول علاقمندیم . روز جمعه فیلم 3 Guardians of the Galaxy  رو دیدیم که کلاً درمورد ظلمی که بشر برای آزمایشات روی حیوانات مرتکب میشه ست . 


این فیلم بینهایت لطیف و غمگینه . لطیف از بابت اینکه یه گروه انسان های کهکشانی (مثبت) برای نجات دوستشون که یه راکونه از جون مایه میذارن ، غمگین از این بابت که در خلال فیلم نشون میده که گروه دیگه ای از انسان های کهکشانی (منفی) برای پیشبرد اهدافشون و آزمایشات خاص چه بلایی سر حیوانات معصوم میارن 


پیشنهاد میکنم اگر به این موضوع و دیدن فیلم با جلوه های ویژه ی خیلی ویژه  ، علاقمندین و درضمن اعصابتون قویه و مثل من نمیشینید هااای هاای اشک بریزید حتماً ببینیدش . 

راستش من و مهردخت خیلی با اکراه فیلمو شروع کردیم چون میدونستیم درمورد زندگی راکونه و فکر میکردیم ای بابا حالا حتما بچه بازی ساختن و انقدر انیمیشن بکار بردن که لوس شده ولی واااقعا بی نظیر بود . 


فقط موندم تو کار همین موجود دوپا که از این طرف چنین فیلمی میسازه و خودش اذعان داره چه بلایی سر هستی و کهکشان اورده از اون طرف بازم به کثافتکاریاش ادامه میده 


هیچی دیگه .. بگم که خیلی دوستتون دارم . 


راستی بذارید یه ذره  شیرینش کنم و براتون فیلم دسر پسته ی تک نفره ای که سفارش داشتم و خیلی خوشگل شد رو هم براتون بذارم و برم که همه ش از تلخی ها ننوشته باشم





این مدت که نبودم

سلام به روی ماه تک تک دوستان نازنینم 

این مدت که نبودم ، دستم بندِ دخملی بود . مهردخت یه جراحی داشت که یه سری مقدماتش رو باید آماده میکردیم و بعدشم که جراحی انجام شد و به دنبالش نقاهت و ... 

 خدا رو شکر حالش خوبه ، جراحیش  از نوع زیبایی بود، و مشکل سلامتی نداشت . 


 اخلاق مهردخت با من کاملاً متفاوته هر قدر من،  در اطلاع رسانی مخصوصاً از نوع پزشکی راحتم، مهردخت اینطوری نیست .. به هر حال من پروردگارِ برون گرایی و مهردخت پروردگارِ درون گرایی هستیم 


اگر خودم جراحی داشتم الان اینجا پر میشد از توضیحات الف تا ی با رسم شکل ، ولی خب چه کنم که حفظ حریم شخصی بیمار بسیار واجبه ( چه فاز خانم دکتری هم  گرفتم من  )

****

من درمورد جراحی های زیبایی،  نظرم اینه که صرفاً برای اصلاح ناهنجاری باید استفاده بشن واگر قسمتی از بدن فرم معمولی و طبیعی داشته باشه اصلاً  ارزش  نداره  آدم خودش رو درمعرض انواع اتفاقات ناخوشایند که از عوارض پیش بینی شده و نشده ی جراحیه قرار بده .


 خیلی وقتا فرم ظاهری بدن ما،  یا به دلایل ژنتیکی ، یا بابت عوارضِ  اتفاقات دیگه ای  از فرم طبیعی خارج میشه که لازمه اصلاح بشه .. بنظرم با توجه به سن و موضوع عمل،  خیلی هاشونم زیبایی محسوب نمیشن ولی خب، در دسته ی زیبایی قرار میگیرند . 

مثلاً عمل بلفارو پلاستی یا برداشتن پوست اضافه ی پلک،  عمل زیبایی حساب میشه ولی بنظرم وقتی کسی (خانم یا آقا فرقی نداره) در سن 20 سالگی بصورت ژنتیکی پوست اضافه ای روی پلکش داره دیگه صرفاً زیبایی نیست یا مثلاً بعضی ها گوش های خیلی بزرگی دارند که اندازه ش از حد نرمال خارجه. 

 خب چرا بعضی ها درک نمی کنند و  هی میگن  حالا لازمه عمل کنی؟؟ بله لازمه ، چیزی که نرمال نیست  باید اصلاح بشه .  طرف از ظاهر خودش ناراحته و اعتماد بنفس لازم رو نداره . من کاملا با این تصمیم مهردخت موافق بودم و وقتی دو سال قبل عنوانش کرد بهش قول دادم که شرایط رو فراهم کنم . 

بگذریم ...


همین چهارشنبه گذشته یعنی 26 مهر عمل انجام شد و مهردخت پنجشنبه شب مرخص شد . 

تقریباً نیم ساعت قبل از رفتن،  به پدرش خبر داد، خودش میگفت:  مدتی بعد به پدرم میگم و اصلاً لزومی نداره چیزی بدونه وقتی که در زمینه ی مقدمات عمل هیچ همکاری نکرده . 

اما بنظر من بهتر بود که خبر میداد . خلاصه که تلفن کرد به پدرش و گفت من تا یکساعت آینده عمل میشم . 

میتونم قیافه ی جا خورده ی آرمین رو تصور کنم . یکمی که از شوک دراومد گفت: ولش کن مهردخت مگه واجبه !

مهردخت هم از این طرف میگفت : بله واجبه و به همین دلیل  بهت نگفتم  دارم انجامش میدم ، چون همیشه همینو میگی و درکش برات مشکله . الانم به جای اینکه بگی به سلامتی ، میگی این کارو نکن .اصلاً کاش به حرف مامانم نمیکردم که اصرار کرد بهت بگم . ..

متاسفانه انگار تلفن پدرش رو آیفون بود و مادر بزرگش شنید ماجرا رو 

از لحظه ای که مهردخت از بیهوشی دراومده داره پیام های تبریک  فامیل  پدرش رو جواب میده 

یه دور هم  تلفن کرد به مادر بزرگش که خدا رو شکر تلفن رو برنداشت چون مهردخت آماده نشسته بود سر طشت رختشویی با مقادیر قابل توجهی پودر شوینده و وایتکسِ خالص،  جهت شست و شوی مادر بزرگ 

در عوض تلفن کرد به پدرش و عملیات شست و شو رو روی پدرش به نیابت از مادر بزرگ اجرا کرد . 

بنده خدا پدرش هم انگار جای رودربایستی دار بود نمیتونست حرف بزنه هر چی مهردخت گفت با جملاتی نظیرِ: اشکال نداره باباجون تبریک که خوبه ، مهم نیست تازه باید خوشحالم باشی  میتونی پزشو بدی و نهایتاً وقتی دید مهردخت کوتاه نمیاد با جملاتی نظیر: حق داری بابا جون،  من تذکر میدم . 

عجب آدمایی هستن حالا چرا هی تبریک میگن و ... غائله رو ختم کرد . 


به مهردخت گفتم : ببین خودت عین بچه های خوب عکس میگرفتی میذاشتی اینستات دیگه 

مهردخت یک چپ چپی نگاهم کرد که گفتم الان بخیه هاش باز میشن 

اما انصافاً پدر مهردخت خدمات پس از حادثه ش عالیه . میاد میره کمک میکنه و حواسش به مهردخت هست ، مثلاً همین از دیروزکه  اومدم سرکار ( آخرین روزکارم سه شنبه بود) اون رفته پیش مهردخت و هواشو داره 


این عکس رو وقتی منتظر پذیرش بیمارستان بودیم گرفتیم 



اما شیرین ترین قسمت عمل مهردخت این بود که وقتی دستبند مخصوصش رو بستن،  ازشون خودکار گرفت و اینجوری اطلاعات رو اضافه کرد :



اینم یکشنبه بعد از ظهره که داشتیم میرفتیم خدمت آقای دکتر تا اولین چک آپ بعد از عمل رو انجام بده 



دوستتون دارم .