دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود


دلنوشته های مهربانو از آشنایی تا جدایی


خاطرات ده سال زندگی مشترک ، با پدر دخترکم ... این با ارزش ترین میراث من برای اوست

در اینجا بخوانید 

دنیای واقعیِ، مجازی ها

سلام به دوستان عزیزم 

از هفته ی پیش سه شنبه بعد از ظهر تا دیروز بعد از ظهر که یکشنبه بود ، سفر بودم . 

میدونید که من سفرهای نوروزی رو بعلت شلوغی شهر ها و اب و هوای ناپایدار و عمدتاً سرد فروردین ماه، دوست ندارم . مگر اینکه سفر جنوب باشه و حتماً با یه تور درست و درمون باشه . البته  بخاطر سفارش های شیرینی هم نمیتونستم برنامه ای بذارم .

ولی بجاش ، سفر رو در اردیبهشت خیلی دوست دارم . 

هفته ی پیش ، محمود آباد بودم و جاتون خالی هواعالی بود و خیلی بهم خوش گذشت .. مخصوصا که این اولین بار بود که کارمند نبودم و از نگرانی برگشتن به اداره هم خبری نبود


***

من یکی از  وبلاگ نویس ها ی  نادری هستم که بعد از نوزده سال ، هنوز دارم مینویسم ، نمیدونم عمر بلاگستان در ایران به چه سالهایی برمیگرده ولی خیلی قدیمی تر از من هستند که الان در تلگرام کانال دارند یا در اینستاگرام صفحه ای برای نوشتن ، و دیگه کلاً از دنیای وبلاگ نویسی رفتن .

 چند نفری  هم که کلاً از دنیای ما زنده ها رفتن


 مثل نسترن جان که با نام مارال و زندگی مینوشت و درگیر دیابت بود و متاسفانه در ایام کرونا از دست دادیمش  البته نسترن هم چند سالی بود که دیگه نمینوشت و ما از طریق تلگرام حال همدیگه رو میپرسیدیم . 


یا روژین عزیزم که خیلی قبل تر از این ، از دنیا رفت و من هنوزم لینک وبلاگش رو از گوشه ی وبلاگم پاک نکردم ... ایناهاش همین سمت راست قاطی لینک های دیگه " مهربانی شما چه رنگی ست؟"


اما یه وبلاگ نویس خیلی قدیمی تر از ماها داشتیم بنام ویولت که طرفدارای خیلی زیادی داشت ، نویسنده ش شراره رضوی بود، مبتلا به ام اس و با نام مستعار ویولت مینوشت . متاسفانه ویولت  هم دیروز از دنیا رفت . 


دریک کلام،  ویولت سرشار از زندگی و امید بودحتی همین چند روز آخر عمرش هم امید داشت بالاخره یه دارویی چیزی بیاد که همه ی آثار این سالها بیماری رو از وجودش پاک کنه  .. 


ما تقریباً همسن و سال بودیم . من یکبار دیده بودمش ، چند سال پیش  یه چیزی حدود 14-15 سال قبل، که یکی از خواننده های مشترکمون بنام مرجان اومده بود ایران و دوست داشت هردومون رو ببینه ، با هم قرار گذاشتیم . 


بعد از اون دیگه ارتباطی نداشتیم و من تمام این سالها جسته و گریخته توسط یه دوست مشترک دیگه مون، از حالش با خبر میشدم . متاسفانه بیماریش خیلی پیشرفت کرده بود . 

در خلال این سالها، پدرش از دنیا رفت و مادرش هم به آلزایمر شدید گرفتار شد .

ظاهراً،  ویولت دوتا برادر داشت ، یکی داخل  و یکی هم خارج از کشور . این سالهای اخیر با نبودن دارو و گرون شدن امکانات و تجهیزات پزشکی زندگی خیلی سختی رو تجربه کرد ، مدتی رو در آسایشگاه گذروند و بعد از اینکه دیگه از پس مخارج اونجا هم برنیامد دوباره به خونه منتقل شد . 

و از خوب روزگار،  یه پرستار بسیار جوان داشت که فکر میکنم از هر خواهری بیشتر درحقش محبت کرد و به گفته ی دوست مشترکمون خیلی بیشتر از وظایف و حقوقش  درکنار ویولوت بود و حتی الان   یه جورایی حتی صاحب عزاست . 


درضمن، این سالهای آخر ویولت با کمک هایی که همین دوستان قدیمی براش واریز میکردند ، زندگیمیکرد  و تامین میشد . 

نمیدونم بجز همین دوست مشترک من و ویولت که الان بین شماست ، کسی ویولت رو میشناخته ؟ یا وبلاگش رو یادشه؟ 


میدونید چرا اینا رو برای شماهایی که احتمالا 99 درصدتون اصلا ویولت رو  نمیشناسید نوشتم؟ 


برای اینکه به خودم یاداوری  و به شما تاکیدکنم  که ما دوستان مجازی گاهی از هر دوست حقیقی ، حقیقی تریم . 

این چند روز که من سفر بودم ، متاسفانه نت و وقت درست و درمونی نداشتم که با دوست مشترکمون مثل همیشه گپ بزنم . دیروز  تو راه برگشت بودم که برام نوشت : من یه دوست عزیز رو از دست دادم . 

با ناراحتی ازش پرسیدم کی؟ و نوشت : ویولت . 

دقیقاً همین روزایی که من در دسترس نبودم و دوستم نیاز به وقت بیشتری داشت برای همدلی و دوره کردن همه ی این سالها رفاقت من نبودم

دوست مشترکمون با ویولت ادعای دوستی داشت و تا اخرین نفس های اون درکنارش موند .. اگر چه ایران نبود ولی با کمک های مالی و با وجود مثبت و حضور معنویش التیام روزای سخت ویولت بود .. 

آرره ما قدیمی ها اینطوری رفیق میشیم و رفیق میمونیم . 

من چقدر خوشبختم که دوستی مثل تو دارم سینا جان ... من چقدر خوشبختم که دوستای عزیزی مثل شما دارم . سرتون سلامت 


دنیای کوچک ما

سلام دوستان نازنینم ، تنتون سلامت و ایام بکامتون باشه 

تو این مدت تقریباً یک هفته ای چند تا موضوع جالب پیش اومد که گوشه ی ذهنم یادداشت کرده بودم که حتماً بیام براتون تعریف کنم . 

تقریباً یکی دوماه قبل از پایان سال که بازنشستگی من قطعی شده بود، یه روز با مامان که صحبت میکردیم گفت : پیش از تو داشتم با فرنوش صحبت میکردم خیلی برات سلام رسوند و گفت: متاسفم که وقت بازنشستگیت رسیده، ولی نگران نباش حالا تلاشت رو بکن شاید بتونی رای مدیراتو برگردونی و بازم بمونی اداره . 

اولش متوجه نشدم مامان چی میگه ، فکر کردم اشتباه شنیدم . گفتم: چی مامان؟؟ فرنوش چی گفت؟؟ دوباره حرفاشو تکرار کرد . 


آهان راستی فرنوش دختر یکی از دوستای مامانه از بچگی تا قبل از ازدواج هامون ( که تقریباً هم زمان هم بود ) خیلی باهم رفت و آمد داشتیم . فرنوش از من چهارسال -بزرگتره ولی وقتی با هم بودیم نه از نظر ظاهر و نه از نظر رفتار و شخصیت، این چهار سال اختلاف به چشم کسی نمی اومد . هر دو تقریباً هم قد و قواره بودیم تو سن حدودای 17-18 سال به بالا هم که صورت هامون نشون نمی داد ..تفاوت های فکریمون این بود که من دوست داشتم تا مقطع دکترا درس بخونم و بعد تو اواخر دوران دانشجویی یه ازدواج منطقی و آمیخته به عشق و احترام  با اختلاف سنی نهایتاً پنج سال، داشته باشم و یه جورایی تو گروه پزشکانی باشم که بدون مرز و یا بامرز خودم و همسرم   وقف انسانهای نیازمند باشیم و این داستان های آرمانی . 

فرنوش هم در رشته ی علوم انسانی مرتب درجا میزد و هدفش ازدواج با یه پسر آفتاب مهتاب ندیده و عاشق پیشه ی پولدار  و البته با اختلاف سنی هفت تا ده سال و به صورت هر چه سریییعتر بود . 

خلاصه من بیست سالگی در نهایت ناباوری با آرمین که با همه ی معیارهای من زمین تا آسمون ( حتی با اختلاف سنی 9 سال) تفاوت داشت ،  ازدواج کردم و همون موقع فرنوش با یه آقا پسری که تقریباً یکسال از خودش کوچکتر بود آشنا شد که اصلاً شبیه رویاهاش نبود و با مخالفت شدید خانواده ی اون پسر ازدواج کردن . 

من و فرنوشی که حتی دیپلمش رو هم به زور گرفته بود هر دو رشته ی حسابداری قبول شدیم !

برای هر دومون عجیب بود چون من که قرار بود پزشکی بخونم و فرنوش که چهارسال از دیپلمش گذشته بود واصلاً قصد ادامه تحصیل نداشت(ولی چون خانواده ی همسرش بخاطر نرفتن دانشگاه تحقیرش میکردن) هر دو در یک مقطع قرار گرفتیم (ببین کار روزگاروووو)!

داستان کارمند شدن منو که میدونید ، فرنوش هم هر چی خانواده ی همسرش اذیتشون میکردن بجاش همسرش یه عمو داشت که مرتب زیر بال و پرشون رو میگرفت .. فرنوش هم از همون اواخر دانشجوییش رفت تو شرکت عموجان و شروع کرد در همون حوزه ی مالی کار کردن . 

برگردیم به موضوع بازنشستگی من و حرفای فرنوش .. خلاصه من دیدم مامان بازم همون حرفا رو از قول فرنوش تکرار کرد .. گفتم : مامان فرنوش حالش خوبه؟ این حرف چیه؟؟ متاسفم و سعی کن دل مدیرا رو بدست بیاری و ... 

گفت : والا منم بهش گفتم ، مهربانو خودش میخواد بازنشسته بشه و تازه مدیرشونم گفته میخوای حالا بیشتر فکر کن و مشورت کن با کسی ، مهربانو هم گفته اصلاً نمیخوام چون همین امسالم مشورت کردم که دوباره موندم و امسال به هیچ عنوان نمیخوام ادامه بدم . 

فرنوشم گفته : باورم نمیشه مگه ممکنه ادم خودخواسته همچین کاری با خودش بکنه . 

اون روز پشت تلفن یه دوتا بدو بیراه هم نثار فرنوش کردم و خندیدم و گفتم نه انگار واقعا فرنوش دیوانه شده و تمام شد تا چند شب پیش که مامان گفت: مهربانو خاله اینا فردا عصر میان پیش من فرنوشم بعد از صد سال بالاخره تونسته هماهنگ کنه و بیاد تو هم میای؟ گفتم:  آره دلم براشون تنگ شده خوشبختانه سه تا سفارش دارم که دوتاش رو حدودای ظهر باید ارسال کنم و یه دونه شو بین  ساعت سه و چهار دیگه کاری ندارم همون ساعت سه میفرستم و میام . 

داستان حرفای فرنوشم یادم رفته بود . 

خلاصه رفتم پیش مامان و خاله اینا هم اومدن .. فرنوش بغلم کرد گفت: آخ عزززیزم ، بمیرم برات شنیدم که بازنشست شدی ، عیبی نداره درست میشه همه چی . 

من یهو همه چی یادم اومد . 

از بغلش اومدم بیرون 

- گمشووو فرنوش  خل شدی تو هم ، دو ماه پیش مامان پیغامتو بهم داد ، اصلا باورم نمیشد حرفات الان بازم داری میگی !

عوض تبریک گفتنته ؟؟ چی میگی واسه ی خودت ؟؟

-خب دلم میسوزه آخه حیف نبوووود؟؟

- چی حیف نبود؟ همچین میگی انگار بیماری صعب العلاج گرفتم !

- نه بابااا دور از جونت ولی خب حیفم میاد. 

-برو لباستو عوض کن من چای بریزم بیام ببینم چی میگی من اصلا سر از حرفای تو درنمیارم . 

بعد از یکمی چاق سلامتی با خاله و بقیه و پذیرایی نشستم با فرنوش به حرف زدن . 

-فرنوش جان میشه بهم بگی دقیقاً منظورت از این همه دلسوزی چیه؟

-خب آدم سرکار نره پس چکار کنه؟ احساس بطالت و بیهودگی رو چکر کنه؟ 

-فرنوش جان مگه تو نمیدونی من قنادی میکنم 

-چرا میدونم ولی تا کی میخوای قنادی کنی ؟

-تا هر وقت توانشو داشته باشم مگه تو تا کی میخوای بری شرکت؟ 

-دلت برای کار و چالش هاش تنگ نمیشه؟ 

- نه برای کار نه واقعا .. برای دوستام چرا ولی اونم انقدر سرم گرمه و برنامه دارم و تازه با اونا هم در ارتباطم که این یکماهه اصلا مشکلی ندارم . 

- مهربانو من همه ی قلبم برای کارم می طپه .. باور کن ساعت کار تموم میشه که کلی میمونم اونجا ولی وقتی دیگه مجبورم بیام خونه ناراحتم . 

-عجیبه تو خونه زندگیت رو هم دوست داری و نمیتونم بگم از خونه ت فراری هستی ولی واقعا من دارم دلم برای تو میسوزه چون یه وابستگی بیمارگونه ای به کارت پیدا کردی .تهش که دیگه باید سی سالگی بذاری بیای بیرون اون موقع چکار میکنی؟ 

-نمیدونم حالا تا اون موقع یه طوری میشه 

-نه واقعا جدی بهش فکر کن ما تو اداره داشتیم کسانی رو که موقع رفتن عزا گرفتن و انقدر خودشون و مارو اذیت کردن که اصلا حاضر نیستیم اسمشونو دیگه بیاریم 

- چی بگم من موقع خوابم هی دارم کارامو تصویر ذهنی میکنم که صبح وارد میشم چکار کنم چکار نکنم . 

-من اصلاً برام مهم نبود .. وایسا ببینم شاید تو اونجا رو واقعا مال خودت میدونی و اینهمه بهش عشق و عرق داری؟؟ 

-آره خب .. همین حس رو دارم . 

-ولی اونجا مال عموی فریبرزه و تو از پرسنلشی . 

-میدونم .. آخه خیلی هوای منو دارن .. همه چی برای من مهیاست و حرف حرف منه . 

-خب شاید همین دلیلش باشه .. ولی به هر حال بهت توصیه میکنم برای بازنشستگی خودت رو اماده کنی والا اینهمه تعصب و وابستگی به بچه هامونم خطرناکه وای به حال کارمون . ضمن اینکه یادت باشه من برای یه مجموعه ی دولتی-خصوصی کار میکردم و اصلا چنین تعصبی به کارم نداشتم . اون کاری که تو داری اونجا انجام میدی ما تقریباً 250 نفر بودیم که انجامش میدادیم .

****

نکته ی این موضوع برای من این بود که ببینید با ایجاد انگیزه در پرسنل آدم میتونه در سیستم چه تحولی ایجاد کنه !!! 

قبول دارم که رفتار فرنوش اصلا نرمال نبود و اینهمه حساسیتش به کار حالت بیمارگونه و وسواس پیدا کرده ولی از طرفی ما که در سیستم های مرده داریم کار میکنیم چقدر بی انگیزه و آسیب رسان هم به خودمون هم به سیستممون هستیم .. شاید برای همینه که تقریباً تو هیچ اداره ای کارها اون طور که باید تمیز و درست انجام بشن نمیشن .

اگر صاحب کسب و کار هستید  این نکته رو حتما مد نظر داشته باشید که ایجاد انگیزه چقدر میتونه حال مجموعه رو متحول کنه .. یادم باشه شاید یه روزی تو کافه دال به دردم خورد

****

اما موضوع جالب بعدی اینه که چند روز پیش مهردخت با دوستش رفته بود کافه . یه دختر خانمی همسن و سال خودش میاد سر میز و به مهردخت میگه ببخشید خانم یه سوالی دارم ، اسم مامان شما دریاست؟؟

قیافه ی مهردخت فقط 

میگه:  بله ببخشید شما؟ 

دختر خانوم ناز هم میگه : مامان من دوست مامان شماست درواقع سالهاست خواننده ی وبلاگ مامانتونه .. همین امروز داشتیم درمورد شما و مامانم صحبت میکردیم و عکساتونو میدیدیم . 

هیچچچچی دیگه .. با هم آشنا شده بودن و هر دو از این اتفاق متعجب و هیجان زده . 

من و مامانش هم وقتی فهمیدیم ، تند تند به هم پیغام میدادیم 

مهردخت اومده بود میخندید میگفت: گه گفتی من و دوستای مجازیم؟؟ آررره؟؟ این دوستا که از صد تا حقیقی ، حقیقی ترن 

ببین مامان اگه من امروز نمیرفتم، اگه دختر دوستت نمیاومد، اگه هر دو یه کافه نمیرفتیم، اگه اصلا تو ساعت های متفاوت میرفتیم، اگه امروز عکسای ما رو دوباره نمیدیدن... 

بنظرت اتفاقیه همه ش؟؟ گفتم نمیدونم مهردخت .. فقط اینو میدونم که خیلی دنیای کوچیکی داریم 

***

دوستای نازنینم قربون محبتتون برم که میشه گفت 80 درصد سفارشای من از طرف شماست .. قربون تک به تکتون که اینهمه لطف دارید و امیدوارم واقعاً سربلند باشم و همگی شیرینی های منو دوست داشته باشید و کامتون همیشه تو زندگی شیرین باشه . 

تا حالا کیک با دکور وینتیج درست نکرده بودم .. درست کردم و تونستم از پسش بربیام . اولین بارم بود مطمئنم دفعه های بعد بهتر میشه 




مامان خانومی و مهمونیش

چون خیلی تو کامنت ها آدرس پیج شیرینی دال رو خواستین 

daalpastry@

*************

برای دیروز که جمعه بود مامان مصی خانواده ی خاله رو دعوت کرده بود . خاله چهارتا بچه داره که همه متاهلند . از ته تغاریش نوه نداره ولی از دوتا دخترش، سه تا نوه داره و از اون یکی پسرش هم دوتا . 

بچه های خاله م یه پسر عموی نازنین بنام امیر دارند که اونم متاهله و یه دختر خانم 16 ساله دارند . من و مژگان،دختر خاله م  از بچگی  تا قبل از ازدواجمون همیشه با هم بودیم . امیر هم با وجودی که پسر عموی مژگان ایناست ولی خیلی خونه ی خاله م رفت و آمد داشت اینه که یه جورایی با من هم دوست بود . یادش بخیر اون سالی که من قرار بود مهرماه برم سال دوم دبیرستان ، مامان  بابا و بقیه ی بچه ها یه سفر طولانی پنج ماهه با کشتی رفتند و چون تقریباً دوماه بعد از شروع سال تحصیلی برمیگشتن ، نشد من باهاشون برم . بنابراین من رفتم اون مدت رو خونه ی خاله اینا زندگی کردم . من و مژگان و امیر و یکی از خواهرای امیر که ازدواج کرد و ایران رفت ، هفته ای چند شب رو با هم بیرون میرفتیم یا فیلم میدیدیم و بطور کلی همه ی وقت ما چندنفر با هم میگذشت .امیر پنج سال ، مژگان چهارسال و سیما خواهر امیر سه سال از من بزرگتر بودن  برای همین خیلی با هم دوستیم . مامان دیروز امیر و خانواده ش رو هم دعوت کرده بود . قدیمی های وبلاگ حتماً یادشونه که مامان مصی من مادر واقعیش رو در شش سالگی از دست داده و یه زنعمو مریم  داره که بعد از فوت مادرش، زحمت مادری رو براش کشیده و ضمن اینکه ما همگی عاشقانه دوستش داریم و مادر بزرگ خودمون میدونیمش حتی چند سال اول به دنیا اومدن مهردخت هم کلی زحمت مهردخت  رو هم کشیده ... یه زمانی ما همسایه ی هم بودیم و شب ها زنعمو مینشست کنار تخت مهردخت و دستشو میگرفت تا مهردخت خوابش ببره ، بعد میرفت طبقه ی بالا خونه ی خودش . از این رو دیروز زنعمو هم دعوت بود 


بردیا و مینا و مهرداد هم با سه تا بچه های دیگه ی خاله م تقریباً همسن هستند ، میخام اینو بگم که الان اگه خونه ی مامان مهمونی باشه یا خونه ی خاله ، هیچکس برای نیامدن بهانه نمیاره چون درواقع جمع میشیم که دوستانمون رو ببینیم و همه ش بحث فامیل بازی نیست . 

خلاصه که با خودمون تقریباً 30 نفر میشدیم . 


من این هفته هم خدا رو شکر هفته ی پر از سفارش کیک و شیرینی بودم . روز پنجشنبه صبح 4-5 تا سفارش رو ارسال کردم و تقریباً ساعت دوی بعد از ظهر رفتم سمت خونه ی مامان اینا که یکمی کمکش کنم  ظرف و ظروفش رو  دربیارم و آماده کنم .  امکان و توان  پخت و پز در منزل برای این تعداد مهمون رو نداریم قرار بود  غذا از بیرون بگیریم ولی آماده کردن سبزی خوردن و سالاد و بورانی اسفناج و یه میرزا قاسمی بعنوان پیش غذا هم بود . 

حالا خودم همه ی روزای قبل رو مثل تراکتور کار کرده بودم و لی طفلک مینا هم حال خوشی نداشت و رفته بود زیر سرم، مهردخت هم که جایی کارداشت ، خلاصه  چاره ای نبود جز اینکه تنهایی برم و درواقع کار زیادی هم نداشت دیگه 


رفتم خونه ی مامان اینا ، چشمتون روز بد نبینه دوتا کیسه ی بزرگ سبزی گذاشته بود وسط اتاق . میگم مامان اینا چیه؟ میگه: رفتم تره بار فرمانیه، خیلی سال بود نرفته بودم بسته بودن و تعمیرات داشتن . دیدم چه قیمت ها مناسبن . باورت میشه همه ی این سبزی ها رو 250 تومن خریدم ؟ 


میگم مامااان شما چند ساله سبزی پاک کرده میخری الان که فردا مهمون داری این چه کاریه؟؟

آخه تو اینهمه جراحی کردی الان چند ساعت میخوای سبزی پاک کنی بعد کلی ویزیت دکتر بدی و درد هم بکشی؟؟

گفت :گرفتم دیگگگه 


سرتون رو درد نیارم اولاً که اسفناج هایی که خریده بود رو میخواستم پاک کنم از لابه لاش یه نصفه پاره آجر دراوردم ، ثانیاً سبزی ها رو که باز می کردم بخار گرم از بینشون میومد بیرون و همه لیچ افتاده بودن ، نمیدونم چقدر مغازه دار گذاشته بود زیر افتابی چیزی که به این روز دراومده بودن 

چقدر دور ریخته م خدا میدونه 

هیچی دیگه تا ساعت نه و نیم اونجا بودم و هلاک شدم تا کارها انجام شد . به مامان میگم چرا کودک آزاری میکنی؟ 

میگه : من ؟؟

گفتم بعله.. من چی هستم اینجا پس؟؟


داشتم از خونه شون میومدم بیرون گفت یه چیزی میخوام بگم روم نمیشه 

گفتم: جااانم بفرمایید شما جون بخواه ، دمار منو که درآوردی 

گفت: یه دسر درست میکنی برای فردا؟ 

گفتم : واقعا تصمیمشو داشتم مامان ولی الان خیلی خسته م برای شنبه هم سفارش دارم . نمیدونم کی کارامو انجام بدم ولی نگران نباش . 

رسیدم خونه خمیر اسلایس رافائلو که باید حدود ده ساعت استراحت میکرد و صبح قبل از رفتن خونه ی مامان اینا درستش کرده بودم رو پهن کردم تو سینی مخصوصشو گذاشتم تو فر .  بعد مواد رویه ش رو آماده کردم و دادم روی کراست و گذاشتم یخچال تا بعداً برش بخورند و اماده بشن برای ارسال . 

ساعت نزدیک یازده بود ، به خودم قبولونده بودم که دسر بی دسر . ولی یه چیزی تو سرم ول ول میخورد و نمیذاشت راحت باشم . 

به فکرم رسید روکر موز درست کنم . 

همه ی مواد رو داشتم ولی ژله ی موز نداشتم بیسکوییت هامم کم بود . 

تلفن کردم سوپر ، گفتم : عه چه خوبه باز هستید .. من ژله ی موز میخوام . گفت : فقط یه امشب رو این موقع میفرستم ، توروخدا دیگه این موقع خرید نکنید . 

گفتم ای واای بچه ها خسته ن ؟ میگردم ببینم اسنپ مارکت کجا بازه ولش کنید . 

گفت : نه بابا ، یه وقت گیر نمیارید سفارش مردم میمونه .. (بنده خدا سوپر محلم دلش شور سفارشای منو میزنه )

بحث خستگی نیست . پریشب قمه گذاشتن زیر گردن شاگردم همه ی جنساشو گرفتن .. خدا رحم کرد یه ماشین از بچه های محل رسیدن یارو فرار کرد . 

گفتم  وااای همین کوچه خودمون؟؟ گفت بعععله . 

گفتم : عیب نداره عوضش امنیت داریم 

خلاصه ژله ی موز و بیسکوییت ها رو آورد،  مواد پایه ی دسر رو درست کردم و گذاشتمش یخچال . ساعت رو کوک کردم برای شش صبح . 

ساعت شش  بیدارشدم تخم مرغ ها ، پودر قند و آرد رو گذاشتم بیرون تا هم دمای محیط بشه و سفارش کیک تولد فردا رو شروع کنم . 

بعد  رویه ی دسر رو درست کردم و گذاشتم یخچال تا ببنده . 

صبحانه خوردم بعد  کیک فردا رو گذاشتم تو فر تا اون بپزه....قسمت جدید سریال رو دیدم  کیک رو از فر درآوردم و  گذاشتم سرد بشه .. به مهردخت التماس کردم شروع کنه به اماده شدن تا ان شالله بی حرف پیش دوساعت بعد اماده باشه 

تمیز کاری ها رو انجام دادم و رفتم دوش گرفتم  کیک خنک شده رو سلفون پیچ کردم رفت تو یخچال که استراحت کنه . آماده شدم یه بیست دقیقه ای به حالت التماس نشستم رو به روی مهردخت که داشت خیلی ریلکس و شاااد آماده میشد و ساعت دوازده و نیم  دسر رو برداشتیم اومدیم بیرون . 


مهمونی خیلی به همه مون خوش گذشت ، کلی دلمون برای هم تنگ شده بود و خبر نداشتیم ... 

ساعت نه شب بالاخره ما هم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه ی خودمون . 

خونه ی مامان اینا بودیم ، مامور بیمه ی اداره تماس گرفت گفت : فردا نه و نیم ده صبح بیا تامین اجتماعی شعبه ی شمیران تا کارهای مربوط به حقوقت انجام بشه . 

رسیدیم خونه ، کیک رو خامه کشی و تزیین کردم گذاشتم تو جعبه و برای استراحت نهایی رفت تو یخچال . سینی اسلایس های رافائلو رو اوردم برش زدم و چیدم تو ظرف های مخصوصش و دیگه رفتم خوابیدم . 



امروز صبح رفتم سازمان تامین اجتماعی ، مامور بیمه هم اومد و کارهای مربوطه رو انجام دادیم . از دیدن محیط اداری موهای تنم سیخ شد و خدا رو شکر کردم دیگه اداره نمیرم . 


یکساعت پیش با مشتری عزیزم هماهنگ کردم و گفتم کیک آماده ست .. الان دارم براتون مینویسم و منتظرم تا کیک برسه خونه ش .. گویا سالروز تولد یه آقای 45 ساله ست .(دیگه حسابش از دستم در رفته چند تا از این کیک درست کردم ، نمیدونم چرا انقدر همه دوسش دارن فکر کنم بخاطر مینی مال بودنشه)

 

الهی دل همه شاد باشه و زندگی هاشون مثل شیرینی های من شیرین باشند 


اگه بدونید چه حال خوبی میشم با دیدن پیام های اینطوری ولی اینم بگم که اگر براتون شیرینی درست کردم و انتقادی داشتید هم با گوش جان میشنوم چون میدونم دوست دارید تو کارم پیشرفت کنم و باید شما که دوست من هستید نقاط ضعفم رو یادآوری کنید 



باز پک موچی ببینیم


دوستتون دارم 





زندگی با طعم وانیل

این پست باید روز قبل یعنی یکشنبه آپلود میشد اما اینترنت انقدر بازی درآورد که شد دوشنبه 

*****

سلام دوستان عزیزم، امیدوارم که در این آخرین روزهای اولین برجِ سال جدید ، تنتون سلامت باشه و حال روحیِ خودتون و عزیزانتون خوب باشه . البته منظورم نسبت به اوضاعی که توش گیر کردیمه هاااا. 

نوسانات دلار و قیمت های گزافی که برای هرچیزی  میپردازیم و جنگ اعصابی که برامون درست کردن ، امنیتی که نداریم و خیلی چیزای دیگه که یادآوریش حال خودمم بد میکنه ، مگه برامون حال روحیِ خوب هم گذاشته ؟؟ 

راستش دیروز که شنبه بود با مامان و مهردخت رفتیم بازار بزرگ . خیلی وقت بود که مامان دوست داشت با هم بریم ولی من همه ش درگیر سفارش شیرینی ها بودم و نمیشد . هفته ی پیش حسابی شلوغ بودم ولی بهش قول دادم که شنبه رو خالی بذارم و حتماً با هم بریم  . 

دیروز حدودای ساعت ده و نیم ، دم ایستگاه متروی خیام همدیگه رو دیدیم . قرار بود از خیابون خیام که بورس چرخ های خیاطی تهرانه، یه وسیله که باهاش سوزن چرخشو راحت ، نخ کنه بخریم . 

از یه نفر آدرس مغازه ای که این وسیله رو داشت گرفتیم و سه تایی رفتیم تو مغازه .سه تا اقای مسن ولی ترتمیز و شیک تو مغازه بودن که مشخص بود صاحب مغازه یکیشونه و اون دوتا دوستش هستند . 

 مامان گفت : آقا چنین وسیله ای دارید؟ گفت: بله . 

مامان گفت : لطفاً پنج تا به من بدید . اقاهه گفت: خانوم پنج تا میخوای چکار ؟ این که چیز خاصی نیست خرابم نمیشه . مامان نه گذاشت نه برداشت گفت : آقا من بچه ندارم کمکم کنه ، خیاطی هم خیلی دوست دارم ، برام سخته تا اینجا بیام . آقاهه یه نگاهی به من و مهردخت انداخت .. منم از لجم گفتم: خانوم همسایه مون هستند امروز آوردیمشون بیرون به کاراشون برسن . هرسه تاشون گفتند : دستتون درد نکنه ، خیر ببینید تو این زمونه بچه های خود آدم به آدم نمیرسن ، بعد شما خانوم همسایه تون رو آوردید خرید . 

صاحب مغازه به مامان گفت ببخشید جسارت میکنم یه سوال دارم :  شما اصلاً ازدواج نکردید یا بچه دار نشدید؟ 

مامان گفت : نه اصلاً ازدواج نکردم . 

صاحب مغازه هم گقت: اتفاقاً منم ازدواج نکردم . 

من گفتم : خب این خانم همسایه مون ، خیلی خانم خوبی هستند ، قدر شناس ، مهربون و کدبانو میبینید که هنرمند هم هستند بیاید با هم ازدواج کنید دیگه ما باهاشون نیایم خرید . 

اون دوتا دوستای آقاهه هم گفتند اصلاً هنرمندی از لباس پوشیدنشون مشخصه . 


مامان خانوم یه شلوار مشکی پوشیده بود و یه کت کوتاه لیمویی . یه کلاه مشکی کتون هم گذاشته بود سرش . کیف و کفشش هم مشکی بود و کیفشم کج انداخته بود رو دوشش. 

آقاهه گفت : شما چند سالتونه ؟ مامان گفت: هفتاد و پنج 

آقاهه گفت : من هفتاد سالمه . 

دوستش میان بحث رو گرفت گفت: اصلاً این چیزا مهم نیست که . 

من دیدم دیگه شوخی داره خیلی جدی میشه گفتم : آقاااا من دخترشونم ، این خانوم هم،  دختر من و نوه ی ایشونه .. ببخشید که مامان ما شوخیش گرفته میگه من بچه ندارم ، منم لجم گرفت ، ادامه دادم . 

هر سه تا زدن زیر خنده .. صاحب مغازه گفت: خوب منو گذاشتید سرکارهااا .. گفتم آخرعمرم دارم عاقبت بخیر میشم . 

مامانمم گفت : ببخشید آقا شما برادر من هستید، من یه همسر دارم مثل ...  اونا گفتند:  مااااه 

مهردخت گفت: عه شما از کجا فهمیدید؟ یکیشون گفت: دخترم ، مدل شوخی کردن مادر بزرگ شما مشخص بود که از سر زنده دلی و حال خوبه ، خدای نکرده بخاطر ناراحتی یا خشم از پدربزرگتون نیست، نمیدونم چطوری بگم،  بذار به حساب تجربه ی ما . 

خلاصه با خنده خداحافظی کردیم و از اونجا اومدیم بیرون . 

مهردخت گفت: من تاحالا رستوران مسلم نرفتم میشه بریم اونجا؟ گفتم : والا من آخرین بار توبه کردم چون خیلی خیلی شلوغه و غذاش کیفیت سابق رو هم نداره . 

مهردخت گفت: حالا نمیشه بخاطر من بریم؟ من و مامان گفتیم : چرا خب بخاطر تو میریم . 

با کلی پیاده روی رسیدیم مسلم و رفتیم تو صف طویلش . 

از اون راه پله ی تنگ و بینهایت شلوغ گذشتیم و بالاخره بعد از نیم ساعت نشستیم سر میز . 

واقعاً مثل آخرین بار که چندسال پیش بود من رفته بودمم، شلوغ نبود ولی هنوزم خیلی  شلوغ بود البته کیفیت غذا بهتر از قبل شده بود . 


ساعت تقریباً دو بود که از رستوران اومدیم بیرون . طبق معمول هم همه ی غذامونو برداشتیم آوردیم من که کلاً با دوقاشق غذا سیر میشم تقریباً با نون و ماست سیر شده بودم ، مهردخت و مامان هم که زیاد غذا نمیخورن، تازه دوتا غذا گرفته بودیم . 

بعد رفتیم داخل بازار یکمی خرید کردیم و رفتیم پاساژرضا . مامان میخواست برای بابا ادکلن بخره که خرید .  مهردخت هم دوتا عطر کوچیک انتخاب کرد و برداشت منم برای مامان که   از عطر ورساچه مشکی  مهردخت خوشش اومده بود ،  هدیه گرفتم . 

بازم تو پاساژ کمی خرید کردیم ، مامان میگفت یه پاساژ دلگشا هم هست ولی دیگه حسابی خسته شده بودیم ، گفتم مامان باشه یه بار دیگه بیایم . 

خوشبختانه قبول کرد ،  اسنپ گرفتیم و اومدیم خونه ی ما . 

بابا هم وقت دندانپزشکی داشت گفتیم بیاد منزل ما تا با مامان برن خونه شون . 

حدودای ده و نیم شب بود که مامان و بابا رفتند . 

من از صبح گوشیم و اخبار رو چک نکرده بودم . همین که مامان اینا رفتند و گوشی هامونو گرفتیم دستمون، همه ی صفحه ها پر شد از اخبار شروع ج ن گ  ایران و اس رایی/ل . 

مهردخت که رنگش شد مثل گچ دیوار. .. دور خودش میچرخید و میگفت:  مامان چکار کنیم؟ 

راستش منم ترسیده بودم گفتم : وایسا مهردخت ببینم چی شده بدو باکس تامی و غذا ش رو بردار ، کوله ت رو هم بیار شناسنامه هامون رو بذار توش . 

همینطور تند تند داشتم چک میکردم دیدم مهرداد نوشته : شمعدونیا کجایید؟؟ ج نگ شده ؟؟ سریع برید سمت فشم . 

مهردخت تلفن کرد به پدرش . 

الو بابااا شرایط خوبی نیست  بیا میخوایم بریم فشم . 

آرمین خونسرد گفت: نگران نباش بابا چیزی نیست . من همچنان داشتم اخبار رو از منابعی که میدونم درست هستند چک میکردم . 

آرمین شروع کرد توضیح دادن . بین حرفاش از من هم شاهد میگرفت به مهردخت میگفت : مامانتم میدونه . درست میگفت البته و دلایلی که میاورد منطقی بود هرچی هم مهردخت می پرسید با دلیل براش توضیح میداد .. وسط بحث اونا گفتم : مهردخت گوش کن بابات راست میگه ج ن گی درکار نیست .. یه دعوای زرگریه . 

من بمیرم برای شهر های مرزی اونا شرایطشون کمی حساسه ولی واقعا چیزی نیست اینایی هم که میبینی  فرستادن، نرسیده اونجا خنثی میشن . نگران نباش . 

با بقیه خانواده به این نتیجه رسیدیم که مشکلی نیست و بگیریم بخوابیم . 


ساعت نزدیک سه بود که خوابیدیم . تو جا که دراز کشیده بودم داشتم فکر میکردم چه زندگی برامون ساختن .. الان تو امریکا جشنواره کوچلا داره برگزار میشه ، چیزی که مهردخت سالهاست آرزوشو داره ( جشنواره کوچلا که هرسال در دره ی کواچلا  واقع در صحرای کلرادو ی ایالت  کالیفرنیا برگزار میشه دروقع یه جشنواره ی موسیقی و هنره .. اگر دوست دارید درموردش بیشتر بدونید لطفاً از منابع معتبر بخونید) اونوقت مهردخت  این گوشه ی دنیا باید نصف موهاش از ترس ج ن گ سفید بشه تا صبح . 

اصلا چرا راه دور بریم تا کوچلااا؟؟ همین که هر روز صبح بیدار میشیم و نسبت به دیروز کلی فقیر تر شدیم و از خواسته ها و زندگی معمولیمون دور تر شدیم درد کمتری از جن گ نداره


ولش کن از این درد هرچی بگم ادامه داره .. درد بزرگی به نام خاورمیانه ای بودن .


این پستمون خنده و گریه ش قاطی شده . بریم یکمی از شیرینی هایی که دارم از بدو بازنشستگی میپزم ، براتون بگم که طعم تلخشم بشوره ببره . 

تو کامنت های پست قبل  خوااسته بودید  عکساشونو هم بذارم . 

این شش مدل مخصوص سفارش های نوروز بود . 

برشتوک

شکوفه ی بهار

زعفرونی


رزت


رینگ آجیلی 


اسلایس تافی بادام


همونطور که گفتم این شیرینی ها همه سبک بودند و همه شونم پر از جزییات و تزیین های دستی . بجز اسلایس که بصورت تخته ای درست میشه و بعد برش میخوره بقیه شون همه دونه به دونه تزیین داشتن و دماارم در اومد تا آماده شدند . یکی از دوستانم گفت : مهربانو تومگه چند تا قالب کوچولوی رزت داری که اینهمه درست میکنی ؟؟ گفتم : قااالبی نیست عزیزم همه ی خمیر  این رزت ها رو با دست پیچیدم  فکر کن هر کدومش فقط هشت گرمه و وقتی یه سفارش یک کیلو رزت داره یعنی من حدود 125 تا از این رزت ها رو با دست پیچیدم و گذاشتم پخته و بعد که سرد شده تهشو شکلاتی کردم تا شده یک کیلو

من از حالا به شما می سپرم اگر عمری باقی بود حوالی بهمن از من بپرسید :مهربانو برای شیرینی های امسال چی در نظر گرفتی ؟ اگر چیزایی که بهتون معرفی کردم کوچولو و سبک بود و جداگانه تززین داشت بگید خودم میرم جلوی آینه با پشت دست میزنم تو دهنم 


اون رینگ های آجیلی رو میبینید اول یه حلقه کوکی میپزم بعد میشینم مغز ها رو با یه سری مواد از جمله شیر عسلی مخلوط میکنم تا چسبناک بشه بعد دونه دونه مغز ها رو با پنس روی رینگ ها میچسبونم . وای به زمانی که رینگ ها میشکنند 

خلاصه دوستانی که قراره کار  شیرینی پزی انجام بدن یادشون باشه برای سفارش های تعداد بالا کارهایی انتخاب کنند که اون مشخصاتی که گفتم رو نداشته باشه 

اما این هفته رو باید بنام هفته ی موچی نامگذاری میکردم . اولش با یه سفارش 5 تایی موچی های مختلف که یه خاله ی مهربون برای تولد خواهر زاده ی عزیزش  سفارش داده بود شروع شد . 


خیلی خوب بود چون خاله دوست داشت عزیز دلش حدس بزنه کی براش موچی ها رو فرستاده و من کلی باهاشون همکاری کردم تا سورپرایز معماگونه و خیلی هیجان انگیز به دستشون رسید 

بلافاصله یه مشتری گل، بسته ی  پونزده تایی موچی سفارش داد   

من خودم عاشق موچی هستم درست کردنش هم برام خیلی راحته . جعبه ای که آماده شد این بود . 

سه تا توت فرنگی و خامه 

سه تا کرم لوتوس و خامه همراه با بیسکوییت های خوردشده لوتوس 

سه تا نوتلا و خامه همراه با فندوق های خورد شده 

سه تا کارامل دست ساز نمکی با خامه و خورده های بادام زمینی 

و سه تا تیرامیسو و بیسکویت های خورد شده ی اورئو 


آماده شد و با این شکل و شمایل ارسال شد 


همین که این بسته استوری شد موج دوستداران موچی شروع کردن به سفارش دادن . 

و البته بعضی از دوستان موچی همراه با اسلایس سفارش میدادن . 

این عکسا فقط بخشی از کل بسته های موچیه . 


وقتی هم که موچی اضافه درست میکردم و استوری میذاشتم موچی با تخفیف دارم ، همزمان چندین نفر میخواستنش از همه قشنگ تر وقتی بود که پیام های بینهایت مهربون و قشنگ دوستان بهم میرسید انقدر این پیام ها قشنگند که هیچکدوم رو از واتس اپ و اینستا پاک نمیکنم و یه چیز قشنگتر هم اینکه بعضی از دوستان شیرینی دال که سفارش میدن از بین خودتون هستند 

این بین، یه کیک مینی مال سفارش داشتم که یه دوست مهربون که اصفهان زندگی میکرد برای دوست تهرانیش تولدش رو سورپرایز کرد 


یه آقایی برای تبریک عید فطر سه تا جعبه یک کیلویی برشتوک خرید 

و یه دوست برای دورهمی خونه ی دوستش یه کیک دیابتی و  رژیمی  میخواست که کرانبل سیب و گردو رو سفارش داد 


تازه فهمیدم وقتی عمیقاً عاشق کاری که میکنی هستی یعنی چی 

دوستان گلم خودتون رو باور داشته باشید و از حرکت نترسید ، مطمئن باشید برکت بعد از اینکه شروع کردید در همه ی ابعاد زندگیتون نمایان میشه . 

نباید به  فکرای منفی پر و بال بدم و حسرت گذشته رو بخورم ولی فقط اینو بگم که دیر جنبیدم ...ای کااااش ... 

شما زمان رو از دست ندید به ارزوهاتون پرو بال بدید و نترسید

دوستون دارم